در روزگاران پیش در میان بنى اسرائیل پادشاهى زندگى مىکرد، او داراى دو پسر بود، که بنابه قولى نام یکى از آنها تملیخا، و نام دیگرى فُطرُس بود. پدر از دنیا رفت و براى آنها ثروت بسیار به جا گذاشت.
تملیخا انسان با ایمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فکر حساب و کتاب قیامت، و انجام کارهاى نیک بود، و به نیازمندان کمکهاى شایانى مىکرد، ولى به عکس، فطرس انسانى دنیاپرست، سنگدل، و بى اعتنا به امور دین و معاد و خدا بود، خدا و معاد را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنیاى خود فکر مىکرد.
بخشى از سرگذشت این دو برادر (یا دو دوست) در سوره کهف، از آیه 32 تا 44 به عنوان دو نمونه، یکى نمونهاى از انسان نیک، و دیگرى، نمونهاى از انسان بد ذکر شده، تا ما با تابلو قرار دادن این ماجرا، پیروى انسان نیک را برگزینیم و انسان نیک گردیم.
این دو برادر هر کدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تملیخا ثروت پدر را پلى براى آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمین نیازهاى مستمندان استفاده مىکرد، ولى فطرس همواره در عیاشى و هوسبازى خود به سر مىبرد، و بر اموال خود مىافزود، و چیزى به نیازمندان نمىداد.(
فطرس از اموال اندوخته شدهاش دو باغ انگور بسیار بزرگ به وجود آورد، که در گرداگرد این دو باغ، نخلهاى بلند خرما سر به آسمان کشیده بودند، و در بین این دو باغ، سرزمین بزرگ مزروعى پربرکت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سیراب کردن درختان این دو باغ و مزرعه و نخلها جریان داشت، و در مجموع یک مزرعه کامل بود که همه چیزش جور و جامع بود، و در آن از همهگونه محصولات کشاورزى به طور فراوان وجود داشت.
فطرس به جاى شکر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فکر مىکرد که نسبت به برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت مىباشد، ولى برادرش بر اثر عدم دلبستگى به دنیا، براى خود - جز به مقدار نیاز - چیزى نگذاشته بود، و بقیه را در امور نیک به مصرف رسانده بود.
فطرس، تملیخا را مسخره مىکرد و او را ابله مىدانست، ولى تملیخا دلش براى عاقبت برادرش میسوخت و همواره سعى داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راههاى باطل بیرون کشیده به سوى خدا بکشاند.
فطرس به برادرش مىگفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و به خاطر افرادى که دارم از تو توانمندتر مىباشم.
او با غرور و سرمستى وارد باغش مىشد و منظره شاداب باغ را مىدید مىگفت: من گمان نمىکنم هرگز این باغ فانى و نابود شود.
خیره سرى او به جایى رسید که آشکارا منکر معاد و قیامت گردید و گفت: باور نمىکنم قیامت برپا گردد، و اگر قیامتى باشد و به سوى پروردگارم بازگردم، جایگاهى بهتر از این جا خواهم داشت
او با خیال خام خود مىپنداشت اکنون که در دنیا داراى شخصیت برجسته (صورى) است، در آخرت نیز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصیت برجسته خواهد بود.
او همواره در این فکرها بود، و زرق و برق ظاهرى خود را به رخ برادر مىکشید و تملیخا را تحقیر مىکرد، و پیوسته حرفهاى گُنده، و بزرگتر از خود مىزد، و برادرش را، انسانى سرخورده و مفلوک معرفى مىکرد.
اندرزهاى حکیمانه و پرمهر برادر مؤمن
تملیخا که دوراندیش و آخربین بود، و درست فکر مىکرد، دلش براى غفلت برادرش مىسوخت. تصمیم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فریب و بى خبرى خارج سازد، از این رو او را چنین نصیحت مىکرد:
آیا به خدایى که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده، و پس از آن تو را مرد کاملى قرار داد کافر شدى؟! ولى من کسى هستم که الله پروردگار من است، و هیچ کس را شریک پروردگارم قرار نمىدهم.
چرا هنگامى که وارد باغت شدى، نگفتى این نعمتى است که خدا خواست است؟!
نیرویى جز از ناحیه خدا نیست! و اگر مىبینى من از نظر مال و فرزند از تو کمترم (مطلب مهمى نیست).
شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شدهاى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونهاى که آن را به زمین بى گیاه لغزندهاى تبدیل سازد.
و آب آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه که هرگز نتوانى آن را به دست آورى
دگرگونى باغ و کشتزار سرسبز به بیابانى خشک
فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نکرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان سرمست و غافل، بى آن که حق نیازمندان را بپردازد، و از ناحیه او خیرى به کسى برسد، به هوسبازى خود ادامه داد.
خداوند بر آن خیرهسر خودخواه و بدطینت غضب کرد، در یک شب ظلمانى که فطرس در خواب بود، صاعقه مرگبار را که از رعد و برق شدید بر مىخاست، به دو باغ و کشتزار و درختهاى او فرو ریخت، به هر چه دست یافت همه را سوزانید. آب نهر در زمین فرو رفت (گویى زلزله همراه صاعقه بود و) آنچه از ساختمانها در کنار آن باغ و کشتزار بودند ویران شدند
فطرس از خواب بیدار شد، پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوى باغ و مزرعهاش روانه شد، ولى وقتى که به مزرعه و باغهایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابود شده، ساختمانها ویران گشته، و آن دو باغ و مزرعه خرم و سرسبز به بیابان خشکى تبدیل یافته، پرندگان خوش آوا رفتهاند، و جاى خود را به بوم و زاغ دادهاند.
خلاصه از نسیمى دفتر ایام بر هم خورده، و ورق همه چیز برگشته است. آن گاه متوجه شد که آن چه برادرش مىگفت حق بود، افسوس که اندرزهاى برادر را به گوش جان نسپرد.
آه و ناله و افسوسش بلند شد، از شدت ناراحتى پیوسته دستهاى خود را به هم مىزد، چرا که مىدید همه هزینههایى که براى باغ نموده، نابود شده و همه داربستهاى باغ فرو ریخته است. در میان آه و نالهاش مىگفت:
یا لَیتَنِى لَم اُشرِک بِرَبِّى اَحَداً؛
اى کاش کسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم.
دیگر کسى یا کسانى را نداشت که او را در برابر عذاب الهى یارى دهند، و از خودش نیز نمىتوانست یارى گیرد، در آن جا براى او ثابت شد که ولایت و قدرت از آنِ خداوند بر حق است، او است که برترین پاداشها، و عاقبت نیک را به انسانهاى مطیع مىبخشد.
ولى بعد از مردن سهراب از نوشدارو چه سود؟ اینک دیگر کار از کار گذشته بود، فغان و افسوس او بى فایده بود، چرا که فرصت از دستش رفته بود، و دیگر ثروت امکانات نداشت تا آن را پلى براى آخرت قرار دهد، و با بهره بردارى صحیح از آن به نفع نیازهاى جامعه و نیازمندان، گامهاى استوارى بردارد.
آرى، این بود، سرنوشت و سرانجام فلاکت بار آدم مغرورى که از خدا و حساب و کتاب خدا فاصله گرفته، و جز هوسهاى نفسانى به چیز دیگر نمىاندیشد، ولى برادر دیگرش به خاطر هشیارى و توجه به خدا و قیامت، روسفید دو جهان گردید.
در آیه کهف چنین آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛
آیا گمان کردى داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانههاى بزرگ ما است.
در این که اصحاب رقیم کیانند، بین مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى بعضى گفتهاند: رقیم کوهى است که غار اصحاب کهف در آن جا است، بعضى گفتهاند: رقیم نام قریهاى بوده که اصحاب کهف از آن خارج شدند، به عقیده بعضى رقیم نام لوح سنگى است که قصه اصحاب کهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب کهف نصب کردهاند و یا در موزه شاهان نهادهاند، و به عقیده بعضى رقیم نام کتاب است، و به عقیده بعضى دیگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار استکه داستانش چنین مىباشد.
در کتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در کوه ودشت پرداختند، تا به غارى که در بالاى کوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از کوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى که درِ غار را به طور کامل پوشانید، آن سه نفر در درون غار تاریک ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید که حتى روزنهاى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آنها بر اثر تاریکى، همدیگر را نمىدیدند.
آنها وقتى که خود را در چنان بن بست هولناکى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یکى از آنها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این که اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در اینجا محبوس شدهایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.
اولى گفت: خدایا! مىدانى که من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال کردم وقتى که بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن کار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى که دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تکانى خورد، و اندکى عقب رفت به طورى که روزنهاى به داخل غار پیدا شد.
دومى گفت: خدایا! تو مىدانى که گروهى کارگر را براى امور کشاورزى اجیر کردم، تا هر روز نیم درهم به هرکدام از آنها بدهم، پس از پایان کار، مزد آنها را دادم، یکى از آنها گفت: من به اندازه دو نفر کار کردهام، سوگند به خدا کمتر از یک درهم نمىگیرم، نیم درهم را قبول نکرد و رفت. من با نیم درهم او کشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن کارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب کردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى کردم این کار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این کار را از من مىدانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تکان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت که درون غار روشن شد، به طورى که آنها همدیگر را مىدیدند، ولى نمىتوانستند از غار خارج شوند.
سومى گفت: خدایا! تو مىدانى که روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آنها بردم، ترسیدم که اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشرهاى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آنها را از خواب شیرین بیدار کنم و موجب ناراحتى آنها شوم، از این رو همان جا صبر کردم تا آنها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مىدانى که این کار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.
وقتى که دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تکان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت که آنها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛
کسى که به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار کند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مىیابد
یکى از پیامبران حضرت عُزَیر علیهالسلام است که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده، آن جا که در آیه 30 سوره توبه مىخوانیم:
وَ قالَتِ الیَهُودُ عُزَیرٌ ابنُ اللهِ،
یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است.
نیز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روایات متعدد، این شخص همان عُزیر پیامبر بوده که خاطرنشان مىشود.
عزیر که نامش در لغت یهود عزراء است در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصى است. یهودیان معتقدند که با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و کشتار وسیع او، وضع یهود در هم ریخت. او معبدهاى آنان را ویران کرد و توراتشان را سوزانید و مردانشان را به قتل رسانید و زنان و کودکانشان را اسیر کرد. سرانجام کورش پادشاه ایران بابل را فتح کرد و روى کار آمد. عزیر علیهالسلام نزد او آمد و براى یهود شفاعت کرد، کورش موافقت کرد، آن گاه یهودیان به شهرهاى خود بازگشتند. در این هنگام عُزیر طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شایانى در بازسازى جمعیت یهود کرد. از این رو یهودیان براى او احترام شایانى قایلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئین خود مىدانند.
همچنین موضوع باعث شد که گروهى از یهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.
امروز در میان یهود چنین عقیدهاى وجود ندارد، ولى این مطلب (که در قرآن آمده) حاکى است که در عصر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم گروهى از یهود بودند که چنین عقیدهاى داشتند.
مرگ صد ساله عُزَیر، و زنده شدنش پس از صد سال
در قرآن داستان مرگ صد ساله عزیر، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در یک آیه (بقره - 295) آمده است، که بسیار شگفتانگیز است. نظر شما را به شرح آن که در روایات آمده جلب مىکنیم.
پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مىکردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام یکى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.
عزیر علیهالسلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.
عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسیده ساکنان آن به چشم مىخورد، هنگامى که این منظره وحشتزا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
چگونه خداوند این مردگان را زنده مىکند؟
او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.
او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشتهاى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیدهاى، او که خیال مىکرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اینجا بودهاى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مىکنیم.
عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:
اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شىءٍ قَدیرٍ؛
مىدانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.
یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.
بازگشت عزیر به خانه خود
عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانهاش حرکت کرد. در مسیر راه مىدید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانهها و آدمها تغییر نمودهاند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آنجا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟
پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کردهاند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟
عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن که مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاى عزیر خبر داد، آنها به دیدار عزیر شتافتند.عزیر با همان قیافهاى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.
همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانهاى در شانهاش داشت، و با این علامت شناخته مىشد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانهاش دیدند.
در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:
ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آنها عزیر علیهالسلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.
عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.
ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است.
شخصى از حضرت على علیهالسلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟
فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.
راهب مسیحى از امام باقر علیهالسلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آنها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟
امام باقر علیهالسلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.
یکى دیگر از پیامبران الیسع است که نامش دو بار در قرآن در ردیف پیامبران و نیکان و برجستگان آمده است.تعبیر قرآن نشان مىدهد که او از پیامبران بزرگ الهى بود.
طبق روایت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الیاس علیهالسلام بود. پس از مقام پیامبرى به سوى قوم الیاس (مردم بعلبک) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحید دعوت کرد، آنها از او اطاعت کردند و مقدمش را گرامى داشتند.
او از پیامبران بنى اسرائیل بود و در زبان عبرى الیسع بن شافات خوانده مىشد.
الیسع به معنى ناجى (نجاتبخش) است و شافات به معنى قاضى است.
او مردم را به شریعت حضرت موسى علیهالسلام دعوت مىکرد. معجزاتى مانند شفا دادن بیماران، زنده کردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق کار او گردید.
در کتاب حبیب السیر آمده: سلسله نسب الیسع به افرائیم بن یوسف مىرسد. او بعد از غیبت الیاس علیهالسلام به مقام نبوت رسید، و به هدایت قوم بنى اسرائیل پرداخت، و پشتوانه محکمى براى حفظ بنى اسرائیل از گزند دشمنان و طاغوتیان بود. هرگاه کفار قصد حمله به بنى اسرائیل را داشتند، او که از پنهانىها آگاه بود، به بنى اسرائیل خبر مىداد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.
یکى از شاهان جبار آن زمان که با بنى اسرائیل دشمنى داشت و همواره با آنها مىجنگید، دریافت که اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائیل، به آنها مىرسد. به اطرافیان خود گفت: چه کسى اسرار ما را به بنى اسرائیل خبر مىدهد؟ گفتند: شخصى به نام الیسع این اخبار را به بنى اسرائیل مىرساند، شاه نسبت به الیسع خشمگین شد و دستور دستگیرى او را صادر کرد. مأموران خشن او براى دستگیرى الیسع بسیج شدند و او را دستگیر کردند، ولى او در پرتو دعا، به طور معجزهآسایى از دست آنها گریخت و نجات یافت. حتى نفرین او باعث شد که عدهاى از مأموران شاه، بینایى خود را از دست دادند.
الیسع علیهالسلام سرانجام، از گروهى از یهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و همچنان به وظایف پیامبرى ادامه مىداد تا از دنیا رفت، به گفته بعضى او ذوالکفل را وصى و جانشین خود قرار داد
حضرت یونس علیهالسلام یکى از پیامبران و رسولان خداست، که نام مبارکش در قرآن، چهاربار آمده، و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.
یونس علیهالسلام از پیامبران بنى اسرائیل است که بعد از سلیمان ظهور کرد، و بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهیم علیهالسلام دانستهاند، و به خاطر این که در شکم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون (نون به معنى ماهى است) و صاحب الحوت خوانده مىشد.
پدر او متَّى از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهى بود، به همین جهت خداوند به حضرت داوود علیهالسلام وحى کرد که همسایه تو در بهشت، متى پدر یونس علیهالسلام است.
داوود علیهالسلام و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند (چنان که داستانش در ضمن داستانهاى حضرت داوود علیهالسلام ذکر شد.)
به گفته بعضى، او از ناحیه پدر از نوادههاى حضرت هود علیهالسلام، و از ناحیه مادر از بنىاسرائیل بود.
ماجراى حضرت یونس علیهالسلام غمانگیز و تکاندهنده است، ولى سرانجام شیرینى دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه کرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.
یونس علیهالسلام در میان قوم خود در نَینَوا
به گفته بعضى یونس علیهالسلام در حدود 825 سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور کرد. نینوا شهرى در نزدیک موصل (در عراق کنونى) یا در اطراف کوفه در سمت کربلا بود. هم اکنون در نزدیک کوفه در کنار شط، قبرى به نام مرقد یونس علیهالسلام معروف است.
شهر نینوا داراى جمعیتى بیش از صد هزار نفر بود. چنان که در آیه 147 سوره صافات آمده: و یونس را به سوى جمعیت یکصدهزار نفرى یا بیشتر فرستادیم.
مردم نینوا بتپرست بودند و در همه ابعاد زندگى در میان فساد و تباهىها غوطه مىخوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آنها تمام کند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونس علیهالسلام همان پیامبر راهنما بود که خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.
یونس علیهالسلام به نصیحت قوم پرداخت و با برنامههاى گوناگون آنها را به سوى توحید و پذیرش خداى یکتا، و دورى از هر گونه بتپرستى فراخواند.
یونس همچنان به مبارزات پى گیر خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خیرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حکیمانه و دلسوزانه چیزى جز مغلطه و سفسطه نمىشنید. بت پرستان مىگفتند: ما به چه علت از آیین نیاکان خود دست بکشیم و از دینى که سالها به آن خو گرفتهایم جدا شده و به آیین اختراعى و نو و تازه اعتقاد پیدا کنیم.
یونس علیهالسلام مىگفت: بتها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمىتواند منشأ خیر گردند چرا آنها را مىپرستید؟...
هر چه یونس علیهالسلام آنها را تبلیغ و راهنمایى مىکرد، آنها گوش فرا نمىدادند، و یونس علیهالسلام را از میان خود مىراندند و به او اعتنا نمىکردند.
یونس علیهالسلام در سى سالگى به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچکس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکى از آن دو نفر دوست قدیمى یونس علیهالسلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبیل بود و دیگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود که از علم بهرهاى نداشت.
کار روبیل دامدارى بود، ولى تنوخا هیزمکن بود، و از این راه هزینه زندگى خود را تأمین مىکرد.
یونس علیهالسلام از هدایت قوم خود مأیوس گردید و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت آنها را به سوى خدا برد و عرض کرد: خدایا! من سى ساله بودم که مرا به سوى قوم براى هدایتشان فرستادى، آنها را دعوت به توحید کردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آنها مرا تکذیب کردند و به من ایمان نیاوردند ، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانتها کردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم که مرا بکشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زیرا آنها قومى هستند که ایمان نمىآورند.
یونس علیهالسلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا کرد، و آنها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونس علیهالسلام وحى کرد که:
عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آنها مىفرستم، و این موضوع را به آنها اعلام کن.
یونس علیهالسلام خوشحال شد و از عاقبت کار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.
سپس گفت: برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم. عابد علیهالسلام که از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: آنها را رها کن که ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آید، یونس گفت: به جاست که نزد روبیل (عالِم) برویم و در این مورد با او مشورت کنیم، زیرا او مردى حکیم از خاندان نبوت است. آنها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند.
روبیل از یونس علیهالسلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد که عذاب را از قوم به جاى دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب کردن آنها بى نیاز و نسبت به بندگانش مهربان است.
ولى تنوخا درست بر ضد روبیل، یونس علیهالسلام را به عذاب رسانى تحریص کرد، روبیل به تنوخا گفت: ساکت باش تو یک عابد جاهل هستى.
سپس روبیل نزد یونس علیهالسلام آمد و تأکید بسیار کرد که از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى یونس علیهالسلام پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آنها را به فرا رسیدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با یونس و تنوخا برخورد کردند، و یونس علیهالسلام را با شدت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه با تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبیل در میان قوم خود ماند.
ترک اولى یونس، و قرار گرفتن او در شکم ماهى
حضرت یونس علیهالسلام حق داشت که ناراحت گردد زیرا 33 سال آنها را دعوت کرد، تنها دو نفر به او ایمان آوردند، از این رو به طور کلى از آنها ناامید شد و بر ایشان نفرین کرد، و از میان آنها بیرون آمد که از عذاب آنها نجات یابد، ولى اگر او در میان قوم میماند و باز آنها را دعوت مىکرد بهتر بود، چرا که شاید در همان روزهاى آخر، ایمان مىآوردند، ولى یونس که کاسه صبرش لبریز شده بود، آن کار بهتر را رها کرد و از میان قوم بیرون آمد، همین ترک اولى باعث شد که دچار غضب سخت الهى گردید.
یونس از نینوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به کنار دریا رسید. در آن جا منتظر ماند، ناگاه یک کشتى مسافربرى فرا رسید. آن کشتى پر از مسافر بود و جا نداشت، اما یونس علیهالسلام از ملوان کشتى تقاضا و التماس کرد که به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار کشتى شد و کشتى حرکت کرد. در وسط دریا ناگاه ماهى بزرگى سر راه کشتى را گرفت، در حالى که دهان باز کرده بود، گویى غذایى مىطلبید، سرنشینان کشتى گفتند به نظر مىرسد گناهکارى در میان ما است که باید طعمه ماهى گردد. بین سرنشینان کشتى قرعه زدند، قرعه به نام یونس علیهالسلام اصابت کرد، حتى سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام یونس علیهالسلام اصابت نمود. یونس را به دریا افکندند، آن ماهى بزرگ او را بلعید در حالى که مستحق ملامت بود.
ماهى یونس علیهالسلام را به دریا برد، طبق روایتى که از امام صادق علیهالسلام نقل شده است:
یونس علیهالسلام چهار هفته (28 روز) از قوم خود غایب گردید، هفت روز هنگام رفتن به سوى دریا، هفت روز در شکم ماهى، هفت روز پس از خروج از دریا زیر درخت کدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نینوا.
در مورد این که: یونس علیهالسلام چند روز در شکم ماهى بود، روایات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز، تا چهل روز گفته شده است، و این موضوع به خوبى روشن نیست.
یونس در درون تاریکىهاى سه گانه: تاریکى درون دریا، تاریکى درون ماهى و تاریکى شب قرار گرفت، ولى همواره به یاد خدا بود، و توبه حقیقى کرد، و مکرر در میان آن تاریکىها مىگفت:
لا اءِلهَ اءِلَّا اَنتَ سُبحانَکَ اءِنِّى کُنتُ مِنَ الظَّالِمینَ؛
اى خداى بزرگ معبودى یکتا جز تو نیست، تو از هر عیب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مىباشم.
سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانید، و توبه او را پذیرفت و به ماهى بزرگ فرمان داد تا یونس علیهالسلام را کنار دریا آورده و او را به بیرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.
آرى یونس حقیقتا توبه کرد و تسبیح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات یافت، و در غیر این صورت، همچنان در شکم ماهى ماند، چنان که در آیه 143 و 144 سوره صافات مىخوانیم:
فَلَو لا اَنَّهُ کانَ مِنَ المُسَبِّحینَ - لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ اِلى یَومِ یُبعَثُونَ؛
و ارگ آاز تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهى مىماند.
نقش دانشمند حکیم در نجات قوم از بلاى حتمى
یونس علیهالسلام به قوم خود گفته بود که عذاب الهى در روز چهارشنبه نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید نازل مىشود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نیز همراه عابد (تنوخا) از شهر بیرون رفت، ولى روبیل که عالمى حکیم از خاندان نبوت بود در میان قوم باقى ماند. هنگامى که ماه شوال فرا رسید، روبیل بالاى کوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فریاد زد:
اى مردم! موعد عذاب نزدیک شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اکنون تا فرصت دارید استغفار و توبه کنید تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف کند.
مردم تحت تأثیر سخنان روبیل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مىدانیم که تو فردى حکیم و دلسوز هستى، به نظر تو اکنون ما چه کار کنیم تا مشمول عذاب نگردیم؟
روبیل گفت: کودکان را همراه مادرانشان، به بیابان آورید و آنها را از همدیگر جدا سازید، و همچنین حیوانات را بیاورید و بچه هایشان را از آنها جدا کنید، و هنگامى که طوفان زرد را از جانب مشرق دیدید، همه شما از کوچک و بزرگ، صدا به گریه و زارى بلند کنید و با التماس و تضرع، توبه نمایید و از خدا بخواهید تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...
همه قوم سخن روبیل را پذیرفتند هنگام بروز نشانههاى عذاب، همه آنها صدا به گریه و زارى و تضرع بلند کردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه دیدند هنگام طلوع خورشید، طوفان زرد و تاریک و بسیار تندى وزیدن گرفت، ناله و شیون و استغاثه انسانها حیوانات و کودکانشان از کوچک و بزرگ برخاست و انسانها حقیقتاً توبه کردند.روبیل نیز شیون آنها را مىشنید و دعا مىکرد که خداوند عذاب را از آنها دور سازد. خداوند توبه آنها را پذیرفت و به اسرافیل فرمان داد که طوفان عذاب آنها را به کوههاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم دیدند عذاب از سر آنها برطرف گردید به شکر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه یونس و عباد، جریان رفع عذاب را دریافتند، یونس به سوى دریا رفت و از نینوا دور شد و سرانجام سوار بر کشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او را بلعید (که در داستان قبل ذکر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبیل آمد و گفت: من فکر مىکردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اکنون دریافتم که علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس عابد و عالم رفیق شدند و بین قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند
نجات یونس و بازگشت او به سوى قوم خود
آرى، حضرت یونس علیهالسلام وقتى که در شکم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه کرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.
یونس همچون جوجه نوزاد و ضعیف و بى بال و پر، از شکم ماهى بیرون افکنده شد، به طورى که توان حرکت نداشت.
لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، کدوبُنى رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا میگفت و کم کم رشد کرد و سلامتى خود را بازیافت.
در این هنگام خداوند کرمى فرستاد و ریشه آن درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.
خشک شدن آن درخت براى یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى کرد: چرا محزون هستى؟ او عرض کرد: این درخت براى من سایه تشکیل مىداد، کرمى را بر آن مسلط کردى، ریشهاش را خورد و خشک گردید.
خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک ریشه درختى که، نه تو آن را کاشتى و نه به آن آب دادى غمگین شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدى، اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آوردهاند و راه تقوى به پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوى آنها برو.
و به نقل دیگر: پس از خشک شدن درخت، یونس اظهار ناراحتى و رنج کرد، خداوند به او وحى کرد: اى یونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بیشتر، نسوخت ولى براى رنج یک ساعت، طاقت خود را از دست دادى.
یونس متوجه خطاى خود شد و عرض کرد:
یا رَبّ عفوَکَ عَفوَکَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مىکنم.
یونس به سوى نینوا حرکت کرد، وقتى که نزدیک نینوا رسید، خجالت کشید که وارد نینوا شود، چوپانى را دید نزد او رفت و به او فرمود:
برو نزد مردم نینوا و به آنها خبر بده که یونس به سوى شما مىآید.
چوپان به یونس گفت: آیا دروغ مىگویى؟ آیا حیا نمىکنى؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت.
به درخواست یونس، گوسفندى با زبان گویا گواهى داد که او یونس است، چوپان یقین پیدا کرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد. مردم که هرگز چنین خبرى را باور نمىکردند، چوپان را دستگیر کرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى که آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟ جواب داد: برهان من این است که این گوسفند گواهى مىدهد. همان گوسفند با زبان گویا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمینان یافتند، به استقبال حضرت یونس علیهالسلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نینوا نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبى استوار ماندند و سالها تحت رهبرى و راهنمایىهاى حضرت یونس علیهالسلام به زندگى خود ادامه دادند.
ملاقات یونس با قارون در اعماق زمین
از امیرمؤمنان على علیهالسلام نقل شده: هنگامى که حضرت یونس علیهالسلام در شکم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دریا حرکت مىکرد به دریاى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به دریاى مصر رفت، سپس از آن جا به دریاى طبرستان (دریاى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد یونس را به اعماق زمین برد.
قارون که در عصر موسى علیهالسلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمین فرمان داده بود تا او را در کام خود فرو برد) فرشتهاى از سوى خدا مأمور شده بود که او را هر روز به اندازه طول قامت یک انسان، در زمین فرو برد. یونس علیهالسلام در شکم ماهى، ذکر خدا مىگفت و استغفار مىکرد. قارون در اعماق زمین، صداى زمزمه یونس علیهالسلام را شنید، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندکى به من مهلت بده، من در این جا صداى انسانى را مىشنوم!
خداوند به آن فرشته وحى کرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (یونس) نزدیک شد و گفت: تو کیستى؟
یونس: انَا المُذنِبُ الخاطِىءُ یُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهکار خطاکار یونس پسر متى هستم.
قارون احوال خویشان خود را از او پرسید، نخست گفت: از موسى چه خبر؟
یونس: موسى علیهالسلام مدتى است که از دنیا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسى علیهالسلام چه خبر؟
یونس: او نیز از دنیا رفت.
قارون: از کلثُم (خواهر موسى) که نامزد من بود چه خبر؟
یونس: او نیز مرد.
قارون، گریه کرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خویشانش سوخت و براى آنها گریست)
فَشَکَرَ اللهُ لَهُ ذالِک؛ همین دلسوزى او (که یک مرحلهاى از صله رحم است) موجب شد که خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب کرد که عذاب دنیا را از قارون بردار (یعنى همانجا توقف کند و دیگرى روزى به اندازه یک قامت انسان در زمین فرو نرود که عذاب سختى براى او بود)
و در حدیث امام باقر علیهالسلام آمده: هنگامى که آن ماهى به دریاى مسجور رسید، قارون که در آن جا عذاب مىشد زمزمهاى شنید، از فرشته موکلش پرسید: این زمزمه چیست؟ فرشته گفت: زمزمه یونس علیهالسلام است...
آن فرشته به التماس قارون، او را نزد یونس آورد، قارون احوال خویشانش را از یونس علیهالسلام پرسید، وقتى دریافت آنها از دنیا رفتهاند، گریه شدیدى کرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقیةَ الدُّنیا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ