یکى از پیامبران، حضرت یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، نوه حضرت ابراهیم خلیل علیهالسلام است که نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است که گروهى از فرشتگان همراه جبرئیل، نزد ابراهیم علیهالسلام آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق، و پس از او یعقوب، بشارت دادند.
نیز خداوند در ضمن شمارش امتیازاتى که به ابراهیم خلیل علیهالسلام بخشیده، یعقوب را نام مىبرد و مىفرماید:
وَ وَهَبنا لَهُ اِسحاقَ وَ یَعقُوبَ کُلّاً هَدَینا؛
و اسحاق و یعقوب را به ابراهیم علیهالسلام بخشیدیم، و هر دو را هدایت کردیم
در قرآن از حضرت یعقوب علیهالسلام به عنوان یکى از بندگان صالح، و پیامبران برجسته از نسل ابراهیم علیهالسلام و پدر آل یعقوب و داراى امتیازات عالى یاد شده است، و داستانهاى جالب زندگیش در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت یوسف علیهالسلام است، که بعداً در ذکر داستانهاى یوسف علیهالسلام آن را خاطرنشان مىکنیم.
آرى، یعقوب علیهالسلام از خاندان بزرگى در سرزمین فلسطین به دنیا آمد، و در آغوش پر مهر مادرش رُفقه در زیر سایه پدر ارجمندش اسحاق بزرگ شد. او را به عنوان اسرائیل مىخواندند، اسرائیل به معنى پیروز یا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائیل از یعقوب شروع گردید، یعقوب پدربزرگ بنى اسرائیل و دهها پیامبر بنى اسرائیل است، حدود چهارصد سال بعد، بنى اسرائیل تحت شکنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن که حضرت موسى علیهالسلام آنان را نجات داد.
تنها در این جا نظر شما را به چند داستان از یعقوب علیهالسلام که به اصطلاح او قهرمان داستان است و نقش او علیهالسلام در آنها بیشتر است مىپردازیم:
حسادت برادر یعقوب
یعقوب برادرى به نام عیص (یا: عیساد) داشت، این برادر نسبت به یعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مىشد، علت حسادتش این بود که اسحاق علیهالسلام براى یعقوب دعاى برکت نموده بود و به او فرموده بود: تو داراى نسل فراوان پاکى خواهى شد و به یعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.
آزار عیص به یعقوب به حدى بود که یعقوب نزد پدرش اسحاق که در آن وقت پیر شده بود، رفت و شکایت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگین شد، به یعقوب گفت: مىبینى که من پیر شدهام و عمرم به لب دیوار رسیده است، من ترس آن را دارم که پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختیار تو را به دست گیرد، به تو وصیت مىکنم به سرزمین حاران (در خاک عراق کنونى) بروى و در آن جا به خدمت رییس آن جا لابان بن تبوئیل برسى و با دختر او ازدواج کنى، در نتیجه او و بستگان او از تو پشتیبانى کنند و در این صورت برادرت نمىتواند در برابر تو عرض اندام کند. یعقوب از پدر تشکر کرد و به خانهاش برگشت تا در مورد این سفر فکر کند
خواب دیدن عجیب یعقوب علیهالسلام و سفر به حاران
در این ایام که یعقوب سالهاى نوجوانى را مىگذراند، شبى در عالم خواب دید نردبانى از نور نصب شده که یک پلّه آن از طلا و پلّه دیگرش از نقره است و فرشتهاى بر روى آن نشسته است، یعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام کرد، فرشته به یعقوب گفت: برخیز به سوى حاران برو و در آن جا زمامدارى به نام لابان دایى تو زندگى مىکند، دخترى به نام راحله دارد، از او خواستگارى کن، که خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطرههاى باران و برگ درختان در یک بیابان وسیع، به تو عنایت فرماید.
یعقوب وقتى که از خواب بیدار شد، وسایل سفر به سوى حاران را فراهم کرد و به آن دیار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نیز در قصر خود در عالم خواب دیده بود که مردى براى خواستگارى دخترش راحله مىآید، و نشانه او این است که نیروى چهل مرد را دارد، وقتى کنار چاه آب مىآید، سنگ روى چاه را که باید چهل نفر بردارند و کنار بگذارند، او به تنهایى بر مىدارد.
از این ماجرا چندان نگذشت که لابان از ایوان قصرش دید مردى کنار چاه آمد و خدا را به عظمت یاد کرد و به تنهایى سنگ را از روى چاه بلند کرده و کنار گذاشت و دلو چاه را کشید و حوض را پر از آب نمود.
لابان نزد یعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و از او پذیرایى گرمى نمود، و دویست گوسفند و چهل گاو به او اهداء کرد.
طبق بعضى از تواریخ، با یکى از دختران لابان ازدواج کرد، پس از مدتى آن دختر که داراى دو پسر شده بود از دنیا رفت، یعقوب با دختر دیگر لابان ازدواج کرد، او نیز پس از دارا شدن دو پسر از دنیا رفت، به همین ترتیب یعقوب با شش دختر او ازدواج کرد و آخرین آنها راحله (یا: راحیل) بود که او نیز پس از وضع حمل یوسف علیهالسلام از دنیا رفت.
بنابراین، یعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.
ولى طبق بعضى از تواریخ دیگر: یعقوب با راحله ازدواج کرد، سپس با خواهر او الیا ازدواج نمود (و طبق قانون شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر، در یک زمان، اشکال نداشت.)
سپس لابان به هر کدام از دخترانش کنیزى بخشید، و آن دختران کنیزان خود به نامهاى زلفه و بلهه را به یعقوب بخشیدند، در نتیجه یعقوب علیهالسلام داراى چهار همسر شد، و از آنها دوازده پسر گردید
نامهاى دوازده پسران یعقوب چنین بود: راوبین، شمعون، لاوى، یهودا، یساکر، زبولون، یوسف، بنیامین، دان، تفتالى، جاد، اشیر، که هر دو نفر از آنها (بنابر داشتن شش زن) از یک مادر بودند، حضرت یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل (یا: راحله) به دنیا آمدند.
حضرت یعقوب علیهالسلام با پسران خود پس از مدتى، به کنعان که در هفت منزلى مصر واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سالهاى پیرى سکونت در آن جا را برگزید.
یعقوب علیهالسلام مرد کار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعلیمات توحیدى پرورش داد، و آنها را به کار و کوشش فرا خواند، همه آنها با سعى و تلاش، هزینه زندگى خود را تأمین مىکردند، و بیشتر به کار دامدارى، و کشاورزى اشتغال داشتند.
یعقوب علیهالسلام در کنعان به عنوان یک شخصیت ممتاز و برگ زاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مىشد، همواره به مستمندان کمک مىکرد، و سفرهاش براى مهمانان و تهیدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مىکرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مىکرد، و بقیه را غذا درست مىکرد و با اهل و عیالش مىخوردند. به این ترتیب زندگى پرهیجان و خوش و خرم یعقوب علیهالسلام مىگذشت، و یعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسیدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با شکوهمندى مخصوصى به زندگى ادامه مىداد.
مکافات عمل به خاطر ترک اَولى
باید توجه داشت که دنیا همواره فراز و نشیب دارد، چنین نیست که همیشه یکنواخت باشد، در آسایش و رفاه نباید مغرور بود، بلکه باید در چنین حالى همواره به یاد مستمندان بود و به آنها یارى کرد.
حضرت یعقوب علیهالسلام گرچه از بندگان صالح خدا و از پیامبران بزرگ بود، ولى گاهى بر اثر غفلت لغزشى به پیش مىآید که زندگى انسان را واژگون مىسازد، به خصوص لغزش بزرگانى مانند یعقوب گرچه ترک اولى و کوچک باشد، مکافات سختى را به دنبال خواهد داشت، اینک در این جا به داستان زیر که آغاز دگرگونى زندگى خوش یعقوب است و علت آن را بیان کرده توجه نمایید:
با سند صحیح نقل شده ابوحمزه ثمالى مىگوید: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد علیهالسلام در مسجدالنبى در مدینه به جا آوردیم، امام تعقیب نماز را خواند و سپس به خانه رفت، من نیز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به یکى از کنیزان خود فرمود: مواظب باشید هر سائلى که از در خانه ما مىگذرد، به او غذا برسانید زیرا امروز روز جمعه است.
من عرض کردم: چنین نیست که هر که سؤال کند مستحق باشد.
فرمود: مىترسم که بعضى از سائلین مستحق باشند و ما او را اطعام ندهیم و رد کنیم، آنگاه به ما نازل شود آن چه که به یعقوب و آل یعقوب علیهالسلام نازل شد. البته به آنان غذا بدهید.
اى ابوحمزه! حضرت یعقوب علیهالسلام هر روز گوسفندى را ذبح کرده، بعضى از آن را تصدق مىداد و از قسمتى از آن خود و اهل و عیال خود استفاده مىنمودند؛ تا آن که شبى که شب جمعه بود، هنگامى که یعقوب و آلش افطار مىکردند، سائلى که مؤمن و مسافر غریبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه یعقوب آمد، صدا کرد به من غذا بدهید، من مسافرى غریب و درمانده هستم، از زیادى غذاى خود مرا سیر کنید، چند نوبت این را گفت. یعقوب و اهل بیتش صداى او را مىشنیدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نکردند.
آن سائل از درِ خانه یعقوب ناامید شد و همان شب را با کمال گرسنگى به سر برد.
در آن شب شکایت از یعقوب را به خدا عرض کرد و گریهها نمود. روز بعد را نیز روزه گرفت. صبر کرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب یعقوب و آل او سیر خوابیدند. چون صبح شد، زیادى غذایشان مانده بود. خداوند به یعقوب وحى کرد که بنده ما را از در خانه خود راندى و غضب ما را به سوى خود کشیدى و مستحق تأدیب گردیدى. به خاطر این کار ناپسند به حساب شما خواهیم رسید.
اى یعقوب! همانا محبوبترین پیامبران من و گرامىترین ایشان کسى است که به مساکین و بیچارگان از بندگان من رحم کند و ایشان را به نزد خود برده و طعام بدهد.
آیا به بنده من ذمیال رحم نکردى؟ که به اندکى از مال دنیا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمىدانى که عقوبت من به دوستان من زودتر مىرسد و این از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تیرهاى مصائب قرار خواهیم داد، مهیاى بلا باشید، راضى به قضاى من بوده و در مصیبتها صبر و استقامت را از دست ندهید.
در همین شب، یعقوب و فرزندانش سیر خوابیدند، ولى ذمیال گرسنه خوابید.
یوسف در خواب دید، یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مىکنند، وقتى که صبح شد، و یوسف خواب خود را براى پدر نقل کرد، یعقوب با آن درایتى که در تعبیر خواب داشت به ضمیمه وحیى که به او شده بود، از آینده خطیر خود مطلع شد و هر لحظه در میان این افکار بود تا روزگار با او چه بازى کند؟!
از این همین لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران یعقوب علیهالسلام و گرفتاى یعقوب علیهالسلام به فراق یوسف علیهالسلام پیش آمد، که در ذکر داستانهاى یوسف علیهالسلام خاطرنشان خواهد شد.
چو بد کردى مباش ایمن ز آفات | که واجب شد طبیعت را مکافات | |
سراى آفرینش سرسرى نیست | زمین و آسمان بىداورى نیست |
پایان عمر یعقوب علیهالسلام
یعقوب علیهالسلام 147 (و به قولى 170) سال عمر کرد، در دنیا سرد و گرم زیاد دید، چندین سال بر کنعان، سپس در حاران (سرزمین عراق) به سر برد، و بعد به کنعان بازگشت، در قسمت پایان عمر، هنگامى که 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى یوسف علیهالسلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سکونت در مصر، از دنیا رحلت کرد.
او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبید و آنها را به دین دارى و صداقت و یاد خدا، وصیت نمود، سپس از دنیا رفت.
او وصیت کرده بود جنازهاش را در مقبره خانوادگیش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمین فلسطین (شهر مقدس خلیل) به خاک بسپارند.
یوسف علیهالسلام به طبیبان دستور داد تا پیکر یعقوب علیهالسلام را مومیایى کنند، سپس به فلسطین ببرند، و در مقبره پدرانش به خاک بسپارند.
عبدالوهاب نجار نویسنده قصص الانبیاء مىنویسد: من در حرم حضرت ابراهیم خلیل علیهالسلام در شهر حبرون در نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب) تابوتى دیدم که مردم شهر مىگفتند آن تابوت یوسف علیهالسلام است
روایت شده: یکى از پیامبران به نام الیسع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصى را در زندگیم جانشین خود سازم تا ببینم با مردم چگونه رفتار مىکند (که اگر خوش رفتار بود، او را جانشین خودم بعد از مرگم نمایم.
براى این کار، مردم را جمع کرد و به آنها گفت: هرکس که انجام سه خصلت را متکفل و متهد شود، او را جانشین خود بعد از مرگم مىکنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1 - روزها را روزه بگیرد 2 - شبها را به عبادت به سر آورد 3 - و خشم ننماید (یعنى رعایت اخلاق نیک را کند و بر اعصابش کنترل داشته باشد).
از میان جمعیت، جوانى برخاست و گفت: من متکفل و متعهد انجام این سه کار مىشوم.
الیسع به او توجه ننمود، و بار دیگر سخن خود را تکرار کرد، باز کسى جز همان جوان پاسخ نداد، الیسع این بار نیز به او توجه نکرد، و سخن خود را تکرار نمود، باز در میان آن همه جمعیت، تنها همین جوان پاسخ مثبت داد.
الیسع آن جوان را جانشین خود قرار داد، و خداوند او را از پیامبران نمود، آن جوان همین ذى الکفل است که به خاطر متکفل شدن سه خصلت مذکور به این نام نامیده شد.
نعمت بودن مرگ
محدث معروف، ثَعْلبى در کتاب العرائس نقل مىکند: نام ذى الکفل، بشر بن ایوب بود، خداوند بعد از پدرش ایوب علیهالسلام، او را براى هدایت مردم روم، به پیامبرى مبعوث کرد، مردم روم به او ایمان آوردند و او را تصدیق نمودند و از او پیروى کردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الکفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ کرد.
مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى کردند، و نزد ذى الکفل آمده و گفتند:
ما زندگى را دوست، و مرگ را اکراه داریم، در عین حال دوست نداریم که از خدا و رسولش نافرمانى کنیم، اگر از درگاه خدا بخواهى که به ما طول عمر بدهد، و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه که خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت مىکنیم و با دشمنانش جهاد مىنماییم.
ذى الکفل گفت: درخواست بسیار بزرگى کردید و مرا به زحمتهاى گوناگون افکندید.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد کنم، تو مىدانى که من تنها اختیار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند که به آن آگاه هستى، به خاطر گناه دیگران مرا مجازات نکن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مىبرم.
خداوند به ذى الکفل علیهالسلام چنین وحى کرد: اى ذى الکفل! من سخن قوم تو را شنیدم و درخواست آنها را اجابت مىکنم... ذى الکفل وحى الهى را به قوم ابلاغ کرد.
اجابت خداوند باعث شد که قوم ذى الکفل عمرهاى طولانى کردند، و مرگ به سوى آنها نیامد، مگر آنها که مرگ را مىخواستند، جمعیت آنها بر اثر افزایش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زیاد شد که زندگى آنها در فشار و تنگناى بسیار سختى قرار گرفت، و این موضوع به قدرى آنها را به رنج و زحمت افکند که از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذى الکفل آمده گفتند: از خدا بخواه که هر کسى طبق اجل تعیین شده خودش بمیرد.
خداوند به ذى الکفل وحى کرد: آیا قوم تو نمىدانند که آن چه من برایشان برگزیدهام بهتر از آن است که خودشان براى خود برگزینند. آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجلهایشان قرار داد
و همه فهمیدند که مرگ در حقیقت نعمت است.
محروم شدن شیطان از خشمگین نمودن ذىالکفل
قبلاً ذکر شد که ذى الکفل داراى سه خصلت بود و تعهد کرده بود که همواره این سه خصلت را رعایت کند که عبارت بودند از: 1 - عبادت شب 2 - روزه روز 3 - خشمگین نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتى است که موجب بداخلاقى و پیامدهاى شوم آن مىشود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوتها - موجب انحراف از قضاوت صحیح مىگردد. مطابق روایات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مىسازد که سرکه، عسل را ضایع میکند، اینک به داستان زیر توجه کنید:
ابلیس به پیروان خود گفت: کیست که برود و ذى الکفل را خشمگین کند؟
یکى از آنها به نام ابیض گفت: من مىروم.
ابلیس به او گفت: برو شاید او را خشمگین کنى.
حضرت ذى الکفل شبها را به عبادت به سر میبرد و نمىخوابید، صبحها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم مىپرداخت و تنها بعد از ظهر، اندکى مىخوابید.
ذى الکفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابیض به در خانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام به داد من برس.
ذى الکفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: برو آن شخص را که به تو لم کرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.
ابیض گفت: او نمىآید من از این جا نمىروم تا به حقم برسم.
ذى الکفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود: نزد آن کس که به تو ظلم کرده برو، با نشان دادن این انگشتر، او را به این جا بیاور.
ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام، به فریادم برس، و آن کس که به من ظلم کرده به انگشتر تو اعتنا نمیکند و به این جا نمىآید.
خادم خانه ذى الکفل به ابیض گفت: واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الکفل اندکى بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.
ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمىگذارم بخوابد.
خادم نزد ذى الکفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الکفل این بار نامهاى براى آن شخص که به ابیض ظلم کرده بود نوشت، پایین آن را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد که به ابیض بدهد، خادم آن را به ابیض داد، ابیض نامه را گرفت و رفت.
او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نکرد. او همچنان فریاد مىکشید تا این که ذىالکفل خسته و کوفته از بستر برخاست و نزد ابیض آمد و با کمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.
در این وقت هوا به قدرى گرم بود که اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشید مىنهادند، پخته مىشد. چند قدم که برداشتند، ابیض دریافت که نمىتواند ذى الکفل را خشمگین کند مأیوس شد و دستش را کشید و از ذى الکفل جدا گردید و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل کند، همانگونه که پیامبران گذشته در بلاها صبر مىکردند.
سه خصلت در زندگى ذى الکفل
نام حضرت ایوب علیهالسلام چهار بار به عنوان یکى از پیامبران و بندگان صالح خدا ذکر شده است
گر چه طبق بعضى از روایات، ایوب از نوادگان یکى از مؤمنان به حضرت ابراهیم علیهالسلام بود ولى از آیه 84 انعام استفاده مىشود که او از نوادههاى حضرت ابراهیم علیهالسلام یا حضرت نوح علیهالسلام مىباشد.
علامه طبرسى در مجمع البیان، سلسله نسب حضرت ایوب علیهالسلام را چنین ذکر نموده: ایوب بن اموص بن رازج بن روم بن عیصا بن اسحاق بن ابراهیم علیهالسلام
بنابراین ایوب با پنج واسطه به حضرت ابراهیم علیهالسلام مىرسد و از سوى دیگر مادر ایوب علیهالسلام، از نوادههاى حضرت لوط علیهالسلام بود.
حضرت ایوب علیهالسلام در سرزمین جابیه، یکى از نقاط معروف شام چشم به جهان گشود، و پس از بلوغ، از طرف خداوند به پیامبرى مبعوث گردید تا مردم آن سرزمین را از بت پرستى و فساد به سوى خداپرستى و عدالت بکشاند، او 93 سال عمر کرد.
آن حضرت هفده سال مردم آن سرزمین را به سوى خداى یکتا دعوت کرد، هیچکس جز سه نفر، به او ایمان نیاوردند.
او همسر با ایمان و بسیار مهربانى، به نام رُحْمه داشت که در سختترین شرایط، به ایوب علیهالسلام خدمت کرد، و نسبت به او وفادارى نمود.
ایوب علیهالسلام غرق در نعمتهاى الهى
گرچه ایوب علیهالسلام چندان در هدایت قوم خود توفیق نیافت، ولى خودسازى و صبر و استقامت او، همواره در تاریخ درس مقاومت و خودسازى به انسانها آموخته و مىآموزد، و موجب نجات انسانها مىشود.
حضرت ایوب علیهالسلام بر اثر دامدارى، داراى گوسفندان و شترها و گاوهاى بسیار شد، و ثروت کلانى به دست آورد، به علاوه در توسعه کشاورزى کوشید، و داراى مزارع، باغها، ساربانان، چوپانان، غلامان و فرزندان بسیار گردید.
ولى همه تلاشهایش بر اساس عدالت بود، حقوق الهى و حقوق مردم را ادا مىکرد، و همواره نعمتهاى الهى را شکر مىنمود، و هرگز امور مادى او را از عبادت الهى باز نداشت، اگر در انجام دو کار ناگزیر مىشد، آن را که براى بدنش دشوارتر و خشنتر بود بر مىگزید، و همواره در کنار سفرهاش یتیمان حاضر بودند.
بعضى نوشتهاند: ایوب علیهالسلام هفت پسر و سه دختر داشت، و داراى شش هزار شتر و چهارده هزار گوسفند، و هزار جفت گاو و هزار الاغ بود.
کوتاه سخن آن که در میان انواع نعمتهاى الهى از مادى و معنوى قرار داشت، و همواره شک و سپاس الهى مىگفت، و به عبادت خدا اشتغال داشت، و به مستمندان رسیدگى مىکرد، و آن چه از وظایف و مسؤولیتهاى دینى و انسانى بود، همه را به گونه شایسته انجام مىداد.
ایوب در آزمایش عجیب الهى
ابلیس به زندگى حضرت ایوب علیهالسلام حسد برد، به پیشگاه خداوند چنین عرض کرد: اگر ایوب علیهالسلام این همه شکر نعمت تو را به جا مىآورد، از این رو است که زندگى مرفه و وسیعى به او دادهاى، ولى اگر نعمتهاى مادى را از او بگیرى، هرگز شکر تو را به جا نمىآورد، اینک (براى امتحان) مرا بر دنیاى او مسلط کن تا معلوم شود که مطلب همین است که گفتم.
خداوند براى این که این ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شیطان این اجازه را داد، ابلیس پس از این اجازه به سراغ ایوب علیهالسلام آمد و اموال و فرزندان ایوب را یکى پس از دیگرى نابود کرد، ولى این حوادث دردناک نه تنها از شکر ایوب علیهالسلام نکاست، بلکه شکر او افزون گردید.
ابلیس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ایوب علیهالسلام مسلط شود، این اجازه به او داده شد.
ابلیس همه زراعت ایوب علیهالسلام را آتش زد، و گوسفندان او را نابود کرد، ولى ایوب نه تنها ناشکرى نکرد، بلکه بر حمد و شکرش افزوده شد.
سرانجام شیطان از خدا خواست که بر بدن ایوب علیهالسلام مسلط شود، و باعث بیمارى شدید او گردد، خداوند به او اجازه داد، شیطان آن چنان ایوب علیهالسلام را بیمار کرد که از شدت بیمارى و جراحت، توان حرکت نداشت، بى آن که کمترین خللى به عقل و درک او برسد، خلاصه نعمتها یکى پس از دیگرى از ایوب علیهالسلام گرفته مىشد، ولى در برابر آن، مقام شکر و سپاس او بالا مىرفت.
در بعضى از تواریخ، ماجراى گرفتارى ایوب علیهالسلام به بلاها، چنین ترسیم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، یکى از غلامان ایوب علیهالسلام آمد و گفت: جماعتى از اشرار، غلامان تو را کشتند، و گاوها را که به آنها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود که غلام دیگر رسید و گفت: اى ایوب! آتش عظیم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانید، در این گفتگو بودند که غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران کلدانى و سرداران پادشاهان بابل آمدند و ساربانان را کشتند و شترانت را به یغما بردند.
در این هنگام مردى گریبان چاک زده، خاک بر سر مىریخت و با شتاب نزد ایوب علیهالسلام آمد و گفت: اى ایوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ایوب همه این اخبار را شنید، ولى با کمال مقاومت، صبر و تحمل کرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض کرد:
اى خدا! اى آفریننده شب و روز، برهنه به دنیا آمدم و برهنه به سوى تو مىآیم، پروردگارا! تو به من دادى و تو از من بازپس گرفتى. بنابراین هر چه تو بخواهى خشنودم.
ایوب علیهالسلام به درد پا مبتلا شد، ساق پایش زخم گردید، به بیمارى سختى دچار گردید که قدرت حرکت نداشت، هفت یا هفده سال با این وضع گذراند و همواره به شکر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط یکى از آنها به نام رُحْمه وفادار باقى ماند.
رنج و بیمارى او همچنان ادامه یافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ایوب، با صبر و مقاومت و شکر، همچنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلا نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشکارا، اظهار نارضایتى نکرد. زبان حالش به خدا این بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهى | در رحمت به رویم بند و درهاى بلا بگشا |
تلاشهاى رُحمة همسر باوفاى ایوب علیهالسلام
همانگونه که ایوب علیهالسلام در مدت طولانى هفت یا هفده سال بیمارى و بلازدگى شدید، صبر و شکر نمود، همسر باوفاى او، رُحْمه (دختر ابراهیم بن یوسف، یا دختر یعقوب یا...) نیز در این جهت همتاى ایوب بود و صبر و شکر مىنمود، او از خانه بیرون مىرفت و براى مردم در خانهها کار مىکرد، و از مزد کارش هزینه ساده زندگى ایوب علیهالسلام را تأمین مىنمود و از ایوب پرستارى مىکرد.
ترفند ابلیس، و خنثىسازى آن توسط ایوب علیهالسلام
ابلیس از هر طریقى وارد شد نتوانست ایوب علیهالسلام را فریب دهد، بلکه او را مىدید که در سختترین بلاها، شکر و سپاس الهى به جا مىآورد، فریادى کشید و فرزندان خود را به نزدش جمع کرد، همه شیطانها نزد ابلیس اجتماع کردند، آنها ابلیس را محزون یافتند، پرسیدند: چرا اندوهگین هستى؟
ابلیس گفت: این عبد (ایوب) مرا خسته و عاجز کرد، از خداوند خواستم مرا بر مال و فرزندش مسلط کرد، اموال و فرزندانش را نابود کردم، ولى او همواره شکر و سپاس الهى مىنمود، از خداوند خواستم مرا بر بدنش مسلط کند، خداوند چنین قدرتى به من داد، سراسر بدن او را بیمار نمودم، همه بستگان و مردم جز همسرش از او دور شدند، در عین حال همچنان با صبر و تحمل شکر خدا مىکند. از شما مىپرسم چه کنم؟ درمانده شدهام. طریق گمراهى ایوب را به من نشان دهید.
فرزندان شیطان گفتند: آن همه مکر و نیرنگى که در گذشته براى گمراهى مردم داشتى کجا رفت؟ با همانها او را گمراه کن.
ابلیس گفت: همه آن نیرنگها را به کار زدهام، ولى نتیجه نگرفتهام، اینک با شما مشورت مىکنم چه کنم؟
فرزندان شیطان گفتند: وقتى که آدم علیهالسلام را فریب دادى و او را از بهشت بیرون نمودى، از چه راه وارد شدى؟
ابلیس گفت: از طریق همسرش حوا وارد شدم.
فرزندان شیطان گفتند: اکنون نیز از طریق همسر ایوب علیهالسلام اقدام کن، زیرا جز همسرش کسى نزد او نمىرود، و او نمىتواند از همسرش نافرمانى کند.
ابلیس گفت: راست مىگویید، راه صحیح همین است.
ابلیس به صورت مردى ناشناس نزد همسر ایوب علیهالسلام آمد و گفت: حال همسرت ایوب چگونه است؟
رُحْمه گفت: گرفتار بلاها و بیمارىها است.
ابلیس او را آن چنان به وسوسه انداخت که او بى تاب گردید، در این هنگام ابلیس بزغالهاى را به رُحمه داد و گفت: این بزغاله را به نام من نه به نام خدا، ذبح کن و از گوشتش غذا فراهم کن به ایوب بده بخورد، تا شفا یابد.
رُحمه نزد شوهرش ایوب آمد و آن بزغاله را آورد و پس از گفتارى گفت: این بزغاله را بدون ذکر نام خدا ذبح کن تا از غذاى آن بخورى و شفا یابى و همه نعمتهاى از دست رفته به جاى خود برگردد.
شعیب(ع) یکى از چهار پیامبران عرب است که عبارتند از: هود، صالح، شعیب، و حضرت محمد(ص). نقل شده که شعیب(ع) از جنبه فصاحت و بلاغت و برخورد پسندیده و مناسب وى در مورد دعوت مردم به ایمان به رسالت خویش، <خطیب پیامبران» نامیده شده است. امّت آن حضرت، اهالى مَدْیَن بودند که شهرى است در سرزمین <معان» از نواحى شام که از سمت حجاز نزدیک دریاچه لوط قرار دارد. مردم آن دیار عرب بوده و از آنجا که شهر آنان بر سر راه کاروانهاى بازرگانى قرار داشت، به تجارت و بازرگانى اشتغال داشتند.
گمراهى اهل مَدْیَن
مردم مدین به خدا ایمان نداشته و غیر او را پرستش مىکردند و از نظر اخلاق بدرفتارترین مردم به شمار مىآمدند و در دادوستد کم فروشى مىکردند. خداوند شعیب(ع) را، که فردى از خود آنان بود، به سویشان فرستاد. وى آنها را به پرستش خداى یگانه دعوت کرد و خداى متعال اورا با معجزات خویش، پشتیبانى و حمایت فرمود. شعیب مردم را از انجام کارهاى زشت و ناروا نهى کرد و آنها را به عدالت دستور داد و از ظلم و ستم بر حذر داشت. به آنها تأکید کرد که اگر سخنش را باور دارند، بدانند اموال و دارایى که خداوند از طریق حلال بدانان عطا فرموده، بهتر از اموالى است که آن را از راه حرام گرد آوردهاند. در توان شعیب نبود که قوم خود را از کارهاى زشت بازدارد و او تنها، پنددهندهاى امانتدار بود.
وَإِلى مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ وَلا تَنْقُصُوا المِکْیالَ وَالمِیزانَ إِنِّى أَراکُمْ بِخَیْرٍ وَإِنِّى أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ مُحِیطٍ * وَیا قَوْمِ أَوْفُوا المِکْیالَ وَالمِیزانَ بِالقِسْطِ وَلا تَبْخَسُوا النّاسَ أَشْیاءَهُمْ وَلا تَعْثَوْا فِى الأَرضِ مُفْسِدِینَ * بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ وَما أَنَا عَلَیْکُمْ بِحَفِیظٍ؛
و پیامبر مهربانشان شعیب را به مدین فرستادیم. او گفت: اى قوم، خدا را پرستش نمایید. خدایى جز او ندارید و کم فروشى نکنید. من خیرخواه شما هستم و در مورد فرود آمدن عذاب سخت الهى بر شما بیمناکم و اى مردم، در خرید و فروش (کیل و وزن) با انصاف و عدالت عمل کنید و به مردم کم فروشى نکرده و در زمین ایجاد فساد و تبهکارى نکنید. اگر ایمان داشته باشید آنچه را خداوند برایتان باقى بگذارد بهتر است و من نگاهبان شما نیستم.
وَإِلى مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً قالَ یاقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ قَدْ جاءَتْکُمْ بَیِّنَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ فَأَوْفُوا الکَیْلَ وَالمِیزانَ وَلا تَبْخَسُوا النّاسَ أَشْیاءَهُمْ وَلا تُفْسِدُوا فِى الأَرضِ بَعْدَ إِصْلاحِها ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ؛
و ما براى اهل مدین برادر مهربانشان شعیب را به رسالت خود فرستادیم. او گفت: اىمردم، خدا را بپرستید و خدایى جز او ندارید. اکنون از جانب خداوند بر شما برهانى روشن آمد. در سنجش کیل و وزن با عدالت رفتار کنید و در دادوستد با مردم کمفروشى ننمایید و پس از اصلاح در زمین، به فساد و تباهى نپردازید و اگر ایمان به خدا داشته باشید. این کار براى سعادت شما بهتر است.
یکى از موارد گمراهى آنان این بود که بر سر راه کسانى که نزد حضرت شعیب(ع) مىآمدند. مىنشستند تا آنها را از رهنمون شدن به راه خدا باز دارند و رسالت آن حضرت را به باد انتقاد مىگرفتند و مؤمنین را تهدید مىکردند. شعیب(ع) از این عمل آنان نگران بود، آنها را به نعمتهاى الهى که بدانان ارزانى داشته بود یاد آورى مىکرد، چه اینکه خداوند آنها را پس از آنکه تعدادى اندک بودند کثرت بخشید و پس از فقر و تنگدستى، بىنیازشان ساخت. شعیب آنها را متوجه نمود تا از کیفرى که خداوند، تبهکاران قبل از آنها را بدان گرفتار ساخته است عبرت گیرند. و سپس سخن خویش را بدانان عرضه کرد وگفت: شما به دو دسته تقسیم شدهاید: یک دسته به خدا ایمان آورده و دعوت مرا تصدیق کردهاید، و دسته دیگر بدان کفر ورزیده و دعوتم را تکذیب نمودهاید، ومن در این خصوص داورى را نزد خداى سبحان مىبرم تا او در اختلافات میان من و شما داورى کند و او برترین حاکم و داور است. خداى متعال فرمود:
وَلا تَقْعُدُوا بِکُلِّ صِراطٍ تُوعِدُونَ وَتَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِهِ وَتَبْغُونَها عِوَجاً وَاذکُرُوا إِذ کُنْتُمْ قَلِیلاً فَکَثَّرَکُمْ وَانْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ المُفْسِدِینَ * وَإِنْ کانَ طائِفَةٌ مِنْکُمْ آمَنُوا بِالَّذِى أُرْسِلْتُ بِهِ وَطائِفَةٌ لَمْ یُؤْمِنُوا فَاصْبِرُوا حَتّى یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَنا وَهُوَ خَیْرُ الحاکِمِینَ؛
و به هر طریقى در کمین گمراه کردن مردم و بازداشتن آنها از راه خدا نباشید تا هر کسى را که به خدا ایمان آورده، به راه کج و ضلالت بیندازید. به یاد آرید زمانى را که شما تعدادى اندک بودید و خداوند بر تعداد شما افزود، بنابراین بنگرید سرانجام مفسدان چگونه بود و اگر به آنچه که من از طرف خداوند مأمور به تبلیغ آن شدهام، گروهى ایمان آورده و گروهى ایمان نیاورند، شما صبر پیشه کنید تا خداوند میان ما داورى کند چه اینکه او بهترین داوران است.
تمسخر مردم
مردم، سخن حضرت شعیب(ع) را به تمسخر گرفته و به وى اهانت روا داشتند و گفتند: آیا نمازت در تو تأثیر کرد و تو را راهنماى ما قرار داد، تا ما را به دست کشیدن از پرستش بتهایى که پدرانمان مىپرستیدند وادار نمایى و از تصرف در اموالمان آنگونه که دلمان مىخواهد ممنوع سازى، توکه در نظر ما انسانى بردبار ودانا بودى، چرا این کارها از تو سرمىزند!؟
شعیب(ع) در پاسخ آنها فرمود: اى مردم، به من بگویید اگر من از ناحیه خداوند داراى دلیل وبرهان روشن بوده وبدان یقین داشته باشم و او با لطف و کَرَمش به من روزى حلال عنایت کرد، آیا با وجود این همه نعمتى که به من داده، مىسزد که بدو خیانت ورزیده و در امر و نهى او به مخالفت وى برخیزم؟. من از پند و نصیحتم تا آنجا که بتوانم نظرى جز اصلاح مردم ندارم و جز با کمک و پشتیبانى خداوند، به حق، دست نیافتم، بنابراین به او متّکى بوده و تنها به سوى او باز مىگردم.
وى سخنش را ادامه داد وگفت: اى مردم، اختلافى که بین من و شماست، سبب نشود که شما عناد ورزیده و بر کفر خویش پافشارى کنید؛ زیرا بلایى که بر سر قوم نوح یا هود و یا قوم صالح آمد، بر شما نیز وارد مىشود. دوران و تاریخ قوم لوط و سرزمین آنها و هلاکتشان، فاصله زمانى چندانى با شما ندارد، آن را خوب به یاد آورید، از سرنوشت آنها عبرت بگیرید تا به بلایى که آنان گرفتار شدند مبتلا نگردید و از خدا بخواهید که از گناهانتان در گذرد و نادم و پشیمان به سوى او باز گردید تا گناهانى را که از شما صادر شده ببخشاید، چه اینکه پروردگارم به توبه کنندگان داراى رحمت و مغفرتى بس وسیع است:
قالُوا یا شُعَیْبُ أَصَلاتُکَ تَأْمُرُکَ أَنْ نَتْرُکَ ما یَعْبُدُ آباؤُنا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِى أَمْوالِنا ما نَشاءُ إِنَّکَ لَأَنْتَ الحَلِیمُ الرَّشِیدُ * قالَ یا قَوْمِ أَرَأَیْتُمْ إِنْ کُنْتُ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّى وَرَزَقَنِى مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً وَما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلى ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِیدُ إِلّا الإِصْلاحَ ما اسْتَطَعْتُ وَما تَوْفِیقِى إِلّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ * وَیا قَوْمِ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شِقاقِى أَنْ یُصِیبَکُمْ مِثْلُ ما أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ أَوْ قَوْمَ صالِحٍ وَما قَوْمُ لُوطٍ مِنْکُمْ بِبَعِیدٍ * وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ إِنَّ رَبِّى رَحِیمٌ وَدُودٌ؛
قوم شعیب به او گفتند: آیا نمازت تو را واداشته که ما از پرستش آنچه که پدرانمان مىپرستیدند یا از تصرف در اموال به دلخواه خودمان دست برداریم. تو شخصى بسیار بردبار و درست کار هستى. شعیب گفت: اى قوم، آیا اگر من از جانب پروردگار حجت روشن ودلیلى قاطع داشته باشم و او براى من رزق حلال و پاکیزه عطا کند، او را اطاعت نکنم؟ و هدف من از نهى کردن شما ضدیت با شما نیست، بلکه تا بتوانم مقصودم اصلاح امر شماست و از خدا در هرکار توفیق مىطلبم و بر او توکل مىکنم وبه درگاه او از شر بدان پناه مىبرم. اى قوم، ضدیت و مخالفت با من سبب نشود که بر شما هم بلایى، مانند بلاى قوم نوح و هود و صالح از جانب خدا نازل شود، به ویژه از قوم لوط که دورانشان دور از شما نیست، عبرت گیرید واز خداى خود آمرزش بطلبید و به درگاهش توبه و انابه کنید که او بسیار دلسوز و مهربان است.
نابودى اهل مدین
شعیب که هلاکت قوم خود را ملاحظه کرد، از آنان رو گردان شد و براى بیان بىگناهى خویش در ارتباط با آنان چنین گفت: من دستورات الهى را به شما ابلاغ کردم و اگر شما بدانها عمل کرده بودید، به سعادت و نیکبختى شما مىانجامید و شما را بسیار پند و اندرز دادم، ولى شمابر گمراهى خویش باقى ماندید، بنابراین، پس از آنکه شما بر کفر و نافرمانى پافشارى کردید، چگونه برایتان محزون و اندوهگین شوم؟
فَتَوَلّى عَنْهُمْ وَقالَ یا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُکُمْ رِسالاتِ رَبِّى وَنَصَحْتُ لَکُمْ فَکَیْفَ آسى عَلى قَوْمٍ کافِرِینَ؛
شعیب از آنان روى گردان شد و گفت: اى قوم، من دستورات خدا را به شما ابلاغ نمودم و به شما پند و اندرز دادم، پس چگونه بر هلاکت کافران غمگین باشم.
دستور الهى صادر شد که اهل مدین به جرم سرکشى و طغیان نابود شوند، خداوند با رحمت خویش حضرت شعیب(ع) و کسانى را که با او بودند نجات داد و آنان را که کفر ورزیده بودند به هلاکت رساند. رعد و برقى مهیب، همراه با زلزلهاى شدید آنها را فرا گرفت و آنان را به رو در انداخته و نابود ساخت و آثارشان از بین رفته، گویى اصلاً در شهرشان زندگى نمىکردهاند. آگاه باشید اهالى شهر مدین هلاک شده و از رحمت خدا دور گشتند، همان گونه که قبل از آنها قوم ثمود از رحمت الهى فاصله گرفته و دور شدند:
وَلَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّیْنا شُعَیْباً وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنّا وَأَخَذَتِ الَّذِینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِى دِیارِهِمْ جاثِمِینَ * کَأَنْ لَمْ یَغْنَوْا فِیها أَلا بُعْداً لِمَدْیَنَ کَما بَعِدَتْ ثَمُودُ؛
هنگامى که حکم قهرما فرا رسید، شعیب و کسانى را که به او ایمان آورده بودند به لطف و مرحمت خود نجات دادیم و ستمکاران امت او را صیحه عذاب فرا گرفت که صبحگاهان همه به آن صیحه در دیار خود به هلاکت رسیدند. به گونهاى که گویى هرگز در آن دیار نبودهاند. آگاه باشید که اهل مدین نیز مانند کافران قوم ثمود از رحمت خدا دور شدند.
قوم اِلیاس، قبیلهاى از بنىاسرائیل بودند و به شهرى که امروزه <بَعلبَک» نامیده مىشود مهاجرت نمودند، این قوم بتى را به نام <بَعْل» پرستش مىکردند. خداوند پیامبرش الیاس را براى ارشاد و راهنمایى آنان فرستاد و وى آنها را به پرستش خداى یگانه دعوت کرد و بدانها گفت: آیا نمىخواهید با انجام دستورات الهى و دورى از معصیت وى، از عذاب و کیفر او برهید؟ آیا شما پرستش خدایى که جهان را در بهترین شکل آن آفریده است رها کرده و بت بَعْل را مورد پرستش قرار مىدهید؟ خدایى که سزاوار پرستیدن است، خدایى است که پروردگار شما و پیشینیان شماست: <هُوَ اللَّهُ رَبَّکُمْ وَرَبَّ آبائِکُمُ الأَوَّلِینَ» ولى آن قوم دعوت آن حضرت را تکذیب کرده و نداى او را لبیک نگفتند و پاداش تکذیب آنها این بود که خداوند آنها را در دنیا و آخرت به عذاب خویش گرفتار سازد، مگر بندگان خالص او که در اَمان هستند. خداوند یاد و نامِ نیک الیاس(ع) را بر زبان کسانى که پس از او آمدند جارى ساخت؛ زیرا الیاس از بندگان مؤمن خدا بود و در کارهاى خود اخلاص داشت و خداوند از او این گونه یاد فرموده است:
وَإِنَّ إِلْیاسَ لَمِنَ المُرْسَلِینَ * إِذ قالَ لِقَوْمِهِ أَلا تَتَّقُونَ * أَتَدْعُونَ بَعْلاً وَتَذَرُونَ أَحْسَنَ الخالِقِینَ * اللَّهَ رَبَّکُمْ وَرَبَّ آبائِکُمُ الأَوَّلِینَ * فَکَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ * إِلّا عِبادَ اللَّهِ المُخْلَصِینَ * وَتَرَکْنا عَلَیْهِ فِى الآخِرِینَ * سَلامٌ عَلى إِلْ یاسِینَ* إِنّا کَذلِکَ نَجْزِى المُحْسِنِینَ * إِنَّهُ مِنْ عِبادِنا المُؤْمِنِینَ؛
به راستى که الیاس از پیامبران بود، آنگاه که به قوم خود گفت: آیا از خدا نمىترسید، بتى را مىپرستید و از بهترین آفریدگار دست برداشتهاید. خداوند پروردگار شما و پیشینیان شماست، ولى او را تکذیب کردند و آنها براى عذاب احضار خواهند شد، مگر بندگان مخلص خدا، و براى الیاس در میان آیندگان نام نکو گذاشتیم. درود بر الیاسین، و ما قطعاً به نیکوکاران این چنین پاداش مىدهیم، او از بندگان با ایمان ما بود.