قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

داستان دو برادر مؤمن و مغرور

در روزگاران پیش در میان بنى اسرائیل پادشاهى زندگى مى‏کرد، او داراى دو پسر بود، که بنابه قولى نام یکى از آن‏ها تملیخا، و نام دیگرى فُطرُس بود. پدر از دنیا رفت و براى آن‏ها ثروت بسیار به جا گذاشت.

تملیخا انسان با ایمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فکر حساب و کتاب قیامت، و انجام کارهاى نیک بود، و به نیازمندان کمک‏هاى شایانى مى‏کرد، ولى به عکس، فطرس انسانى دنیاپرست، سنگدل، و بى اعتنا به امور دین و معاد و خدا بود، خدا و معاد را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنیاى خود فکر مى‏کرد.

بخشى از سرگذشت این دو برادر (یا دو دوست) در سوره کهف، از آیه 32 تا 44 به عنوان دو نمونه، یکى نمونه‏اى از انسان نیک، و دیگرى، نمونه‏اى از انسان بد ذکر شده، تا ما با تابلو قرار دادن این ماجرا، پیروى انسان نیک را برگزینیم و انسان نیک گردیم.

این دو برادر هر کدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تملیخا ثروت پدر را پلى براى آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمین نیازهاى مستمندان استفاده مى‏کرد، ولى فطرس همواره در عیاشى و هوسبازى خود به سر مى‏برد، و بر اموال خود مى‏افزود، و چیزى به نیازمندان نمى‏داد.(

فطرس از اموال اندوخته شده‏اش دو باغ انگور بسیار بزرگ به وجود آورد، که در گرداگرد این دو باغ، نخل‏هاى بلند خرما سر به آسمان کشیده بودند، و در بین این دو باغ، سرزمین بزرگ مزروعى پربرکت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سیراب کردن درختان این دو باغ و مزرعه و نخل‏ها جریان داشت، و در مجموع یک مزرعه کامل بود که همه چیزش جور و جامع بود، و در آن از همه‏گونه محصولات کشاورزى به طور فراوان وجود داشت.

فطرس به جاى شکر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فکر مى‏کرد که نسبت به برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت مى‏باشد، ولى برادرش بر اثر عدم دلبستگى به دنیا، براى خود - جز به مقدار نیاز - چیزى نگذاشته بود، و بقیه را در امور نیک به مصرف رسانده بود.

فطرس، تملیخا را مسخره مى‏کرد و او را ابله مى‏دانست، ولى تملیخا دلش براى عاقبت برادرش میسوخت و همواره سعى داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راه‏هاى باطل بیرون کشیده به سوى خدا بکشاند.

فطرس به برادرش مى‏گفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و به خاطر افرادى که دارم از تو توانمندتر مى‏باشم.

او با غرور و سرمستى وارد باغش مى‏شد و منظره شاداب باغ را مى‏دید مى‏گفت: من گمان نمى‏کنم هرگز این باغ فانى و نابود شود.

خیره سرى او به جایى رسید که آشکارا منکر معاد و قیامت گردید و گفت: باور نمى‏کنم قیامت برپا گردد، و اگر قیامتى باشد و به سوى پروردگارم بازگردم، جایگاهى بهتر از این جا خواهم داشت

او با خیال خام خود مى‏پنداشت اکنون که در دنیا داراى شخصیت برجسته (صورى) است، در آخرت نیز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصیت برجسته خواهد بود.

او همواره در این فکرها بود، و زرق و برق ظاهرى خود را به رخ برادر مى‏کشید و تملیخا را تحقیر مى‏کرد، و پیوسته حرف‏هاى گُنده، و بزرگتر از خود مى‏زد، و برادرش را، انسانى سرخورده و مفلوک معرفى مى‏کرد.

اندرزهاى حکیمانه و پرمهر برادر مؤمن‏

تملیخا که دوراندیش و آخربین بود، و درست فکر مى‏کرد، دلش براى غفلت برادرش مى‏سوخت. تصمیم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فریب و بى خبرى خارج سازد، از این رو او را چنین نصیحت مى‏کرد:

آیا به خدایى که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده، و پس از آن تو را مرد کاملى قرار داد کافر شدى؟! ولى من کسى هستم که الله پروردگار من است، و هیچ کس را شریک پروردگارم قرار نمى‏دهم.

چرا هنگامى که وارد باغت شدى، نگفتى این نعمتى است که خدا خواست است؟!

نیرویى جز از ناحیه خدا نیست! و اگر مى‏بینى من از نظر مال و فرزند از تو کمترم (مطلب مهمى نیست).

شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شده‏اى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونه‏اى که آن را به زمین بى گیاه لغزنده‏اى تبدیل سازد.

و آب آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه که هرگز نتوانى آن را به دست آورى

دگرگونى باغ و کشتزار سرسبز به بیابانى خشک‏

فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نکرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان سرمست و غافل، بى آن که حق نیازمندان را بپردازد، و از ناحیه او خیرى به کسى برسد، به هوسبازى خود ادامه داد.

خداوند بر آن خیره‏سر خودخواه و بدطینت غضب کرد، در یک شب ظلمانى که فطرس در خواب بود، صاعقه مرگبار را که از رعد و برق شدید بر مى‏خاست، به دو باغ و کشتزار و درختهاى او فرو ریخت، به هر چه دست یافت همه را سوزانید. آب نهر در زمین فرو رفت (گویى زلزله همراه صاعقه بود و) آن‏چه از ساختمان‏ها در کنار آن باغ و کشتزار بودند ویران شدند

فطرس از خواب بیدار شد، پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوى باغ و مزرعه‏اش روانه شد، ولى وقتى که به مزرعه و باغهایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابود شده، ساختمان‏ها ویران گشته، و آن دو باغ و مزرعه خرم و سرسبز به بیابان خشکى تبدیل یافته، پرندگان خوش آوا رفته‏اند، و جاى خود را به بوم و زاغ داده‏اند.

خلاصه از نسیمى دفتر ایام بر هم خورده، و ورق همه چیز برگشته است. آن گاه متوجه شد که آن چه برادرش مى‏گفت حق بود، افسوس که اندرزهاى برادر را به گوش جان نسپرد.

آه و ناله و افسوسش بلند شد، از شدت ناراحتى پیوسته دست‏هاى خود را به هم مى‏زد، چرا که مى‏دید همه هزینه‏هایى که براى باغ نموده، نابود شده و همه داربست‏هاى باغ فرو ریخته است. در میان آه و ناله‏اش مى‏گفت:

یا لَیتَنِى لَم اُشرِک بِرَبِّى اَحَداً؛

اى کاش کسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم.

دیگر کسى یا کسانى را نداشت که او را در برابر عذاب الهى یارى دهند، و از خودش نیز نمى‏توانست یارى گیرد، در آن جا براى او ثابت شد که ولایت و قدرت از آنِ خداوند بر حق است، او است که برترین پاداش‏ها، و عاقبت نیک را به انسان‏هاى مطیع مى‏بخشد.

ولى بعد از مردن سهراب از نوشدارو چه سود؟ اینک دیگر کار از کار گذشته بود، فغان و افسوس او بى فایده بود، چرا که فرصت از دستش رفته بود، و دیگر ثروت امکانات نداشت تا آن را پلى براى آخرت قرار دهد، و با بهره بردارى صحیح از آن به نفع نیازهاى جامعه و نیازمندان، گامهاى استوارى بردارد.

آرى، این بود، سرنوشت و سرانجام فلاکت بار آدم مغرورى که از خدا و حساب و کتاب خدا فاصله گرفته، و جز هوسهاى نفسانى به چیز دیگر نمى‏اندیشد، ولى برادر دیگرش به خاطر هشیارى و توجه به خدا و قیامت، روسفید دو جهان گردید.

داستان اصحاب رقیم‏

در آیه کهف چنین آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛

آیا گمان کردى داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانه‏هاى بزرگ ما است.

در این که اصحاب رقیم کیانند، بین مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى بعضى گفته‏اند: رقیم کوهى است که غار اصحاب کهف در آن جا است، بعضى گفته‏اند: رقیم نام قریه‏اى بوده که اصحاب کهف از آن خارج شدند، به عقیده بعضى رقیم نام لوح سنگى است که قصه اصحاب کهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب کهف نصب کرده‏اند و یا در موزه شاهان نهاده‏اند، و به عقیده بعضى رقیم نام کتاب است، و به عقیده بعضى دیگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار است‏که داستانش چنین مى‏باشد.

در کتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در کوه ودشت پرداختند، تا به غارى که در بالاى کوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از کوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى که درِ غار را به طور کامل پوشانید، آن سه نفر در درون غار تاریک ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید که حتى روزنه‏اى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آن‏ها بر اثر تاریکى، همدیگر را نمى‏دیدند.

آن‏ها وقتى که خود را در چنان بن بست هولناکى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یکى از آن‏ها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این که اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در این‏جا محبوس شده‏ایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.

اولى گفت: خدایا! مى‏دانى که من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال کردم وقتى که بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن کار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى که دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تکانى خورد، و اندکى عقب رفت به طورى که روزنه‏اى به داخل غار پیدا شد.

دومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که گروهى کارگر را براى امور کشاورزى اجیر کردم، تا هر روز نیم درهم به هرکدام از آن‏ها بدهم، پس از پایان کار، مزد آن‏ها را دادم، یکى از آن‏ها گفت: من به اندازه دو نفر کار کرده‏ام، سوگند به خدا کمتر از یک درهم نمى‏گیرم، نیم درهم را قبول نکرد و رفت. من با نیم درهم او کشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن کارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب کردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى کردم این کار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این کار را از من مى‏دانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تکان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت که درون غار روشن شد، به طورى که آن‏ها همدیگر را مى‏دیدند، ولى نمى‏توانستند از غار خارج شوند.

سومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آن‏ها بردم، ترسیدم که اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشره‏اى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آن‏ها را از خواب شیرین بیدار کنم و موجب ناراحتى آن‏ها شوم، از این رو همان جا صبر کردم تا آن‏ها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مى‏دانى که این کار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.

وقتى که دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تکان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت که آن‏ها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.

سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛

کسى که به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار کند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مى‏یابد

حضرت عُزَیر علیه‏السلام‏

یکى از پیامبران حضرت عُزَیر علیه‏السلام است که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده، آن جا که در آیه 30 سوره توبه مى‏خوانیم:

وَ قالَتِ الیَهُودُ عُزَیرٌ ابنُ اللهِ،

یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است.

نیز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روایات متعدد، این شخص همان عُزیر پیامبر بوده که خاطرنشان مى‏شود.

عزیر که نامش در لغت یهود عزراء است در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصى است. یهودیان معتقدند که با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و کشتار وسیع او، وضع یهود در هم ریخت. او معبدهاى آنان را ویران کرد و توراتشان را سوزانید و مردانشان را به قتل رسانید و زنان و کودکانشان را اسیر کرد. سرانجام کورش پادشاه ایران بابل را فتح کرد و روى کار آمد. عزیر علیه‏السلام نزد او آمد و براى یهود شفاعت کرد، کورش موافقت کرد، آن گاه یهودیان به شهرهاى خود بازگشتند. در این هنگام عُزیر طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شایانى در بازسازى جمعیت یهود کرد. از این رو یهودیان براى او احترام شایانى قایلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئین خود مى‏دانند.

همچنین موضوع باعث شد که گروهى از یهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.

امروز در میان یهود چنین عقیده‏اى وجود ندارد، ولى این مطلب (که در قرآن آمده) حاکى است که در عصر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم گروهى از یهود بودند که چنین عقیده‏اى داشتند.

مرگ صد ساله عُزَیر، و زنده شدنش پس از صد سال‏

در قرآن داستان مرگ صد ساله عزیر، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در یک آیه (بقره - 295) آمده است، که بسیار شگفت‏انگیز است. نظر شما را به شرح آن که در روایات آمده جلب مى‏کنیم.

پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مى‏کردند، خداوند دو پسر دوقلو به آن‏ها داد و آن‏ها نام یکى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.

عزیر علیه‏السلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.

عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوان‏هاى پوسیده ساکنان آن به چشم مى‏خورد، هنگامى که این منظره وحشت‏زا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:

اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛

چگونه خداوند این مردگان را زنده مى‏کند؟

او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.

او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشته‏اى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده‏اى، او که خیال مى‏کرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:

لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.

فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در این‏جا بوده‏اى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.

نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مى‏کنیم.

عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:

اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شى‏ءٍ قَدیرٍ؛

مى‏دانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.

یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.

بازگشت عزیر به خانه خود

عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانه‏اش حرکت کرد. در مسیر راه مى‏دید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانه‏ها و آدم‏ها تغییر نموده‏اند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آن‏جا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟

پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: ده‏ها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده‏اند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟

عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.

آن پیرزن که مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه‏هاى عزیر خبر داد، آن‏ها به دیدار عزیر شتافتند.عزیر با همان قیافه‏اى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.

همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانه‏اى در شانه‏اش داشت، و با این علامت شناخته مى‏شد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانه‏اش دیدند.

در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:

ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آن‏ها عزیر علیه‏السلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.

عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.

ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است.

شخصى از حضرت على علیه‏السلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟

فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.

راهب مسیحى از امام باقر علیه‏السلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آن‏ها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟

امام باقر علیه‏السلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آن‏ها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.

حضرت الیسع علیه‏السلام‏

یکى دیگر از پیامبران الیسع است که نامش دو بار در قرآن در ردیف پیامبران و نیکان و برجستگان آمده است.تعبیر قرآن نشان مى‏دهد که او از پیامبران بزرگ الهى بود.

طبق روایت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الیاس علیه‏السلام بود. پس از مقام پیامبرى به سوى قوم الیاس (مردم بعلبک) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحید دعوت کرد، آن‏ها از او اطاعت کردند و مقدمش را گرامى داشتند.

او از پیامبران بنى اسرائیل بود و در زبان عبرى الیسع بن شافات خوانده مى‏شد.

الیسع به معنى ناجى (نجاتبخش) است و شافات به معنى قاضى است.

او مردم را به شریعت حضرت موسى علیه‏السلام دعوت مى‏کرد. معجزاتى مانند شفا دادن بیماران، زنده کردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق کار او گردید.

در کتاب حبیب السیر آمده: سلسله نسب الیسع به افرائیم بن یوسف مى‏رسد. او بعد از غیبت الیاس علیه‏السلام به مقام نبوت رسید، و به هدایت قوم بنى اسرائیل پرداخت، و پشتوانه محکمى براى حفظ بنى اسرائیل از گزند دشمنان و طاغوتیان بود. هرگاه کفار قصد حمله به بنى اسرائیل را داشتند، او که از پنهانى‏ها آگاه بود، به بنى اسرائیل خبر مى‏داد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.

یکى از شاهان جبار آن زمان که با بنى اسرائیل دشمنى داشت و همواره با آن‏ها مى‏جنگید، دریافت که اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائیل، به آن‏ها مى‏رسد. به اطرافیان خود گفت: چه کسى اسرار ما را به بنى اسرائیل خبر مى‏دهد؟ گفتند: شخصى به نام الیسع این اخبار را به بنى اسرائیل مى‏رساند، شاه نسبت به الیسع خشمگین شد و دستور دستگیرى او را صادر کرد. مأموران خشن او براى دستگیرى الیسع بسیج شدند و او را دستگیر کردند، ولى او در پرتو دعا، به طور معجزه‏آسایى از دست آن‏ها گریخت و نجات یافت. حتى نفرین او باعث شد که عده‏اى از مأموران شاه، بینایى خود را از دست دادند.

الیسع علیه‏السلام سرانجام، از گروهى از یهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و همچنان به وظایف پیامبرى ادامه مى‏داد تا از دنیا رفت، به گفته بعضى او ذوالکفل را وصى و جانشین خود قرار داد

حضرت یونس علیه‏السلام‏

حضرت یونس علیه‏السلام یکى از پیامبران و رسولان خداست، که نام مبارکش در قرآن، چهاربار آمده، و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.

یونس علیه‏السلام از پیامبران بنى اسرائیل است که بعد از سلیمان ظهور کرد، و بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهیم علیه‏السلام دانسته‏اند، و به خاطر این که در شکم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون (نون به معنى ماهى است) و صاحب الحوت خوانده مى‏شد.

پدر او متَّى از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهى بود، به همین جهت خداوند به حضرت داوود علیه‏السلام وحى کرد که همسایه تو در بهشت، متى پدر یونس علیه‏السلام است.

داوود علیه‏السلام و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند (چنان که داستانش در ضمن داستان‏هاى حضرت داوود علیه‏السلام ذکر شد.)

به گفته بعضى، او از ناحیه پدر از نواده‏هاى حضرت هود علیه‏السلام، و از ناحیه مادر از بنى‏اسرائیل بود.

ماجراى حضرت یونس علیه‏السلام غم‏انگیز و تکاندهنده است، ولى سرانجام شیرینى دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه کرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.

یونس علیه‏السلام در میان قوم خود در نَینَوا

به گفته بعضى یونس علیه‏السلام در حدود 825 سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور کرد. نینوا شهرى در نزدیک موصل (در عراق کنونى) یا در اطراف کوفه در سمت کربلا بود. هم اکنون در نزدیک کوفه در کنار شط، قبرى به نام مرقد یونس علیه‏السلام معروف است.

شهر نینوا داراى جمعیتى بیش از صد هزار نفر بود. چنان که در آیه 147 سوره صافات آمده: و یونس را به سوى جمعیت یکصدهزار نفرى یا بیشتر فرستادیم.

مردم نینوا بت‏پرست بودند و در همه ابعاد زندگى در میان فساد و تباهى‏ها غوطه مى‏خوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آن‏ها تمام کند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونس علیه‏السلام همان پیامبر راهنما بود که خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.

یونس علیه‏السلام به نصیحت قوم پرداخت و با برنامه‏هاى گوناگون آن‏ها را به سوى توحید و پذیرش خداى یکتا، و دورى از هر گونه بت‏پرستى فراخواند.

یونس همچنان به مبارزات پى گیر خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خیرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حکیمانه و دلسوزانه چیزى جز مغلطه و سفسطه نمى‏شنید. بت پرستان مى‏گفتند: ما به چه علت از آیین نیاکان خود دست بکشیم و از دینى که سال‏ها به آن خو گرفته‏ایم جدا شده و به آیین اختراعى و نو و تازه اعتقاد پیدا کنیم.

یونس علیه‏السلام مى‏گفت: بت‏ها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمى‏تواند منشأ خیر گردند چرا آن‏ها را مى‏پرستید؟...

هر چه یونس علیه‏السلام آن‏ها را تبلیغ و راهنمایى مى‏کرد، آن‏ها گوش فرا نمى‏دادند، و یونس علیه‏السلام را از میان خود مى‏راندند و به او اعتنا نمى‏کردند.

یونس علیه‏السلام در سى سالگى به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچکس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکى از آن دو نفر دوست قدیمى یونس علیه‏السلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبیل بود و دیگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود که از علم بهره‏اى نداشت.

کار روبیل دامدارى بود، ولى تنوخا هیزم‏کن بود، و از این راه هزینه زندگى خود را تأمین مى‏کرد.

یونس علیه‏السلام از هدایت قوم خود مأیوس گردید و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت آن‏ها را به سوى خدا برد و عرض کرد: خدایا! من سى ساله بودم که مرا به سوى قوم براى هدایتشان فرستادى، آن‏ها را دعوت به توحید کردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آن‏ها مرا تکذیب کردند و به من ایمان نیاوردند ، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانت‏ها کردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم که مرا بکشند، عذابت را بر آن‏ها فرو فرست، زیرا آن‏ها قومى هستند که ایمان نمى‏آورند.

یونس علیه‏السلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا کرد، و آن‏ها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونس علیه‏السلام وحى کرد که:

عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آن‏ها مى‏فرستم، و این موضوع را به آن‏ها اعلام کن.

یونس علیه‏السلام خوشحال شد و از عاقبت کار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.

سپس گفت: برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم. عابد علیه‏السلام که از دست آن‏ها به ستوه آمده بود، گفت: آن‏ها را رها کن که ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آید، یونس گفت: به جاست که نزد روبیل (عالِم) برویم و در این مورد با او مشورت کنیم، زیرا او مردى حکیم از خاندان نبوت است. آن‏ها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند.

روبیل از یونس علیه‏السلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد که عذاب را از قوم به جاى دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب کردن آن‏ها بى نیاز و نسبت به بندگانش مهربان است.

ولى تنوخا درست بر ضد روبیل، یونس علیه‏السلام را به عذاب رسانى تحریص کرد، روبیل به تنوخا گفت: ساکت باش تو یک عابد جاهل هستى.

سپس روبیل نزد یونس علیه‏السلام آمد و تأکید بسیار کرد که از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى یونس علیه‏السلام پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آن‏ها را به فرا رسیدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با یونس و تنوخا برخورد کردند، و یونس علیه‏السلام را با شدت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه با تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبیل در میان قوم خود ماند.

ترک اولى یونس، و قرار گرفتن او در شکم ماهى‏

حضرت یونس علیه‏السلام حق داشت که ناراحت گردد زیرا 33 سال آن‏ها را دعوت کرد، تنها دو نفر به او ایمان آوردند، از این رو به طور کلى از آن‏ها ناامید شد و بر ایشان نفرین کرد، و از میان آن‏ها بیرون آمد که از عذاب آنها نجات یابد، ولى اگر او در میان قوم میماند و باز آن‏ها را دعوت مى‏کرد بهتر بود، چرا که شاید در همان روزهاى آخر، ایمان مى‏آوردند، ولى یونس که کاسه صبرش لبریز شده بود، آن کار بهتر را رها کرد و از میان قوم بیرون آمد، همین ترک اولى باعث شد که دچار غضب سخت الهى گردید.

یونس از نینوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به کنار دریا رسید. در آن جا منتظر ماند، ناگاه یک کشتى مسافربرى فرا رسید. آن کشتى پر از مسافر بود و جا نداشت، اما یونس علیه‏السلام از ملوان کشتى تقاضا و التماس کرد که به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار کشتى شد و کشتى حرکت کرد. در وسط دریا ناگاه ماهى بزرگى‏ سر راه کشتى را گرفت، در حالى که دهان باز کرده بود، گویى غذایى مى‏طلبید، سرنشینان کشتى گفتند به نظر مى‏رسد گناهکارى در میان ما است که باید طعمه ماهى گردد. بین سرنشینان کشتى قرعه زدند، قرعه به نام یونس علیه‏السلام اصابت کرد، حتى سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام یونس علیه‏السلام اصابت نمود. یونس را به دریا افکندند، آن ماهى بزرگ او را بلعید در حالى که مستحق ملامت بود.

ماهى یونس علیه‏السلام را به دریا برد، طبق روایتى که از امام صادق علیه‏السلام نقل شده است:

یونس علیه‏السلام چهار هفته (28 روز) از قوم خود غایب گردید، هفت روز هنگام رفتن به سوى دریا، هفت روز در شکم ماهى، هفت روز پس از خروج از دریا زیر درخت کدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نینوا.

در مورد این که: یونس علیه‏السلام چند روز در شکم ماهى بود، روایات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز، تا چهل روز گفته شده است، و این موضوع به خوبى روشن نیست.

یونس در درون تاریکى‏هاى سه گانه: تاریکى درون دریا، تاریکى درون ماهى و تاریکى شب قرار گرفت، ولى همواره به یاد خدا بود، و توبه حقیقى کرد، و مکرر در میان آن تاریکى‏ها مى‏گفت:

لا اءِلهَ اءِلَّا اَنتَ سُبحانَکَ اءِنِّى کُنتُ مِنَ الظَّالِمینَ؛

اى خداى بزرگ معبودى یکتا جز تو نیست، تو از هر عیب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مى‏باشم.

سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانید، و توبه او را پذیرفت و به ماهى بزرگ فرمان داد تا یونس علیه‏السلام را کنار دریا آورده و او را به بیرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.

آرى یونس حقیقتا توبه کرد و تسبیح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات یافت، و در غیر این صورت، همچنان در شکم ماهى ماند، چنان که در آیه 143 و 144 سوره صافات مى‏خوانیم:

فَلَو لا اَنَّهُ کانَ مِنَ المُسَبِّحینَ - لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ اِلى یَومِ یُبعَثُونَ؛

و ارگ آاز تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهى مى‏ماند.

نقش دانشمند حکیم در نجات قوم از بلاى حتمى‏

یونس علیه‏السلام به قوم خود گفته بود که عذاب الهى در روز چهارشنبه نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید نازل مى‏شود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نیز همراه عابد (تنوخا) از شهر بیرون رفت، ولى روبیل که عالمى حکیم از خاندان نبوت بود در میان قوم باقى ماند. هنگامى که ماه شوال فرا رسید، روبیل بالاى کوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فریاد زد:

اى مردم! موعد عذاب نزدیک شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اکنون تا فرصت دارید استغفار و توبه کنید تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف کند.

مردم تحت تأثیر سخنان روبیل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مى‏دانیم که تو فردى حکیم و دلسوز هستى، به نظر تو اکنون ما چه کار کنیم تا مشمول عذاب نگردیم؟

روبیل گفت: کودکان را همراه مادرانشان، به بیابان آورید و آن‏ها را از همدیگر جدا سازید، و همچنین حیوانات را بیاورید و بچه هایشان را از آن‏ها جدا کنید، و هنگامى که طوفان زرد را از جانب مشرق دیدید، همه شما از کوچک و بزرگ، صدا به گریه و زارى بلند کنید و با التماس و تضرع، توبه نمایید و از خدا بخواهید تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...

همه قوم سخن روبیل را پذیرفتند هنگام بروز نشانه‏هاى عذاب، همه آن‏ها صدا به گریه و زارى و تضرع بلند کردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه دیدند هنگام طلوع خورشید، طوفان زرد و تاریک و بسیار تندى وزیدن گرفت، ناله و شیون و استغاثه انسان‏ها حیوانات و کودکانشان از کوچک و بزرگ برخاست و انسان‏ها حقیقتاً توبه کردند.روبیل نیز شیون آن‏ها را مى‏شنید و دعا مى‏کرد که خداوند عذاب را از آن‏ها دور سازد. خداوند توبه آن‏ها را پذیرفت و به اسرافیل فرمان داد که طوفان عذاب آن‏ها را به کوه‏هاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم دیدند عذاب از سر آن‏ها برطرف گردید به شکر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه یونس و عباد، جریان رفع عذاب را دریافتند، یونس به سوى دریا رفت و از نینوا دور شد و سرانجام سوار بر کشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او را بلعید (که در داستان قبل ذکر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبیل آمد و گفت: من فکر مى‏کردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اکنون دریافتم که علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس عابد و عالم رفیق شدند و بین قوم خود ماندند و آن‏ها را ارشاد نمودند

نجات یونس و بازگشت او به سوى قوم خود

آرى، حضرت یونس علیه‏السلام وقتى که در شکم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه کرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.

یونس همچون جوجه نوزاد و ضعیف و بى بال و پر، از شکم ماهى بیرون افکنده شد، به طورى که توان حرکت نداشت.

لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، کدوبُنى رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا میگفت و کم کم رشد کرد و سلامتى خود را بازیافت.

در این هنگام خداوند کرمى فرستاد و ریشه آن درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.

خشک شدن آن درخت براى یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى کرد: چرا محزون هستى؟ او عرض کرد: این درخت براى من سایه تشکیل مى‏داد، کرمى را بر آن مسلط کردى، ریشه‏اش را خورد و خشک گردید.

خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک ریشه درختى که، نه تو آن را کاشتى و نه به آن آب دادى غمگین شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدى، اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آورده‏اند و راه تقوى به پیش گرفتند و عذاب از آن‏ها رفع گردید، به سوى آن‏ها برو.

و به نقل دیگر: پس از خشک شدن درخت، یونس اظهار ناراحتى و رنج کرد، خداوند به او وحى کرد: اى یونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بیشتر، نسوخت ولى براى رنج یک ساعت، طاقت خود را از دست دادى.

یونس متوجه خطاى خود شد و عرض کرد:

یا رَبّ عفوَکَ عَفوَکَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مى‏کنم.

یونس به سوى نینوا حرکت کرد، وقتى که نزدیک نینوا رسید، خجالت کشید که وارد نینوا شود، چوپانى را دید نزد او رفت و به او فرمود:

برو نزد مردم نینوا و به آن‏ها خبر بده که یونس به سوى شما مى‏آید.

چوپان به یونس گفت: آیا دروغ مى‏گویى؟ آیا حیا نمى‏کنى؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت.

به درخواست یونس، گوسفندى با زبان گویا گواهى داد که او یونس است، چوپان یقین پیدا کرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد. مردم که هرگز چنین خبرى را باور نمى‏کردند، چوپان را دستگیر کرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى که آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟ جواب داد: برهان من این است که این گوسفند گواهى مى‏دهد. همان گوسفند با زبان گویا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمینان یافتند، به استقبال حضرت یونس علیه‏السلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نینوا نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبى استوار ماندند و سال‏ها تحت رهبرى و راهنمایى‏هاى حضرت یونس علیه‏السلام به زندگى خود ادامه دادند.

ملاقات یونس با قارون در اعماق زمین‏

از امیرمؤمنان على علیه‏السلام نقل شده: هنگامى که حضرت یونس علیه‏السلام در شکم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دریا حرکت مى‏کرد به دریاى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به دریاى مصر رفت، سپس از آن جا به دریاى طبرستان (دریاى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد یونس را به اعماق زمین برد.

قارون که در عصر موسى علیه‏السلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمین فرمان داده بود تا او را در کام خود فرو برد) فرشته‏اى از سوى خدا مأمور شده بود که او را هر روز به اندازه طول قامت یک انسان، در زمین فرو برد. یونس علیه‏السلام در شکم ماهى، ذکر خدا مى‏گفت و استغفار مى‏کرد. قارون در اعماق زمین، صداى زمزمه یونس علیه‏السلام را شنید، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندکى به من مهلت بده، من در این جا صداى انسانى را مى‏شنوم!

خداوند به آن فرشته وحى کرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (یونس) نزدیک شد و گفت: تو کیستى؟

یونس: انَا المُذنِبُ الخاطِى‏ءُ یُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهکار خطاکار یونس پسر متى هستم.

قارون احوال خویشان خود را از او پرسید، نخست گفت: از موسى چه خبر؟

یونس: موسى علیه‏السلام مدتى است که از دنیا رفته است.

قارون: از هارون برادر موسى علیه‏السلام چه خبر؟

یونس: او نیز از دنیا رفت.

قارون: از کلثُم (خواهر موسى) که نامزد من بود چه خبر؟

یونس: او نیز مرد.

قارون، گریه کرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خویشانش سوخت و براى آن‏ها گریست)

فَشَکَرَ اللهُ لَهُ ذالِک؛ همین دلسوزى او (که یک مرحله‏اى از صله رحم است) موجب شد که خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب کرد که عذاب دنیا را از قارون بردار (یعنى همانجا توقف کند و دیگرى روزى به اندازه یک قامت انسان در زمین فرو نرود که عذاب سختى براى او بود)

و در حدیث امام باقر علیه‏السلام آمده: هنگامى که آن ماهى به دریاى مسجور رسید، قارون که در آن جا عذاب مى‏شد زمزمه‏اى شنید، از فرشته موکلش پرسید: این زمزمه چیست؟ فرشته گفت: زمزمه یونس علیه‏السلام است...

آن فرشته به التماس قارون، او را نزد یونس آورد، قارون احوال خویشانش را از یونس علیه‏السلام پرسید، وقتى دریافت آن‏ها از دنیا رفته‏اند، گریه شدیدى کرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقیةَ الدُّنیا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ