تاریخ یهود پر از جنایات و کشتار و بىرحمى است، آنها حتى در کشتن پیامبران و منادیان حق و عدالت، جسور بودند و باکى نداشتند، از جمله این که آنها براى حفظ منافع نامشروع خود، در آغاز یک روز، آشوب کردند، و 43 نفر از پیامبران بنى اسرائیل را که همه شریعت موسى علیهالسلام را براى مردم بیان مىکردند کشتند.
در همان روز 112 نفر از عابدان و صالحان به دفاع از پیامبران شهید برخاستند و به امر به معروف و نهى از منکر پرداختند.
عجیب این که یهودیان سنگدل، همه آن 112 نفر را در همان روز کشتند، و در نتیجه در یک روز 115 نفر را قتل عام کردند.
خداوند در آیه 21 و 22 آل عمران از آدمکشانى بى رحم یاد کرده، و به سه سرنوشت و عذاب شوم آنها اشاره مىکند و مىفرماید:
إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیَاتِ اللّهِ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَیَقْتُلُونَ الِّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ - أُولَئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَ مَا لَهُم مِّن نَّاصِرِینَ؛
همانا کسانى که نسبت به آیات خدا کفران مىورزند، و پیامبران را به ناحق مىکشند، و (نیز) مردمى را که امر به عدالت مىکنند به قتل مىرسانند، آنان را به کیفر و عذاب دردناک مژده بده - آنها کسانى هستند که اعمال نیکشان، به خاطر این گناهان بزرگ در دنیا و آخرت تباه شده و پوچ شده، و مددکار و شفاعت کنندهاى ندارند.
به این ترتیب سه کیفر سخت در کمین آنها است: 1 - عذاب دردناک 2 - پوچى اعمال نیک 3 - نداشتن شفاعت.
در قرآن در سوره بروج، پنج آیه (از آیه 4 تا 8) پیرامون ماجراى دردناک شهادت مسیحیان با ایمان، در نجران، که قبل از ظهور پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد آمده است که به داستان اصحاب اخدود معروف است، نظر شما را به این سرگذشت، که از سویى درس ایثار و فداکارى به ما مىآموزد، و از سوى دیگر تابلو واژگونى و مکافات عمل ستمگران شکنجهگر را به ما نشان مىدهد جلب مىکنیم:
قبلاً گفتیم تاریخ یهود عنود، پر از جنایات وحشتبار است، یکى از آن جنایات هولناک، سوزاندن حدود بیست هزار نفر از مؤمنان مسیحى نجران در کورههاى آدمسوزى است که به وجود آورده بودند. توضیح این که:
ذونواس آخرین طاغوت از سلسله قبیله حِمیَر بود که بر سرزمین یمن سلطنت مىکرد و خود را یوسف مىنامید، او یهودى بود، و افراد قبیله حِمیَر و سایر مردم یمن را به این آیین دعوت کرد، و همه از او پیروى کردند و سراسر کشور پهناور یمن پیرو آیین یهود شدند.
ولى در قسمت مرزى بین حجاز و یمن منطقه وسیعى به نام نجران، داراى هفتاد دهکده، وجود داشت که جزء کشور یمن بود، اما تبلیغات مسیحیان به آن جا راه یافت، و مردم آن جا به آیین مسیحیت گرویدند.
ذونواس که یک طاغوت گردنفراز بود و اگر مىتوانست مىخواست همه دنیا را تحت تسخیر خود در آورد، تصمیم داشت که همه مردم یمن، پیرو همان آیین یهود باشند که خود طرفدار آن بود.
در این شرایط، مردى مسافر از نجران به صنعاء آمد و یک راست به طرف قصر ذونواس حرکت کرد، وقتى به قصر رسید، به دربانان گفت: من از نجران به اینجا آمدهام و حامل پیام مخصوص براى شاه هستم.
وزیر دربار گفت: ملاقات با اعلىحضرت ممنوع است، ولى تو که این گونه اصرار دارى، صبر کن تا وقتیکه شاه از قصر خارج مىشود، ترتیب ملاقات تو را با او خواهم داد.
وزیر دربار ماجرا را به ذونواس گزارش داد، سرانجام مرد مسافر به حضور او رسید، ذونواس از او پرسید: چه خبر؟
مرد مسافر: من از نجران مىآیم، در آن جا حادثه ناگوارى رخ داده که اگر به طور جدى وسریع از آن جلوگیرى نشود، ترس آن است که به سایر شهرهاى یمن سرایت کند، و سراسر یمن، بلکه جهان را بگیرد.
ذونواس: آن چه حادثهاى است؟!
مرد مسافر: مدتى است دین تازهاى به نام نصرانیت وارد نجران شده، بتپرستان نجران آن را با آغوشى باز پذیرفتهاند، و گروه گروه به آن گرویدهاند، جمعى از یهودیان نیز آن را پذیرفتهاند، و آن جماعت از یهود که بر یهودیت باقى ماندهاند، به انواع شکنجهها گرفتارند، هرگاه اعلیحضرت ذونواس به فریاد ما و مردم نجران نرسد، نجران از دست رفته است.
ذونواس، پس از بررسى علل نفوذ مسیحیت به نجران، در حالى که آتش خشم از درونش شعله مىکشید، تصمیم گرفت مردم نجران را که به مسیحیت گرویدهاند با سختترین شکنجهها سرکوب و نابود کند، تا به آیین یهود برگردند. به دنبال این تصمیم با لشگرى مجهز و انبوه به طرف نجران حرکت کرد و شهر را محاصره کرد و به زودى بر آن مسلط شد. ذونواس در آغاز علما و بزرگان نجران را جمع نموده و با آنها به مذاکره پرداخت، و به آنها گفت: به ما چنین خبرى رسیده است. تا تیغ در میان شما نینداختهام، به آیین یهود بازگردید.
علماء و بزرگان گفتند: آیین نصرانیت در اعماق دل و جان ما نفوذ کرده، به طورى که محال است از آن دست برداریم.
ذونواس وقتى که سرسختى و استقامت آنها را دید، دستور داد خندقها و گودالهاى بزرگى را حفر کنند، و درون آنها را پر از هیزم نموده، و آتشهاى شعله ور به وجود آوردند.
کورههاى آدم سوزى طاغوت یمن
فرمان ذونواس اجرا شد، مأموران جلاد او مسیحیان با ایمان را دستگیر کرده و در کام آتش مىافکندند، به طورى که سرزمین نجران از همه مسیحیان تهى شد، و جز یهود کسى در آن جا باقى نماند
در تفسیر على بن ابراهیم نقل شده: ذونواس و مأمورانش، مسیحیان را مىگرفتند و آنها را بین پذیرش آیین یهود، و آتش، مخیر مىساختند، ولى آنها مقاومت کرده و آیین خود را رها نمىنمودند، در نتیجه بعضى از آنها را با شمشیر، بعضى را با مُثلِه کردن (بریدن اعضاء) و بعضى را با آتش، کشتند و سوزاندند، به طورى که بیست هزار نفر از آنها به شهادت رسیدند.
خداوند در قرآن ماجراى قساوت و بىرحمى یهود، و مقاومت مسیحیان مؤمن را پس از پنج سوگند چنین بیان کرده است:
قُتِلَ أَصْحَابُ الاُْخْدُودِ النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ - إِذْ هُمْ عَلَیْهَا قُعُودٌ - وَ هُمْ عَلَى مَا یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ - وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَن یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ؛
مرگ و عذاب بر شکنجهگران صاحب گودال (آتش) باد،گودال هایى پر از آتش شعلهور، هنگامى که در کنار آن نشسته بودند، و آنچه را نسبت به مؤمنان انجام مىدادند (با خونسردى) تماشا مىکردند، هیچ ایرادى بر آنان (مسیحیان مؤمن) نداشتند جز اینکه آنها به خداوند عزیز و حمید، ایمان آورده بودند.
به این ترتیب خداوند، مسیحیان با ایمان را که در آیین خود (قبل از ظهور اسلام) ایستادگى کردند و کشته شدند و راه خدا را بر تسلیم در برابر طاغوت یهود، ترجیح دادند ستوده، و دشمنان خونخوار آنها را سرزنش نموده، و به عذاب دردناک دنیوى و اخروى، هشدار داده است. و این درسِ تاریخى را به مسلمانان داده که در برابر زورمندان بایستند، و دیکتاتورى دشمن، آنها را مرعوب و تسلیم نکند.
قابل توجه این که بعضى مىنویسند: یهودیان نخستین کسانى بودند که کورههاى آدمسوزى را بدعت نهادند، و سرانجام همین بدعت دامان آنها را گرفت، و گروه زیادى از یهود در قرن حاضر، در ماجراى آلمان هیتلرى، در کورههاى آدمسوزى به آتش کشیده شدند و به مکافات دنیوى اعمالشان رسیدند.
شهادت رهبر مسیحیان با ایمان نجران، و تازه بودن بدن او پس از قرنها
از گفتنىها این که: عبدالله بن ثامر که از اهالى نجران بود، موجب گرایش مردم نجران به آیین مسیحیت شده بود. ذونواس پس از مسلط شدن بر نجران، دستور داد عبدالله را احضار کردند، پس از بگو مگوى شدید، ذونواس با عصاى خود بر سر عبدالله کوبید، سر او شکست و به شهادت رسید.
از عجایب این که: در عصر خلافت عمر، شخصى در نجران، خرابهاى را حفر مىکرد، ناگاه در زیر خاکها مردى را دید نشسته و دستش را روى زخم سرش نهاده است، معلوم شد او همان عبدالله بن ثامر است، وقتى که دست او را مىکشیدند، خون تازه از سرش جارى مىشد، وقتى که دستش را رها مىکردند، بر روى زخم سرش قرار مىگرفت، و خون بند مىآمد. در انگشت دستش انگشترى بود که در آن نوشته شده بود: اللهُ رَبِّى، خداوند، پروردگار من است.
این حادثه را در ضمن نامهاى به عمر بن خطاب گزارش دادند، عمر در جواب نامه نوشت: او را به همان حالتى که بود بگذارید و دفن کنید. این حادثه نیز بیانگر مقام ارجمند شهید است که بدنش پس از صدها سال نپوسیده است.
متلاشى شدن سلطنت ذونُواس
طاغوت بىرحم، ذونواس آن گونه مسیحیان را در خندقهاى آتش سوزانید، ولى اینک ببینید چگونه ظالم دیگرى بر او مسلط شد و تاج و تخت و لشگرش را واژگون نموده و همه تشکیلاتش را نابود ساخت.
در گیر و دار سوزاندن مسیحیان مؤمن، یک نفر از مسیحیان نجران به نام دَوس از منطقه گریخت و به سوى روم رفت، و ماجرا را به قیصر روم که مسیحى بود گزارش داد، قیصر ضمن اظهار تاسف گفت: سرزمین من به یمن دور است، من نامهاى را به پادشاه حبشه که سرزمینش نزدیک یمن است، مىفرستم و از او مىخواهم به شما در سرکوبى دشمن کمک کند.
او نامهاى نوشت و همان مسافر مسیحى نامه را به حبشه رساند و نامه قیصر را به نجاشى پادشاه حبشه داد، نجاشى پس از خواندن نامه سخت ناراحت شد، و از خاموشى چراغ مسیحیت در نجران، افسوس خورد، و تصمیم گرفت از ذونُواس انتقام بگیرد، لشگر انبوه و مجهزى را که از هفتاد هزار نفر تشکیل مىشد به فرماندهى اریاط و اَبرهه، به جنگ با سپاه ذونواس به سوى یمن فرستاد، لشگر حبشه وارد یمن شدند و به جنگ با سپاه ذونواس پرداختند. ذونواس با اسبش به طرف دریا گریخت و خود را به دریا افکند و هلاک شد، طولى نکشید که شکست سختى به لشگر ذونواس وارد شد، و کشور یمن به دست لشگر نجاشى فتح گردید، در نتیجه کشور یمن به عنوان یکى از استانهاى حبشه در آمد، نجاشى اریاط را حاکم استان یمن کرد. به این ترتیب ذونواس و لشگرش تار و مار شدند
پادشاهان یمن را به عنوان تُبَّع که جمع آن تبایعه است مىخواندند، چنان که پادشاهان روم را قیصر، و پادشاهان مصر را فرعون، و پادشاهان ترک را خاقان، و پادشاهان ایران را کسرى مىنامیدند.
تبایعه یک سلسله از شاهانى بودند که در یمن داراى تمدن عظیم و تشکیلات کشورى و لشگرى بودند، و با قدرت عظیمى زندگى مىکردند، بعضى از آنها از خوبان بودند و بعضى از آنها روش طاغوتها را داشتند.
نام یکى از آنها اسعد ابوکرب بود که مطابق پارهاى از روایات، خودش خوب بود، ولى قومش در گمراهى به سر مىبردند و به هلاکت رسیدند.
اسعد پادشاه مقتدرى بود و با لشگر مجهز خود، بسیارى از شهرها و بلاد را فتح کرده و تحت پرچم خود در آورده بود.
در مورد فتح مدینه و مکه، سرگذشت شیرینى دارد که نظر شما را به آن جلب مىکنیم:
تُبع (اسعد ابوکرب) در یکى از سفرهاى کشورگشایى خود، براى فتح مدینه، نزدیک مدینه آمد، و مدینه را محاصره کرد، براى علماى یهود پیام فرستاد که من سرزمین مدینه را ویران مىکنم، تا هیچ یهودى در آن نماند و فقط آیین عرب در آنجا حاکم گردد.
اعلم علماى یهود به نام شامول در آن جا بود گفت: اى پادشاه! اینجا شهرى است که هجرتگاه پیامبرى از دودمان اسماعیل است که در مکه متولد مىشود. سپس بخشى از اوصاف پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم را بر شمرد، تُبع گویا سابقه ذهنى در این باره داشت، گفت: بنابر این من از تخریب این شهر صرف نظر مىکنم.
اسعد به بعضى از قبیله اوس و خزرج که در کنارش بودند فرمان داد که در این شهر بمانید و هنگامى که پیامبر موعود، خروج کرد او را یارى کنید، و فرزندان خود را به این موضوع سفارش نمایید، و حتى در ضمن نامهاى به آنها، ایمان خود نسبت به آن پیامبر موعود را اعلام نمود
روایت شده: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: لا تَسُبّوا تُبَّعاً فانَّهُ کانَ قَد اَسلَمَ سى به تُبع ناسزا نگویید، او مسلمان شده است.
اسعد براى تصرف مکه به سوى مکه لشگر کشید در این هنگام چهارهزار نفر از دانشمندان همراهش بودند، مکه را فتح کرد، خواست کعبه را ویران کند، بیمارى سخت زکام بر او عارض شد، بر اثر این بیمارى از گوشها و چشمان و بینىاش آب بدبویى ریزش مىکرد، طبیبها از درمان آن عاجز ماندند و گفتند: این دردِ آسمانى است و درمان آن از عهده ما ساقط است.
روز بعد یکى از دانشمندان محرمانه نزد وزیرِ اسعد آمد و گفت: اگر اسعد نیت خود را پاک و راست سازد، من او را درمان مىکنم، وزیر از اسعد براى او اجازه طلبید، آن عالم نزد اسعد آمد و به اسعد گفت: تو مىخواهى این کعبه را ویران کنى... او گفت: آرى.
دانشمند گفت: از این کار توبه کن، که به خیر دنیا و آخرت خواهى رسید. اسعد توبه کرد، اتفاقا از آن بیمارى شفا یافت، از این رو به خدا و رسالت ابراهیم خلیل علیهالسلام ایمان آورد، نه تنها به کعبه بى احترامى نکرد، بلکه هفت گونه پارچه بلند براى پوشاندن کعبه تهیه کرد، و کعبه را با آنها پوشانید، از این رو او نخستین کسى بود که براى کعبه پرده درست کرد.
این لشگرکشى به مکه، و درست کردن پیراهن براى کعبه، در سال پنجم میلادى، قبل از تولد پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد.
به هر حال تبع (اسعد) خودش خوب بود، و به مقدسات دینى احترام مىگذاشت. ولى قوم او، بر اثر غرور فتوحات و کسبِ قدرت، افرادى گمراه و ستمگر و مغرور شدند، از این رو خداوند آنها را به کیفر کردارشان رسانید و قدرت و شوکت آنها را در هم شکست.
چنان که در آیه 37 دخان مىفرماید:
أَهُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَکْنَاهُمْ إِنَّهُمْ کَانُوا مُجْرِمِینَ؛
آیا مشرکان مکه برتر و قوىترند یا قوم تبّع و اقوامى که قبل از آنها (از قوم عاد و ثمود) ما آنها را به خاطر جرم و گناهشان به هلاکت رساندیم.
در آیه 14 سوره ق نیز، خداوند قوم تبع را از تکذیب کنندگان رسولان در ردیف اصحاب ایکه (بخشى از قوم شعیب) معرفى کرده که به عذاب سختى هلاک و نابود شدند.
این بود داستان عبرتانگیز قوم تبع، که روزى براى خود شوکت و اقتدار و کشور گشایى داشتند، ولى بر اثر غرور و گناه، مشمول غضب الهى شده، و زندگیشان از هم پاشید، و قدرت و شوکتشان در هم شکست، بنابراین ضعیفتر از آنها مشرکان قریش، خیال نکنند که مىتوانند در برابر اسلام، قدرت نمایى و کارشکنى کنند، و گرنه آنها نیز به سرنوشت قوم تبع گرفتار خواهند شد.
به هر حال این از امور نادر است، که رئیس قومى، نیک باشد، ولى قومش بد باشند و خداوند قوم او را سرزنش کرده و جزءِ هلاک شدگان معرفى نماید.
در روزگاران پیش، پس از عصر حضرت سلیمان علیهالسلام سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل به طور عجیبى رایج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمینهاى تاریخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، که شامل منطقه وسیعى بین رود فرات و دجله مىشد.
داراى تمدن عظیمى بود، و آن چنان بزرگ شد که به آن کشور بابِل مىگفتند. این کشور داراى شهرهایى بزرگ و قلعه هایى بلند، و قصرهاى سر به فلک کشیده و بتکدههاى عظیم بود، و اکنون از آن بناهاى عظیم، خرابههایى باقى مانده است که جزء آثار باستانى به شمار مىآید.
سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل بسیار رایج بود، آنها از طلسمات و علفهاى مخصوص و پاشیدن آب متبرک، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى آن جام کارهاى حیرتانگیز و شگفت آور استفاده مىکردند...
از تاریخ استفاده مىشود که حضرت سلیمان علیهالسلام تمام نوشتهها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى کرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى کنند (این نگهدارى براى آن بود که مطالب مفیدى براى دفع سحر در میان آنها وجود داشت.) سلیمان علیهالسلام به این ترتیب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.ولى پس از وفات سلیمان علیهالسلام، گروهى آن اوراق را بیرون آورده و به اشاعه و تعلیم سحر پرداختند، و بار دیگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.
براى جلوگیرى از سحر و جادو، و زیانهاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگیرد و براى جلوگیرى از آن چارهاى جز این نبود، که مردم راه باطل کردن سحر را یاد بگیرند و چنین کارى مستلزم آن است که خود سحر را نیز یاد بگیرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقیق، آن سحرها را باطل نمایند.
خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به میان مرم بابِل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو یاد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگیرى نمایند.
آمدن هاروت و ماروت در میان مردم بابِل فقط به خاطر تعلیم سحر براى خنثىسازى سحر بود، از این رو آنها به خصوص به هر کس که سحر مىآموختند، به او اعلام مىکردند که:
اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَکفُرْ؛
ما وسیله آزمایش تو هستیم کافر نشو. (و از این تعلیمات سوء استفاده نکن).
اما آنها از تعلیمات هاروت و ماروت، سوء استفاده کردند، تا آن جا که با سحر و جادوى خود به مردم آسیب مىرساندند، و بین مرد و همسرش جدایى مىافکندند و مشمول سرزنش شدید الهى شدند.
در قرآن در آیه 16 و 17 حشر، عاقبت منافقان را این گونه مثال زده است:
کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِیءٌ مِّنکَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ - فَکَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِى النَّارِ خَالِدَیْنِ فِیهَا وَ ذَلِکَ جَزَاء الظَّالِمِینَ؛
کار آنها (منافقان) همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم) امّا وقتى که کافر شد گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندى که پروردگار جهانیان است بیم دارم - سرانجام کار شیطان و انسان پیرو شیطان این شد که هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن مىمانند و این است کیفر ستمکاران.
جمعى از مفسران و محدثان در ذیل این آیه داستان برصیصاى عابد را ذکر کرده که عاقبت شیطان و پیروان شیطان را مجسم مىکند، و این داستان چنین است:
در میان بنى اسرائیل عابد و راهبى به نام برصیصا بود. سالهاى بسیار به عبادت خدا اشتغال داشت، و آن چنان در پیشگاه خدا داراى مقام و منزلت شد که حتى بیماران روانى را درمان مىکرد، مردم بیماران خود را نزد او مىآوردند و با دعاى او شفا مىیافتند. روزى زن جوانى از یک خاندان با شخصیت را که بیمارى روانى پیدا کرده بود، برادرانش نزد برصیصا آوردند و بنا شد مدتى در آن جا بماند تا شفا یابد.
شیطان وسوسه گر در آن جا ظاهر شد و آن قدر آن زن را در نظر برصیصا زینت داد که او فریفته شد و به او تجاوز کرد، پس از مدتى آن زن باردار شد، برصیصا دید که نزدیک است آبرویش برود، باز گول شیطان را خورد، و آن زن را کشت و جنازهاش را در گوشهاى از بیابان دفن کرد.
شیطان این موضوع را فاش ساخت، و برادرانش از این حادثه رنج آور با اطلاع شدند، این خبر شایع شد و در تمام شهر پیچید، و به گوش حاکم رسید، حاکم با گروهى از مردم به بررسى پرداختند، عابد اقرار به گناه کرد، پس از آن که وقوع جنایت براى آنها ثابت شد، حاکم حکم اعدام برصیصا را صادر کرد، مأموران همراه ازدحام جمعیت، عابد را به پاى دار آوردند و او را به بالاى چوبه دار کشیدند، در این هنگام شیطان در نظر عابد مجسم شد و گفت: این من بودم که تو را تا این جا کشیدم، اکنون نیز مىتوانم موجب نجات تو شوم.
عابد گفت: چه کنم تا نجات یابم؟
شیطان گفت: هرگاه یک سجده براى من کنى، کافى است.
عابد گفت: من که در این جا نمىتوانم سجده کنم.
شیطان گفت: با اشاره سجده کن، او با اشاره، شیطان را سجده کرد و همان دم دار را کشیدند و جان سپرد و در حال کفر از دنیا رفت. دو آیه مذکور به این مطلب اشاره مىکند.
این است سرنوشت کسانى که به پیروى از شیطان ادامه مىدهند و با منافقان همنشین و همسو مىگردند.