قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

داستان حضرت ادریس(ع)

داستان حضرت ادریس(ع)

حضرت ادریس یکی از پیامبران الهی است که نامش دو بار در قرآن کریم آمده است.ادریس کلمه ای غیر عربی است ونامگذاریش
به این اسم به این دلیل است که او حکم خدا وسنتش را به مردم درس می داده
است.

ادریس از لحاظ تقدم زمانی بعد از حضرت آدم(ع) در قرآن از پیامبران شمرده شده ومیان او وآدم پنج پیامبر فاصله بوده است.ادریس در مصر متولد ودر سیصد سالگی رحلت فرمود .

شخصیت ادریس

او مردی بود با شکمی فراخ وسینه ای بزرگ که همواره در این فکر بود که آسمان وزمین ومخلوقات پروردگاری مدبر وحکیم دارد .

سی یا پنجاه صحیفه توسط جبرئیل بر او نازل شد واو نخستین کسی است که بعد از آدم با قلم نوشت وخداوند به او علم نجوم وحساب وهیات داد که معجزه اوست و اولین کسی بود که خیاطی کرد ولباس دوخت.

قرآن مجید او را به سه صفت وصف می کند:صبر وشکیبائی-صدق وراستی-بلندی مقام وبزرگی

پادشاه زمان ادریس

امام باقر(ع) می فرماید در زمان ادریس پادشاهی ستمگر به نام یبوراسب زندگی می کرد.روزی یبوراسب از سرزمین سبز وخرمی عبور کرد که متعلق به شخص مومنی بود.پادشاه از او خواست که زمین را به او واگذار کند اما مرد گفت که خانواده خودم به آن محتاج تر است.این سخن مرد باعث ناراحتی پادشاه شد ودر نتیجه با مشورت زنش تصمیم به قتل مرد گرفتند وبا اجیر کردن چند نفر او را به قتل رساندند.خشم الهی به جوش آمد وبه ادریس وحی شد که به پادشاه اعتراض کن واین خبر را برسان که به زودی از تو انتقام خواهم گرفت وتو را از اریکه قدرت به زیر خواهم کشید وشهرت را خراب وزنت طعمه سگان خواهد شد.

ادریس وحی را ابلاغ کرد اما از طرف پادشاه به مرگ تهدید شد وچون ممکن بود به قتل برسد از آن شهر کوچ نمود واز خداوند خواست تا دیگر باران به آن دیار نبارد.خداوند به ادریس فرمود در اینصورت شهر ویران شده وعده زیادی هلاک خواهند شد اما ادریس به این امر رضایت داد وبا یارانش به غاری پناه بردند وغذای آنها توسط فرشته ای تامین می شد.از طرف دیگر عذاب خداوند نازل شد ،شهر ویران گشت ،پادشاه کشته وزنش طعمه سگها گشت.

مدتها بعد پادشاه ستمگر دیگری حکمفرما شد.

مدت بیست سال گذشت واز آسمان بارانی نباریدومردم کم کم در اثر فقر وگرسنگی به انابه وتوبه افتادند وبه تضرع ودعا پرداختند.خداوند به ادریس وحی کرد که قومت توبه کرده اند،من از آنها گذشتم تونیز بگذراما ادریس زیر بار نرفت ودر نتیجه خداوند روزیش را قطع کرد اینکار باعث ناراحتی واعتراض ادریس به خداشد.خداوند فرمود :تو سه روز بدون غذا مانده ای واینگونه درمانده شده ای پس چگونه از قومت که بیست سال گرسنگی کشیده اند غافل مانده ای؟پس برخیز ودر پی کسب روزی تلاش کن.ادریس از گرسنگی وارد شهر ومنزل پیرزنی شد که از آنجا بوی نان تازه می رسید .از پیرزن درخواست قرص نانی کرد وپیرزن گفت که نفرین ادریس چیزی برای ما باقی نگذاشته است ،اما ادریس با اصرار سهم فرزند پیر زن را گرفت وفرزند با مشاهده اینکار از ترس گرسنگی جان داد .مرگ پسر باعث ناراحتی پیرزن شد اما ادریس جان دوباره به آن پسر داد .پس از این واقعه پیر زن به ادریس ایمان آورد واین خبر را به سایر مردم داد ومردم وپادشاه به استقبال او رفته وبه او ایمان آوردند.

به دعای ادریس باران سیل آسایی بر آنان نازل شد وآنان را از قحطی نجات داد.

قبض روح حضرت ادریس(ع)

خداوند بنا به دلایلی به یکی از فرشتگان غضب نموده ودر نتیجه بالهایش را کنده واو را به جزیره ای در دریای سرخ تبعید نموده بود . فرشته نزد ادریس رفته واز او درخواست شفاعت نمود وادریس او را دعا کرد وخداوند فرشته را عفو کرد . فرشته در عوض از ادریس خواست که از او حاجتی بخواهد وادریس درخواست کرد که به آسمان چهارم پرواز کند.وقتی ادریس به آسمان چهارم رفت عزرائیل را دید که با تعجب به او نگاه می کند .ادریس وقتی دلیل تعجب او را پرسید عزرائیل در جواب گفت : خداوند به من دستور داده که جان تو را درمیانآسمان چهارم وپنجمبگیرم در حالیکه میان این دو آسمان وسایر آسمانها از یکدیگر پانصد سال فاصله است .آنگاه او رادر همانجا قبض روح نمود .

اصحاب رس

 گروهى بودند که (بعد از سیلمان بن داوود(ع)) در کنار رود بزرگى سکونت داشتند که نام آن (رس ) بود.

در اطراف آن رود بزرگ که همواره آب فراوانى در آن جریان داشت ، آبادیها و مزارعى بوجود آورند که از هر جهت رضایت بخش بود. آب گوارا، درختان پرمیوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشید.

در کنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود که به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان کشیده بود. شیطان آن قوم را فریب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذیرفتند و تم به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هایى از آن درخت را به آبادیهاى دیگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.

رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و یکباره خدا را فراموش کردند. براى صنوبر قربانى مى کردند و در مقابل آن به خاک مى افتادند.

جهل و نادانى آن قوم از این درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام کردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى دیگر مصرف مى نمودند. زیرا مى گفتند حیات و زندگى خداى مابسته به این آب است و جز خدا کسى نباید از آن مصرف کند. هر انسان و حیوانى از آن آب مى آشامید بى رحمانه او را مى کشتند.

آن قوم هر سال روز عیدى داشتند که پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى کردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان میرفت : همه به خاک مى افتادند و در مقابل درخت : به گریه و تضرع وزارى مى پرداختند و شیطان هم به وسایلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشنودشان مى ساخت .

سالها به این ترتیب گذشت و آن قوم در چنین گمراهى و ضلالت عظیمى به سر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پیامبرى از نواده هاى یعقوب از میان آنها بر انگیخت و او را مامور هدایت قوم ساخت . او براى هدایت قومش ، مانند سایر انبیاء، شروع به فعالیت و تبلیغ کرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع کرد و به عبادت خداى بزرگ ، یعنى آفریننده جهان و جهانیان دعوت کرد.

تبلیغات او، در دل آن قوم اثرى به جا نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود. اتفاقا ایام عید آن قوم فرا رسید و براى انجام مراسم عید، هیجان و شورى در میان آن قوم دیده مى شد. همه در تلاش بودند که در انجام تشریفات عید شرکت کنند.

آن پیامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را دید، به درگاه خدا مناجات کرد و از خدا در خواست نمود که درخت صنوبر را بخشگاند تا این مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نیست .

دعاى او مستجات شد و درخت یکباره خشگید و برگهاى سبز و زیباى آن ، زرد شد و بر زمین فرو ریخت . ولى این حادثه به جاى اینکه دل مردم را تکان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد کند، عکس العمل هاى دیگرى داشت .

جمعى از مردم ، خشک شدن درخت را در اثر سحر آن پیامبر دانستند و گروهى آن را اینطور تفسیر کردند که چون این مرد ادعاى پیغمبرى کرد و به خداى شما به نظر تحقیر و استهزا نگریست و شما هم او را مجازات نکردید، خداى شما غضب کرد و به این صورت در آمد. اینک باید آن مرد را به سخت ترین وجه بکشید تا خشنودى معبود خود را فراهم سازید.

به دنبال این سخنان ، تصمیم قطعى براى قتل آن پیامبر گرفته شد. چاهى عمیق کندند و آن پیامبر را در آن چاه افکندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.

ساعتها ناله پیامبرشان از میان چاه شنیده شد و سپس براى همیشه آن صدا خاموش گردید و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنیا رفت .

این رفتار ظالمانه و وقاحت قوم دریاى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود که آثار عذاب خداوند آشکار شد. باد سرخى به شدت وزید و آنان را بر زمین کوبید آنگاه ابر سیاهى بر آنان سایه افکند و در یک لحظه آن جمعیت تبهکار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالمیان شدند.