داستان حضرت ادریس(ع)
حضرت ادریس یکی از پیامبران الهی است که نامش دو بار در قرآن کریم آمده است.ادریس کلمه ای غیر عربی است ونامگذاریش
به این اسم به این دلیل است که او حکم خدا وسنتش را به مردم درس می داده
است.
گروهى بودند که (بعد از سیلمان بن داوود(ع)) در کنار رود بزرگى سکونت داشتند که نام آن (رس ) بود.
در اطراف آن رود بزرگ که همواره آب فراوانى در آن جریان داشت ، آبادیها و مزارعى بوجود آورند که از هر جهت رضایت بخش بود. آب گوارا، درختان پرمیوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشید.
در کنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود که به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان کشیده بود. شیطان آن قوم را فریب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذیرفتند و تم به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هایى از آن درخت را به آبادیهاى دیگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.
رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و یکباره خدا را فراموش کردند. براى صنوبر قربانى مى کردند و در مقابل آن به خاک مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از این درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام کردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى دیگر مصرف مى نمودند. زیرا مى گفتند حیات و زندگى خداى مابسته به این آب است و جز خدا کسى نباید از آن مصرف کند. هر انسان و حیوانى از آن آب مى آشامید بى رحمانه او را مى کشتند.
آن قوم هر سال روز عیدى داشتند که پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى کردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان میرفت : همه به خاک مى افتادند و در مقابل درخت : به گریه و تضرع وزارى مى پرداختند و شیطان هم به وسایلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشنودشان مى ساخت .
سالها به این ترتیب گذشت و آن قوم در چنین گمراهى و ضلالت عظیمى به سر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پیامبرى از نواده هاى یعقوب از میان آنها بر انگیخت و او را مامور هدایت قوم ساخت . او براى هدایت قومش ، مانند سایر انبیاء، شروع به فعالیت و تبلیغ کرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع کرد و به عبادت خداى بزرگ ، یعنى آفریننده جهان و جهانیان دعوت کرد.
تبلیغات او، در دل آن قوم اثرى به جا نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود. اتفاقا ایام عید آن قوم فرا رسید و براى انجام مراسم عید، هیجان و شورى در میان آن قوم دیده مى شد. همه در تلاش بودند که در انجام تشریفات عید شرکت کنند.
آن پیامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را دید، به درگاه خدا مناجات کرد و از خدا در خواست نمود که درخت صنوبر را بخشگاند تا این مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نیست .
دعاى او مستجات شد و درخت یکباره خشگید و برگهاى سبز و زیباى آن ، زرد شد و بر زمین فرو ریخت . ولى این حادثه به جاى اینکه دل مردم را تکان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد کند، عکس العمل هاى دیگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشک شدن درخت را در اثر سحر آن پیامبر دانستند و گروهى آن را اینطور تفسیر کردند که چون این مرد ادعاى پیغمبرى کرد و به خداى شما به نظر تحقیر و استهزا نگریست و شما هم او را مجازات نکردید، خداى شما غضب کرد و به این صورت در آمد. اینک باید آن مرد را به سخت ترین وجه بکشید تا خشنودى معبود خود را فراهم سازید.
به دنبال این سخنان ، تصمیم قطعى براى قتل آن پیامبر گرفته شد. چاهى عمیق کندند و آن پیامبر را در آن چاه افکندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعتها ناله پیامبرشان از میان چاه شنیده شد و سپس براى همیشه آن صدا خاموش گردید و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنیا رفت .
این رفتار ظالمانه و وقاحت قوم دریاى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود که آثار عذاب خداوند آشکار شد. باد سرخى به شدت وزید و آنان را بر زمین کوبید آنگاه ابر سیاهى بر آنان سایه افکند و در یک لحظه آن جمعیت تبهکار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالمیان شدند.