قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

داستان هاروت و ماروت‏

در روزگاران پیش، پس از عصر حضرت سلیمان علیه‏السلام سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل به طور عجیبى رایج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمین‏هاى تاریخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، که شامل منطقه وسیعى بین رود فرات و دجله مى‏شد.

داراى تمدن عظیمى بود، و آن چنان بزرگ شد که به آن کشور بابِل مى‏گفتند. این کشور داراى شهرهایى بزرگ و قلعه هایى بلند، و قصرهاى سر به فلک کشیده و بتکده‏هاى عظیم بود، و اکنون از آن بناهاى عظیم، خرابه‏هایى باقى مانده است که جزء آثار باستانى به شمار مى‏آید.

سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل بسیار رایج بود، آن‏ها از طلسمات و علف‏هاى مخصوص و پاشیدن آب متبرک، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى آن جام کارهاى حیرت‏انگیز و شگفت آور استفاده مى‏کردند...

از تاریخ استفاده مى‏شود که حضرت سلیمان علیه‏السلام تمام نوشته‏ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى کرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى کنند (این نگهدارى براى آن بود که مطالب مفیدى براى دفع سحر در میان آن‏ها وجود داشت.) سلیمان علیه‏السلام به این ترتیب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.ولى پس از وفات سلیمان علیه‏السلام، گروهى آن اوراق را بیرون آورده و به اشاعه و تعلیم سحر پرداختند، و بار دیگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.

براى جلوگیرى از سحر و جادو، و زیان‏هاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگیرد و براى جلوگیرى از آن چاره‏اى جز این نبود، که مردم راه باطل کردن سحر را یاد بگیرند و چنین کارى مستلزم آن است که خود سحر را نیز یاد بگیرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقیق، آن سحرها را باطل نمایند.

خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به میان مرم بابِل فرستاد، تا به آن‏ها سحر و جادو یاد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگیرى نمایند.

آمدن هاروت و ماروت در میان مردم بابِل فقط به خاطر تعلیم سحر براى خنثى‏سازى سحر بود، از این رو آن‏ها به خصوص به هر کس که سحر مى‏آموختند، به او اعلام مى‏کردند که:

اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَکفُرْ؛

ما وسیله آزمایش تو هستیم کافر نشو. (و از این تعلیمات سوء استفاده نکن).

اما آن‏ها از تعلیمات هاروت و ماروت، سوء استفاده کردند، تا آن جا که با سحر و جادوى خود به مردم آسیب مى‏رساندند، و بین مرد و همسرش جدایى مى‏افکندند و مشمول سرزنش شدید الهى شدند.

داستان برصیصاى عابد

در قرآن در آیه 16 و 17 حشر، عاقبت منافقان را این گونه مثال زده است:

کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِی‏ءٌ مِّنکَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ - فَکَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِى النَّارِ خَالِدَیْنِ فِیهَا وَ ذَلِکَ جَزَاء الظَّالِمِینَ؛

کار آنها (منافقان) همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم) امّا وقتى که کافر شد گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندى که پروردگار جهانیان است بیم دارم - سرانجام کار شیطان و انسان پیرو شیطان این شد که هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن مى‏مانند و این است کیفر ستمکاران.

جمعى از مفسران و محدثان در ذیل این آیه داستان برصیصاى عابد را ذکر کرده که عاقبت شیطان و پیروان شیطان را مجسم مى‏کند، و این داستان چنین است:

در میان بنى اسرائیل عابد و راهبى به نام برصیصا بود. سال‏هاى بسیار به عبادت خدا اشتغال داشت، و آن چنان در پیشگاه خدا داراى مقام و منزلت شد که حتى بیماران روانى را درمان مى‏کرد، مردم بیماران خود را نزد او مى‏آوردند و با دعاى او شفا مى‏یافتند. روزى زن جوانى از یک خاندان با شخصیت را که بیمارى روانى پیدا کرده بود، برادرانش نزد برصیصا آوردند و بنا شد مدتى در آن جا بماند تا شفا یابد.

شیطان وسوسه گر در آن جا ظاهر شد و آن قدر آن زن را در نظر برصیصا زینت داد که او فریفته شد و به او تجاوز کرد، پس از مدتى آن زن باردار شد، برصیصا دید که نزدیک است آبرویش برود، باز گول شیطان را خورد، و آن زن را کشت و جنازه‏اش را در گوشه‏اى از بیابان دفن کرد.

شیطان این موضوع را فاش ساخت، و برادرانش از این حادثه رنج آور با اطلاع شدند، این خبر شایع شد و در تمام شهر پیچید، و به گوش حاکم رسید، حاکم با گروهى از مردم به بررسى پرداختند، عابد اقرار به گناه کرد، پس از آن که وقوع جنایت براى آن‏ها ثابت شد، حاکم حکم اعدام برصیصا را صادر کرد، مأموران همراه ازدحام جمعیت، عابد را به پاى دار آوردند و او را به بالاى چوبه دار کشیدند، در این هنگام شیطان در نظر عابد مجسم شد و گفت: این من بودم که تو را تا این جا کشیدم، اکنون نیز مى‏توانم موجب نجات تو شوم.

عابد گفت: چه کنم تا نجات یابم؟

شیطان گفت: هرگاه یک سجده براى من کنى، کافى است.

عابد گفت: من که در این جا نمى‏توانم سجده کنم.

شیطان گفت: با اشاره سجده کن، او با اشاره، شیطان را سجده کرد و همان دم دار را کشیدند و جان سپرد و در حال کفر از دنیا رفت. دو آیه مذکور به این مطلب اشاره مى‏کند.

این است سرنوشت کسانى که به پیروى از شیطان ادامه مى‏دهند و با منافقان همنشین و همسو مى‏گردند.

داستان دو برادر مؤمن و مغرور

در روزگاران پیش در میان بنى اسرائیل پادشاهى زندگى مى‏کرد، او داراى دو پسر بود، که بنابه قولى نام یکى از آن‏ها تملیخا، و نام دیگرى فُطرُس بود. پدر از دنیا رفت و براى آن‏ها ثروت بسیار به جا گذاشت.

تملیخا انسان با ایمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فکر حساب و کتاب قیامت، و انجام کارهاى نیک بود، و به نیازمندان کمک‏هاى شایانى مى‏کرد، ولى به عکس، فطرس انسانى دنیاپرست، سنگدل، و بى اعتنا به امور دین و معاد و خدا بود، خدا و معاد را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنیاى خود فکر مى‏کرد.

بخشى از سرگذشت این دو برادر (یا دو دوست) در سوره کهف، از آیه 32 تا 44 به عنوان دو نمونه، یکى نمونه‏اى از انسان نیک، و دیگرى، نمونه‏اى از انسان بد ذکر شده، تا ما با تابلو قرار دادن این ماجرا، پیروى انسان نیک را برگزینیم و انسان نیک گردیم.

این دو برادر هر کدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تملیخا ثروت پدر را پلى براى آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمین نیازهاى مستمندان استفاده مى‏کرد، ولى فطرس همواره در عیاشى و هوسبازى خود به سر مى‏برد، و بر اموال خود مى‏افزود، و چیزى به نیازمندان نمى‏داد.(

فطرس از اموال اندوخته شده‏اش دو باغ انگور بسیار بزرگ به وجود آورد، که در گرداگرد این دو باغ، نخل‏هاى بلند خرما سر به آسمان کشیده بودند، و در بین این دو باغ، سرزمین بزرگ مزروعى پربرکت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سیراب کردن درختان این دو باغ و مزرعه و نخل‏ها جریان داشت، و در مجموع یک مزرعه کامل بود که همه چیزش جور و جامع بود، و در آن از همه‏گونه محصولات کشاورزى به طور فراوان وجود داشت.

فطرس به جاى شکر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فکر مى‏کرد که نسبت به برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت مى‏باشد، ولى برادرش بر اثر عدم دلبستگى به دنیا، براى خود - جز به مقدار نیاز - چیزى نگذاشته بود، و بقیه را در امور نیک به مصرف رسانده بود.

فطرس، تملیخا را مسخره مى‏کرد و او را ابله مى‏دانست، ولى تملیخا دلش براى عاقبت برادرش میسوخت و همواره سعى داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راه‏هاى باطل بیرون کشیده به سوى خدا بکشاند.

فطرس به برادرش مى‏گفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و به خاطر افرادى که دارم از تو توانمندتر مى‏باشم.

او با غرور و سرمستى وارد باغش مى‏شد و منظره شاداب باغ را مى‏دید مى‏گفت: من گمان نمى‏کنم هرگز این باغ فانى و نابود شود.

خیره سرى او به جایى رسید که آشکارا منکر معاد و قیامت گردید و گفت: باور نمى‏کنم قیامت برپا گردد، و اگر قیامتى باشد و به سوى پروردگارم بازگردم، جایگاهى بهتر از این جا خواهم داشت

او با خیال خام خود مى‏پنداشت اکنون که در دنیا داراى شخصیت برجسته (صورى) است، در آخرت نیز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصیت برجسته خواهد بود.

او همواره در این فکرها بود، و زرق و برق ظاهرى خود را به رخ برادر مى‏کشید و تملیخا را تحقیر مى‏کرد، و پیوسته حرف‏هاى گُنده، و بزرگتر از خود مى‏زد، و برادرش را، انسانى سرخورده و مفلوک معرفى مى‏کرد.

اندرزهاى حکیمانه و پرمهر برادر مؤمن‏

تملیخا که دوراندیش و آخربین بود، و درست فکر مى‏کرد، دلش براى غفلت برادرش مى‏سوخت. تصمیم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فریب و بى خبرى خارج سازد، از این رو او را چنین نصیحت مى‏کرد:

آیا به خدایى که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده، و پس از آن تو را مرد کاملى قرار داد کافر شدى؟! ولى من کسى هستم که الله پروردگار من است، و هیچ کس را شریک پروردگارم قرار نمى‏دهم.

چرا هنگامى که وارد باغت شدى، نگفتى این نعمتى است که خدا خواست است؟!

نیرویى جز از ناحیه خدا نیست! و اگر مى‏بینى من از نظر مال و فرزند از تو کمترم (مطلب مهمى نیست).

شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شده‏اى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونه‏اى که آن را به زمین بى گیاه لغزنده‏اى تبدیل سازد.

و آب آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه که هرگز نتوانى آن را به دست آورى

دگرگونى باغ و کشتزار سرسبز به بیابانى خشک‏

فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نکرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان سرمست و غافل، بى آن که حق نیازمندان را بپردازد، و از ناحیه او خیرى به کسى برسد، به هوسبازى خود ادامه داد.

خداوند بر آن خیره‏سر خودخواه و بدطینت غضب کرد، در یک شب ظلمانى که فطرس در خواب بود، صاعقه مرگبار را که از رعد و برق شدید بر مى‏خاست، به دو باغ و کشتزار و درختهاى او فرو ریخت، به هر چه دست یافت همه را سوزانید. آب نهر در زمین فرو رفت (گویى زلزله همراه صاعقه بود و) آن‏چه از ساختمان‏ها در کنار آن باغ و کشتزار بودند ویران شدند

فطرس از خواب بیدار شد، پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوى باغ و مزرعه‏اش روانه شد، ولى وقتى که به مزرعه و باغهایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابود شده، ساختمان‏ها ویران گشته، و آن دو باغ و مزرعه خرم و سرسبز به بیابان خشکى تبدیل یافته، پرندگان خوش آوا رفته‏اند، و جاى خود را به بوم و زاغ داده‏اند.

خلاصه از نسیمى دفتر ایام بر هم خورده، و ورق همه چیز برگشته است. آن گاه متوجه شد که آن چه برادرش مى‏گفت حق بود، افسوس که اندرزهاى برادر را به گوش جان نسپرد.

آه و ناله و افسوسش بلند شد، از شدت ناراحتى پیوسته دست‏هاى خود را به هم مى‏زد، چرا که مى‏دید همه هزینه‏هایى که براى باغ نموده، نابود شده و همه داربست‏هاى باغ فرو ریخته است. در میان آه و ناله‏اش مى‏گفت:

یا لَیتَنِى لَم اُشرِک بِرَبِّى اَحَداً؛

اى کاش کسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم.

دیگر کسى یا کسانى را نداشت که او را در برابر عذاب الهى یارى دهند، و از خودش نیز نمى‏توانست یارى گیرد، در آن جا براى او ثابت شد که ولایت و قدرت از آنِ خداوند بر حق است، او است که برترین پاداش‏ها، و عاقبت نیک را به انسان‏هاى مطیع مى‏بخشد.

ولى بعد از مردن سهراب از نوشدارو چه سود؟ اینک دیگر کار از کار گذشته بود، فغان و افسوس او بى فایده بود، چرا که فرصت از دستش رفته بود، و دیگر ثروت امکانات نداشت تا آن را پلى براى آخرت قرار دهد، و با بهره بردارى صحیح از آن به نفع نیازهاى جامعه و نیازمندان، گامهاى استوارى بردارد.

آرى، این بود، سرنوشت و سرانجام فلاکت بار آدم مغرورى که از خدا و حساب و کتاب خدا فاصله گرفته، و جز هوسهاى نفسانى به چیز دیگر نمى‏اندیشد، ولى برادر دیگرش به خاطر هشیارى و توجه به خدا و قیامت، روسفید دو جهان گردید.

داستان اصحاب رقیم‏

در آیه کهف چنین آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛

آیا گمان کردى داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانه‏هاى بزرگ ما است.

در این که اصحاب رقیم کیانند، بین مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى بعضى گفته‏اند: رقیم کوهى است که غار اصحاب کهف در آن جا است، بعضى گفته‏اند: رقیم نام قریه‏اى بوده که اصحاب کهف از آن خارج شدند، به عقیده بعضى رقیم نام لوح سنگى است که قصه اصحاب کهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب کهف نصب کرده‏اند و یا در موزه شاهان نهاده‏اند، و به عقیده بعضى رقیم نام کتاب است، و به عقیده بعضى دیگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار است‏که داستانش چنین مى‏باشد.

در کتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در کوه ودشت پرداختند، تا به غارى که در بالاى کوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از کوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى که درِ غار را به طور کامل پوشانید، آن سه نفر در درون غار تاریک ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید که حتى روزنه‏اى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آن‏ها بر اثر تاریکى، همدیگر را نمى‏دیدند.

آن‏ها وقتى که خود را در چنان بن بست هولناکى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یکى از آن‏ها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این که اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در این‏جا محبوس شده‏ایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.

اولى گفت: خدایا! مى‏دانى که من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال کردم وقتى که بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن کار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى که دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تکانى خورد، و اندکى عقب رفت به طورى که روزنه‏اى به داخل غار پیدا شد.

دومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که گروهى کارگر را براى امور کشاورزى اجیر کردم، تا هر روز نیم درهم به هرکدام از آن‏ها بدهم، پس از پایان کار، مزد آن‏ها را دادم، یکى از آن‏ها گفت: من به اندازه دو نفر کار کرده‏ام، سوگند به خدا کمتر از یک درهم نمى‏گیرم، نیم درهم را قبول نکرد و رفت. من با نیم درهم او کشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن کارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب کردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى کردم این کار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این کار را از من مى‏دانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تکان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت که درون غار روشن شد، به طورى که آن‏ها همدیگر را مى‏دیدند، ولى نمى‏توانستند از غار خارج شوند.

سومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آن‏ها بردم، ترسیدم که اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشره‏اى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آن‏ها را از خواب شیرین بیدار کنم و موجب ناراحتى آن‏ها شوم، از این رو همان جا صبر کردم تا آن‏ها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مى‏دانى که این کار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.

وقتى که دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تکان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت که آن‏ها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.

سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛

کسى که به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار کند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مى‏یابد

درویش و زاهد

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.

دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»