قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

کشتن 43 پیامبر، و 112 حامى پیامبران در یک روز

تاریخ یهود پر از جنایات و کشتار و بى‏رحمى است، آن‏ها حتى در کشتن پیامبران و منادیان حق و عدالت، جسور بودند و باکى نداشتند، از جمله این که آن‏ها براى حفظ منافع نامشروع خود، در آغاز یک روز، آشوب کردند، و 43 نفر از پیامبران بنى اسرائیل را که همه شریعت موسى علیه‏السلام را براى مردم بیان مى‏کردند کشتند.

در همان روز 112 نفر از عابدان و صالحان به دفاع از پیامبران شهید برخاستند و به امر به معروف و نهى از منکر پرداختند.

عجیب این که یهودیان سنگدل، همه آن 112 نفر را در همان روز کشتند، و در نتیجه در یک روز 115 نفر را قتل عام کردند.

خداوند در آیه 21 و 22 آل عمران از آدم‏کشانى بى رحم یاد کرده، و به سه سرنوشت و عذاب شوم آن‏ها اشاره مى‏کند و مى‏فرماید:

إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیَاتِ اللّهِ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَیَقْتُلُونَ الِّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ - أُولَئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَ مَا لَهُم مِّن نَّاصِرِینَ؛

همانا کسانى که نسبت به آیات خدا کفران مى‏ورزند، و پیامبران را به ناحق مى‏کشند، و (نیز) مردمى را که امر به عدالت مى‏کنند به قتل مى‏رسانند، آنان را به کیفر و عذاب دردناک مژده بده - آنها کسانى هستند که اعمال نیکشان، به خاطر این گناهان بزرگ در دنیا و آخرت تباه شده و پوچ شده، و مددکار و شفاعت کننده‏اى ندارند.

به این ترتیب سه کیفر سخت در کمین آن‏ها است: 1 - عذاب دردناک 2 - پوچى اعمال نیک 3 - نداشتن شفاعت.

ماجراى اصحاب اخدود، و مکافات عمل آن‏ها

در قرآن در سوره بروج، پنج آیه (از آیه 4 تا 8) پیرامون ماجراى دردناک شهادت مسیحیان با ایمان، در نجران، که قبل از ظهور پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد آمده است که به داستان اصحاب اخدود معروف است، نظر شما را به این سرگذشت، که از سویى درس ایثار و فداکارى به ما مى‏آموزد، و از سوى دیگر تابلو واژگونى و مکافات عمل ستمگران شکنجه‏گر را به ما نشان مى‏دهد جلب مى‏کنیم:

قبلاً گفتیم تاریخ یهود عنود، پر از جنایات وحشتبار است، یکى از آن جنایات هولناک، سوزاندن حدود بیست هزار نفر از مؤمنان مسیحى نجران در کوره‏هاى آدم‏سوزى است که به وجود آورده بودند. توضیح این که:

ذونواس آخرین طاغوت از سلسله قبیله حِمیَر بود که بر سرزمین یمن سلطنت مى‏کرد و خود را یوسف مى‏نامید، او یهودى بود، و افراد قبیله حِمیَر و سایر مردم یمن را به این آیین دعوت کرد، و همه از او پیروى کردند و سراسر کشور پهناور یمن پیرو آیین یهود شدند.

ولى در قسمت مرزى بین حجاز و یمن منطقه وسیعى به نام نجران، داراى هفتاد دهکده، وجود داشت که جزء کشور یمن بود، اما تبلیغات مسیحیان به آن جا راه یافت، و مردم آن جا به آیین مسیحیت گرویدند.

ذونواس که یک طاغوت گردنفراز بود و اگر مى‏توانست مى‏خواست همه دنیا را تحت تسخیر خود در آورد، تصمیم داشت که همه مردم یمن، پیرو همان آیین یهود باشند که خود طرفدار آن بود.

در این شرایط، مردى مسافر از نجران به صنعاء آمد و یک راست به طرف قصر ذونواس حرکت کرد، وقتى به قصر رسید، به دربانان گفت: من از نجران به اینجا آمده‏ام و حامل پیام مخصوص براى شاه هستم.

وزیر دربار گفت: ملاقات با اعلى‏حضرت ممنوع است، ولى تو که این گونه اصرار دارى، صبر کن تا وقتیکه شاه از قصر خارج مى‏شود، ترتیب ملاقات تو را با او خواهم داد.

وزیر دربار ماجرا را به ذونواس گزارش داد، سرانجام مرد مسافر به حضور او رسید، ذونواس از او پرسید: چه خبر؟

مرد مسافر: من از نجران مى‏آیم، در آن جا حادثه ناگوارى رخ داده که اگر به طور جدى وسریع از آن جلوگیرى نشود، ترس آن است که به سایر شهرهاى یمن سرایت کند، و سراسر یمن، بلکه جهان را بگیرد.

ذونواس: آن چه حادثه‏اى است؟!

مرد مسافر: مدتى است دین تازه‏اى به نام نصرانیت وارد نجران شده، بت‏پرستان نجران آن را با آغوشى باز پذیرفته‏اند، و گروه گروه به آن گرویده‏اند، جمعى از یهودیان نیز آن را پذیرفته‏اند، و آن جماعت از یهود که بر یهودیت باقى مانده‏اند، به انواع شکنجه‏ها گرفتارند، هرگاه اعلیحضرت ذونواس به فریاد ما و مردم نجران نرسد، نجران از دست رفته است.

ذونواس، پس از بررسى علل نفوذ مسیحیت به نجران، در حالى که آتش خشم از درونش شعله مى‏کشید، تصمیم گرفت مردم نجران را که به مسیحیت گرویده‏اند با سخت‏ترین شکنجه‏ها سرکوب و نابود کند، تا به آیین یهود برگردند. به دنبال این تصمیم با لشگرى مجهز و انبوه به طرف نجران حرکت کرد و شهر را محاصره کرد و به زودى بر آن مسلط شد. ذونواس در آغاز علما و بزرگان نجران را جمع نموده و با آن‏ها به مذاکره پرداخت، و به آن‏ها گفت: به ما چنین خبرى رسیده است. تا تیغ در میان شما نینداخته‏ام، به آیین یهود بازگردید.

علماء و بزرگان گفتند: آیین نصرانیت در اعماق دل و جان ما نفوذ کرده، به طورى که محال است از آن دست برداریم.

ذونواس وقتى که سرسختى و استقامت آن‏ها را دید، دستور داد خندق‏ها و گودال‏هاى بزرگى را حفر کنند، و درون آن‏ها را پر از هیزم نموده، و آتش‏هاى شعله ور به وجود آوردند.

کوره‏هاى آدم سوزى طاغوت یمن‏

فرمان ذونواس اجرا شد، مأموران جلاد او مسیحیان با ایمان را دستگیر کرده و در کام آتش مى‏افکندند، به طورى که سرزمین نجران از همه مسیحیان تهى شد، و جز یهود کسى در آن جا باقى نماند

در تفسیر على بن ابراهیم نقل شده: ذونواس و مأمورانش، مسیحیان را مى‏گرفتند و آن‏ها را بین پذیرش آیین یهود، و آتش، مخیر مى‏ساختند، ولى آن‏ها مقاومت کرده و آیین خود را رها نمى‏نمودند، در نتیجه بعضى از آن‏ها را با شمشیر، بعضى را با مُثلِه کردن (بریدن اعضاء) و بعضى را با آتش، کشتند و سوزاندند، به طورى که بیست هزار نفر از آن‏ها به شهادت رسیدند.

خداوند در قرآن ماجراى قساوت و بى‏رحمى یهود، و مقاومت مسیحیان مؤمن را پس از پنج سوگند چنین بیان کرده است:

قُتِلَ أَصْحَابُ الاُْخْدُودِ النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ - إِذْ هُمْ عَلَیْهَا قُعُودٌ - وَ هُمْ عَلَى مَا یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ - وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَن یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ؛

مرگ و عذاب بر شکنجه‏گران صاحب گودال (آتش) باد،گودال هایى پر از آتش شعله‏ور، هنگامى که در کنار آن نشسته بودند، و آنچه را نسبت به مؤمنان انجام مى‏دادند (با خونسردى) تماشا مى‏کردند، هیچ ایرادى بر آنان (مسیحیان مؤمن) نداشتند جز اینکه آن‏ها به خداوند عزیز و حمید، ایمان آورده بودند.

به این ترتیب خداوند، مسیحیان با ایمان را که در آیین خود (قبل از ظهور اسلام) ایستادگى کردند و کشته شدند و راه خدا را بر تسلیم در برابر طاغوت یهود، ترجیح دادند ستوده، و دشمنان خونخوار آن‏ها را سرزنش نموده، و به عذاب دردناک دنیوى و اخروى، هشدار داده است. و این درسِ تاریخى را به مسلمانان داده که در برابر زورمندان بایستند، و دیکتاتورى دشمن، آن‏ها را مرعوب و تسلیم نکند.

قابل توجه این که بعضى مى‏نویسند: یهودیان نخستین کسانى بودند که کوره‏هاى آدم‏سوزى را بدعت نهادند، و سرانجام همین بدعت دامان آن‏ها را گرفت، و گروه زیادى از یهود در قرن حاضر، در ماجراى آلمان هیتلرى، در کوره‏هاى آدم‏سوزى به آتش کشیده شدند و به مکافات دنیوى اعمالشان رسیدند.

شهادت رهبر مسیحیان با ایمان نجران، و تازه بودن بدن او پس از قرن‏ها

از گفتنى‏ها این که: عبدالله بن ثامر که از اهالى نجران بود، موجب گرایش مردم نجران به آیین مسیحیت شده بود. ذونواس پس از مسلط شدن بر نجران، دستور داد عبدالله را احضار کردند، پس از بگو مگوى شدید، ذونواس با عصاى خود بر سر عبدالله کوبید، سر او شکست و به شهادت رسید.

از عجایب این که: در عصر خلافت عمر، شخصى در نجران، خرابه‏اى را حفر مى‏کرد، ناگاه در زیر خاک‏ها مردى را دید نشسته و دستش را روى زخم سرش نهاده است، معلوم شد او همان عبدالله بن ثامر است، وقتى که دست او را مى‏کشیدند، خون تازه از سرش جارى مى‏شد، وقتى که دستش را رها مى‏کردند، بر روى زخم سرش قرار مى‏گرفت، و خون بند مى‏آمد. در انگشت دستش انگشترى بود که در آن نوشته شده بود: اللهُ رَبِّى، خداوند، پروردگار من است.

این حادثه را در ضمن نامه‏اى به عمر بن خطاب گزارش دادند، عمر در جواب نامه نوشت: او را به همان حالتى که بود بگذارید و دفن کنید. این حادثه نیز بیانگر مقام ارجمند شهید است که بدنش پس از صدها سال نپوسیده است.

متلاشى شدن سلطنت ذونُواس‏

طاغوت بى‏رحم، ذونواس آن گونه مسیحیان را در خندق‏هاى آتش سوزانید، ولى اینک ببینید چگونه ظالم دیگرى بر او مسلط شد و تاج و تخت و لشگرش را واژگون نموده و همه تشکیلاتش را نابود ساخت.

در گیر و دار سوزاندن مسیحیان مؤمن، یک نفر از مسیحیان نجران به نام دَوس از منطقه گریخت و به سوى روم رفت، و ماجرا را به قیصر روم که مسیحى بود گزارش داد، قیصر ضمن اظهار تاسف گفت: سرزمین من به یمن دور است، من نامه‏اى را به پادشاه حبشه که سرزمینش نزدیک یمن است، مى‏فرستم و از او مى‏خواهم به شما در سرکوبى دشمن کمک کند.

او نامه‏اى نوشت و همان مسافر مسیحى نامه را به حبشه رساند و نامه قیصر را به نجاشى پادشاه حبشه داد، نجاشى پس از خواندن نامه سخت ناراحت شد، و از خاموشى چراغ مسیحیت در نجران، افسوس خورد، و تصمیم گرفت از ذونُواس انتقام بگیرد، لشگر انبوه و مجهزى را که از هفتاد هزار نفر تشکیل مى‏شد به فرماندهى اریاط و اَبرهه، به جنگ با سپاه ذونواس به سوى یمن فرستاد، لشگر حبشه وارد یمن شدند و به جنگ با سپاه ذونواس پرداختند. ذونواس با اسبش به طرف دریا گریخت و خود را به دریا افکند و هلاک شد، طولى نکشید که شکست سختى به لشگر ذونواس وارد شد، و کشور یمن به دست لشگر نجاشى فتح گردید، در نتیجه کشور یمن به عنوان یکى از استان‏هاى حبشه در آمد، نجاشى اریاط را حاکم استان یمن کرد. به این ترتیب ذونواس و لشگرش تار و مار شدند

داستان قوم تُبَّع‏

پادشاهان یمن را به عنوان تُبَّع که جمع آن تبایعه است مى‏خواندند، چنان که پادشاهان روم را قیصر، و پادشاهان مصر را فرعون، و پادشاهان ترک را خاقان، و پادشاهان ایران را کسرى‏ مى‏نامیدند.

تبایعه یک سلسله از شاهانى بودند که در یمن داراى تمدن عظیم و تشکیلات کشورى و لشگرى بودند، و با قدرت عظیمى زندگى مى‏کردند، بعضى از آنها از خوبان بودند و بعضى از آن‏ها روش طاغوت‏ها را داشتند.

نام یکى از آن‏ها اسعد ابوکرب بود که مطابق پاره‏اى از روایات، خودش خوب بود، ولى قومش در گمراهى به سر مى‏بردند و به هلاکت رسیدند.

اسعد پادشاه مقتدرى بود و با لشگر مجهز خود، بسیارى از شهرها و بلاد را فتح کرده و تحت پرچم خود در آورده بود.

در مورد فتح مدینه و مکه، سرگذشت شیرینى دارد که نظر شما را به آن جلب مى‏کنیم:

تُبع (اسعد ابوکرب) در یکى از سفرهاى کشورگشایى خود، براى فتح مدینه، نزدیک مدینه آمد، و مدینه را محاصره کرد، براى علماى یهود پیام فرستاد که من سرزمین مدینه را ویران مى‏کنم، تا هیچ یهودى در آن نماند و فقط آیین عرب در آن‏جا حاکم گردد.

اعلم علماى یهود به نام شامول در آن جا بود گفت: اى پادشاه! اینجا شهرى است که هجرتگاه پیامبرى از دودمان اسماعیل است که در مکه متولد مى‏شود. سپس بخشى از اوصاف پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم را بر شمرد، تُبع گویا سابقه ذهنى در این باره داشت، گفت: بنابر این من از تخریب این شهر صرف نظر مى‏کنم.

اسعد به بعضى از قبیله اوس و خزرج که در کنارش بودند فرمان داد که در این شهر بمانید و هنگامى که پیامبر موعود، خروج کرد او را یارى کنید، و فرزندان خود را به این موضوع سفارش نمایید، و حتى در ضمن نامه‏اى به آن‏ها، ایمان خود نسبت به آن پیامبر موعود را اعلام نمود

روایت شده: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: لا تَسُبّوا تُبَّعاً فانَّهُ کانَ قَد اَس‏لَمَ سى به تُبع ناسزا نگویید، او مسلمان شده است.

اسعد براى تصرف مکه به سوى مکه لشگر کشید در این هنگام چهارهزار نفر از دانشمندان همراهش بودند، مکه را فتح کرد، خواست کعبه را ویران کند، بیمارى سخت زکام بر او عارض شد، بر اثر این بیمارى از گوش‏ها و چشمان و بینى‏اش آب بدبویى ریزش مى‏کرد، طبیب‏ها از درمان آن عاجز ماندند و گفتند: این دردِ آسمانى است و درمان آن از عهده ما ساقط است.

روز بعد یکى از دانشمندان محرمانه نزد وزیرِ اسعد آمد و گفت: اگر اسعد نیت خود را پاک و راست سازد، من او را درمان مى‏کنم، وزیر از اسعد براى او اجازه طلبید، آن عالم نزد اسعد آمد و به اسعد گفت: تو مى‏خواهى این کعبه را ویران کنى... او گفت: آرى.

دانشمند گفت: از این کار توبه کن، که به خیر دنیا و آخرت خواهى رسید. اسعد توبه کرد، اتفاقا از آن بیمارى شفا یافت، از این رو به خدا و رسالت ابراهیم خلیل علیه‏السلام ایمان آورد، نه تنها به کعبه بى احترامى نکرد، بلکه هفت گونه پارچه بلند براى پوشاندن کعبه تهیه کرد، و کعبه را با آن‏ها پوشانید، از این رو او نخستین کسى بود که براى کعبه پرده درست کرد.

این لشگرکشى به مکه، و درست کردن پیراهن براى کعبه، در سال پنجم میلادى، قبل از تولد پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد.

به هر حال تبع (اسعد) خودش خوب بود، و به مقدسات دینى احترام مى‏گذاشت. ولى قوم او، بر اثر غرور فتوحات و کسبِ قدرت، افرادى گمراه و ستمگر و مغرور شدند، از این رو خداوند آن‏ها را به کیفر کردارشان رسانید و قدرت و شوکت آن‏ها را در هم شکست.

چنان که در آیه 37 دخان مى‏فرماید:

أَهُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَکْنَاهُمْ إِنَّهُمْ کَانُوا مُجْرِمِینَ؛

آیا مشرکان مکه برتر و قوى‏ترند یا قوم تبّع و اقوامى که قبل از آنها (از قوم عاد و ثمود) ما آنها را به خاطر جرم و گناهشان به هلاکت رساندیم.

در آیه 14 سوره ق نیز، خداوند قوم تبع را از تکذیب کنندگان رسولان در ردیف اصحاب ایکه (بخشى از قوم شعیب) معرفى کرده که به عذاب سختى هلاک و نابود شدند.

این بود داستان عبرت‏انگیز قوم تبع، که روزى براى خود شوکت و اقتدار و کشور گشایى داشتند، ولى بر اثر غرور و گناه، مشمول غضب الهى شده، و زندگیشان از هم پاشید، و قدرت و شوکتشان در هم شکست، بنابراین ضعیفتر از آن‏ها مشرکان قریش، خیال نکنند که مى‏توانند در برابر اسلام، قدرت نمایى و کارشکنى کنند، و گرنه آن‏ها نیز به سرنوشت قوم تبع گرفتار خواهند شد.

به هر حال این از امور نادر است، که رئیس قومى، نیک باشد، ولى قومش بد باشند و خداوند قوم او را سرزنش کرده و جزءِ هلاک شدگان معرفى نماید.

داستان هاروت و ماروت‏

در روزگاران پیش، پس از عصر حضرت سلیمان علیه‏السلام سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل به طور عجیبى رایج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمین‏هاى تاریخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، که شامل منطقه وسیعى بین رود فرات و دجله مى‏شد.

داراى تمدن عظیمى بود، و آن چنان بزرگ شد که به آن کشور بابِل مى‏گفتند. این کشور داراى شهرهایى بزرگ و قلعه هایى بلند، و قصرهاى سر به فلک کشیده و بتکده‏هاى عظیم بود، و اکنون از آن بناهاى عظیم، خرابه‏هایى باقى مانده است که جزء آثار باستانى به شمار مى‏آید.

سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل بسیار رایج بود، آن‏ها از طلسمات و علف‏هاى مخصوص و پاشیدن آب متبرک، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى آن جام کارهاى حیرت‏انگیز و شگفت آور استفاده مى‏کردند...

از تاریخ استفاده مى‏شود که حضرت سلیمان علیه‏السلام تمام نوشته‏ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى کرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى کنند (این نگهدارى براى آن بود که مطالب مفیدى براى دفع سحر در میان آن‏ها وجود داشت.) سلیمان علیه‏السلام به این ترتیب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.ولى پس از وفات سلیمان علیه‏السلام، گروهى آن اوراق را بیرون آورده و به اشاعه و تعلیم سحر پرداختند، و بار دیگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.

براى جلوگیرى از سحر و جادو، و زیان‏هاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگیرد و براى جلوگیرى از آن چاره‏اى جز این نبود، که مردم راه باطل کردن سحر را یاد بگیرند و چنین کارى مستلزم آن است که خود سحر را نیز یاد بگیرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقیق، آن سحرها را باطل نمایند.

خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به میان مرم بابِل فرستاد، تا به آن‏ها سحر و جادو یاد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگیرى نمایند.

آمدن هاروت و ماروت در میان مردم بابِل فقط به خاطر تعلیم سحر براى خنثى‏سازى سحر بود، از این رو آن‏ها به خصوص به هر کس که سحر مى‏آموختند، به او اعلام مى‏کردند که:

اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَکفُرْ؛

ما وسیله آزمایش تو هستیم کافر نشو. (و از این تعلیمات سوء استفاده نکن).

اما آن‏ها از تعلیمات هاروت و ماروت، سوء استفاده کردند، تا آن جا که با سحر و جادوى خود به مردم آسیب مى‏رساندند، و بین مرد و همسرش جدایى مى‏افکندند و مشمول سرزنش شدید الهى شدند.

داستان برصیصاى عابد

در قرآن در آیه 16 و 17 حشر، عاقبت منافقان را این گونه مثال زده است:

کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِی‏ءٌ مِّنکَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ - فَکَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِى النَّارِ خَالِدَیْنِ فِیهَا وَ ذَلِکَ جَزَاء الظَّالِمِینَ؛

کار آنها (منافقان) همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم) امّا وقتى که کافر شد گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندى که پروردگار جهانیان است بیم دارم - سرانجام کار شیطان و انسان پیرو شیطان این شد که هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن مى‏مانند و این است کیفر ستمکاران.

جمعى از مفسران و محدثان در ذیل این آیه داستان برصیصاى عابد را ذکر کرده که عاقبت شیطان و پیروان شیطان را مجسم مى‏کند، و این داستان چنین است:

در میان بنى اسرائیل عابد و راهبى به نام برصیصا بود. سال‏هاى بسیار به عبادت خدا اشتغال داشت، و آن چنان در پیشگاه خدا داراى مقام و منزلت شد که حتى بیماران روانى را درمان مى‏کرد، مردم بیماران خود را نزد او مى‏آوردند و با دعاى او شفا مى‏یافتند. روزى زن جوانى از یک خاندان با شخصیت را که بیمارى روانى پیدا کرده بود، برادرانش نزد برصیصا آوردند و بنا شد مدتى در آن جا بماند تا شفا یابد.

شیطان وسوسه گر در آن جا ظاهر شد و آن قدر آن زن را در نظر برصیصا زینت داد که او فریفته شد و به او تجاوز کرد، پس از مدتى آن زن باردار شد، برصیصا دید که نزدیک است آبرویش برود، باز گول شیطان را خورد، و آن زن را کشت و جنازه‏اش را در گوشه‏اى از بیابان دفن کرد.

شیطان این موضوع را فاش ساخت، و برادرانش از این حادثه رنج آور با اطلاع شدند، این خبر شایع شد و در تمام شهر پیچید، و به گوش حاکم رسید، حاکم با گروهى از مردم به بررسى پرداختند، عابد اقرار به گناه کرد، پس از آن که وقوع جنایت براى آن‏ها ثابت شد، حاکم حکم اعدام برصیصا را صادر کرد، مأموران همراه ازدحام جمعیت، عابد را به پاى دار آوردند و او را به بالاى چوبه دار کشیدند، در این هنگام شیطان در نظر عابد مجسم شد و گفت: این من بودم که تو را تا این جا کشیدم، اکنون نیز مى‏توانم موجب نجات تو شوم.

عابد گفت: چه کنم تا نجات یابم؟

شیطان گفت: هرگاه یک سجده براى من کنى، کافى است.

عابد گفت: من که در این جا نمى‏توانم سجده کنم.

شیطان گفت: با اشاره سجده کن، او با اشاره، شیطان را سجده کرد و همان دم دار را کشیدند و جان سپرد و در حال کفر از دنیا رفت. دو آیه مذکور به این مطلب اشاره مى‏کند.

این است سرنوشت کسانى که به پیروى از شیطان ادامه مى‏دهند و با منافقان همنشین و همسو مى‏گردند.