در روزگاران پیش، پس از عصر حضرت سلیمان علیهالسلام سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل به طور عجیبى رایج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمینهاى تاریخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، که شامل منطقه وسیعى بین رود فرات و دجله مىشد.
داراى تمدن عظیمى بود، و آن چنان بزرگ شد که به آن کشور بابِل مىگفتند. این کشور داراى شهرهایى بزرگ و قلعه هایى بلند، و قصرهاى سر به فلک کشیده و بتکدههاى عظیم بود، و اکنون از آن بناهاى عظیم، خرابههایى باقى مانده است که جزء آثار باستانى به شمار مىآید.
سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل بسیار رایج بود، آنها از طلسمات و علفهاى مخصوص و پاشیدن آب متبرک، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى آن جام کارهاى حیرتانگیز و شگفت آور استفاده مىکردند...
از تاریخ استفاده مىشود که حضرت سلیمان علیهالسلام تمام نوشتهها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى کرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى کنند (این نگهدارى براى آن بود که مطالب مفیدى براى دفع سحر در میان آنها وجود داشت.) سلیمان علیهالسلام به این ترتیب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.ولى پس از وفات سلیمان علیهالسلام، گروهى آن اوراق را بیرون آورده و به اشاعه و تعلیم سحر پرداختند، و بار دیگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.
براى جلوگیرى از سحر و جادو، و زیانهاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگیرد و براى جلوگیرى از آن چارهاى جز این نبود، که مردم راه باطل کردن سحر را یاد بگیرند و چنین کارى مستلزم آن است که خود سحر را نیز یاد بگیرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقیق، آن سحرها را باطل نمایند.
خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به میان مرم بابِل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو یاد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگیرى نمایند.
آمدن هاروت و ماروت در میان مردم بابِل فقط به خاطر تعلیم سحر براى خنثىسازى سحر بود، از این رو آنها به خصوص به هر کس که سحر مىآموختند، به او اعلام مىکردند که:
اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَکفُرْ؛
ما وسیله آزمایش تو هستیم کافر نشو. (و از این تعلیمات سوء استفاده نکن).
اما آنها از تعلیمات هاروت و ماروت، سوء استفاده کردند، تا آن جا که با سحر و جادوى خود به مردم آسیب مىرساندند، و بین مرد و همسرش جدایى مىافکندند و مشمول سرزنش شدید الهى شدند.
در قرآن در آیه 16 و 17 حشر، عاقبت منافقان را این گونه مثال زده است:
کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِیءٌ مِّنکَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ - فَکَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِى النَّارِ خَالِدَیْنِ فِیهَا وَ ذَلِکَ جَزَاء الظَّالِمِینَ؛
کار آنها (منافقان) همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم) امّا وقتى که کافر شد گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندى که پروردگار جهانیان است بیم دارم - سرانجام کار شیطان و انسان پیرو شیطان این شد که هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن مىمانند و این است کیفر ستمکاران.
جمعى از مفسران و محدثان در ذیل این آیه داستان برصیصاى عابد را ذکر کرده که عاقبت شیطان و پیروان شیطان را مجسم مىکند، و این داستان چنین است:
در میان بنى اسرائیل عابد و راهبى به نام برصیصا بود. سالهاى بسیار به عبادت خدا اشتغال داشت، و آن چنان در پیشگاه خدا داراى مقام و منزلت شد که حتى بیماران روانى را درمان مىکرد، مردم بیماران خود را نزد او مىآوردند و با دعاى او شفا مىیافتند. روزى زن جوانى از یک خاندان با شخصیت را که بیمارى روانى پیدا کرده بود، برادرانش نزد برصیصا آوردند و بنا شد مدتى در آن جا بماند تا شفا یابد.
شیطان وسوسه گر در آن جا ظاهر شد و آن قدر آن زن را در نظر برصیصا زینت داد که او فریفته شد و به او تجاوز کرد، پس از مدتى آن زن باردار شد، برصیصا دید که نزدیک است آبرویش برود، باز گول شیطان را خورد، و آن زن را کشت و جنازهاش را در گوشهاى از بیابان دفن کرد.
شیطان این موضوع را فاش ساخت، و برادرانش از این حادثه رنج آور با اطلاع شدند، این خبر شایع شد و در تمام شهر پیچید، و به گوش حاکم رسید، حاکم با گروهى از مردم به بررسى پرداختند، عابد اقرار به گناه کرد، پس از آن که وقوع جنایت براى آنها ثابت شد، حاکم حکم اعدام برصیصا را صادر کرد، مأموران همراه ازدحام جمعیت، عابد را به پاى دار آوردند و او را به بالاى چوبه دار کشیدند، در این هنگام شیطان در نظر عابد مجسم شد و گفت: این من بودم که تو را تا این جا کشیدم، اکنون نیز مىتوانم موجب نجات تو شوم.
عابد گفت: چه کنم تا نجات یابم؟
شیطان گفت: هرگاه یک سجده براى من کنى، کافى است.
عابد گفت: من که در این جا نمىتوانم سجده کنم.
شیطان گفت: با اشاره سجده کن، او با اشاره، شیطان را سجده کرد و همان دم دار را کشیدند و جان سپرد و در حال کفر از دنیا رفت. دو آیه مذکور به این مطلب اشاره مىکند.
این است سرنوشت کسانى که به پیروى از شیطان ادامه مىدهند و با منافقان همنشین و همسو مىگردند.
در روزگاران پیش در میان بنى اسرائیل پادشاهى زندگى مىکرد، او داراى دو پسر بود، که بنابه قولى نام یکى از آنها تملیخا، و نام دیگرى فُطرُس بود. پدر از دنیا رفت و براى آنها ثروت بسیار به جا گذاشت.
تملیخا انسان با ایمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فکر حساب و کتاب قیامت، و انجام کارهاى نیک بود، و به نیازمندان کمکهاى شایانى مىکرد، ولى به عکس، فطرس انسانى دنیاپرست، سنگدل، و بى اعتنا به امور دین و معاد و خدا بود، خدا و معاد را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنیاى خود فکر مىکرد.
بخشى از سرگذشت این دو برادر (یا دو دوست) در سوره کهف، از آیه 32 تا 44 به عنوان دو نمونه، یکى نمونهاى از انسان نیک، و دیگرى، نمونهاى از انسان بد ذکر شده، تا ما با تابلو قرار دادن این ماجرا، پیروى انسان نیک را برگزینیم و انسان نیک گردیم.
این دو برادر هر کدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تملیخا ثروت پدر را پلى براى آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمین نیازهاى مستمندان استفاده مىکرد، ولى فطرس همواره در عیاشى و هوسبازى خود به سر مىبرد، و بر اموال خود مىافزود، و چیزى به نیازمندان نمىداد.(
فطرس از اموال اندوخته شدهاش دو باغ انگور بسیار بزرگ به وجود آورد، که در گرداگرد این دو باغ، نخلهاى بلند خرما سر به آسمان کشیده بودند، و در بین این دو باغ، سرزمین بزرگ مزروعى پربرکت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سیراب کردن درختان این دو باغ و مزرعه و نخلها جریان داشت، و در مجموع یک مزرعه کامل بود که همه چیزش جور و جامع بود، و در آن از همهگونه محصولات کشاورزى به طور فراوان وجود داشت.
فطرس به جاى شکر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فکر مىکرد که نسبت به برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت مىباشد، ولى برادرش بر اثر عدم دلبستگى به دنیا، براى خود - جز به مقدار نیاز - چیزى نگذاشته بود، و بقیه را در امور نیک به مصرف رسانده بود.
فطرس، تملیخا را مسخره مىکرد و او را ابله مىدانست، ولى تملیخا دلش براى عاقبت برادرش میسوخت و همواره سعى داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راههاى باطل بیرون کشیده به سوى خدا بکشاند.
فطرس به برادرش مىگفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و به خاطر افرادى که دارم از تو توانمندتر مىباشم.
او با غرور و سرمستى وارد باغش مىشد و منظره شاداب باغ را مىدید مىگفت: من گمان نمىکنم هرگز این باغ فانى و نابود شود.
خیره سرى او به جایى رسید که آشکارا منکر معاد و قیامت گردید و گفت: باور نمىکنم قیامت برپا گردد، و اگر قیامتى باشد و به سوى پروردگارم بازگردم، جایگاهى بهتر از این جا خواهم داشت
او با خیال خام خود مىپنداشت اکنون که در دنیا داراى شخصیت برجسته (صورى) است، در آخرت نیز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصیت برجسته خواهد بود.
او همواره در این فکرها بود، و زرق و برق ظاهرى خود را به رخ برادر مىکشید و تملیخا را تحقیر مىکرد، و پیوسته حرفهاى گُنده، و بزرگتر از خود مىزد، و برادرش را، انسانى سرخورده و مفلوک معرفى مىکرد.
اندرزهاى حکیمانه و پرمهر برادر مؤمن
تملیخا که دوراندیش و آخربین بود، و درست فکر مىکرد، دلش براى غفلت برادرش مىسوخت. تصمیم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فریب و بى خبرى خارج سازد، از این رو او را چنین نصیحت مىکرد:
آیا به خدایى که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده، و پس از آن تو را مرد کاملى قرار داد کافر شدى؟! ولى من کسى هستم که الله پروردگار من است، و هیچ کس را شریک پروردگارم قرار نمىدهم.
چرا هنگامى که وارد باغت شدى، نگفتى این نعمتى است که خدا خواست است؟!
نیرویى جز از ناحیه خدا نیست! و اگر مىبینى من از نظر مال و فرزند از تو کمترم (مطلب مهمى نیست).
شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شدهاى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونهاى که آن را به زمین بى گیاه لغزندهاى تبدیل سازد.
و آب آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه که هرگز نتوانى آن را به دست آورى
دگرگونى باغ و کشتزار سرسبز به بیابانى خشک
فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نکرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان سرمست و غافل، بى آن که حق نیازمندان را بپردازد، و از ناحیه او خیرى به کسى برسد، به هوسبازى خود ادامه داد.
خداوند بر آن خیرهسر خودخواه و بدطینت غضب کرد، در یک شب ظلمانى که فطرس در خواب بود، صاعقه مرگبار را که از رعد و برق شدید بر مىخاست، به دو باغ و کشتزار و درختهاى او فرو ریخت، به هر چه دست یافت همه را سوزانید. آب نهر در زمین فرو رفت (گویى زلزله همراه صاعقه بود و) آنچه از ساختمانها در کنار آن باغ و کشتزار بودند ویران شدند
فطرس از خواب بیدار شد، پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوى باغ و مزرعهاش روانه شد، ولى وقتى که به مزرعه و باغهایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابود شده، ساختمانها ویران گشته، و آن دو باغ و مزرعه خرم و سرسبز به بیابان خشکى تبدیل یافته، پرندگان خوش آوا رفتهاند، و جاى خود را به بوم و زاغ دادهاند.
خلاصه از نسیمى دفتر ایام بر هم خورده، و ورق همه چیز برگشته است. آن گاه متوجه شد که آن چه برادرش مىگفت حق بود، افسوس که اندرزهاى برادر را به گوش جان نسپرد.
آه و ناله و افسوسش بلند شد، از شدت ناراحتى پیوسته دستهاى خود را به هم مىزد، چرا که مىدید همه هزینههایى که براى باغ نموده، نابود شده و همه داربستهاى باغ فرو ریخته است. در میان آه و نالهاش مىگفت:
یا لَیتَنِى لَم اُشرِک بِرَبِّى اَحَداً؛
اى کاش کسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم.
دیگر کسى یا کسانى را نداشت که او را در برابر عذاب الهى یارى دهند، و از خودش نیز نمىتوانست یارى گیرد، در آن جا براى او ثابت شد که ولایت و قدرت از آنِ خداوند بر حق است، او است که برترین پاداشها، و عاقبت نیک را به انسانهاى مطیع مىبخشد.
ولى بعد از مردن سهراب از نوشدارو چه سود؟ اینک دیگر کار از کار گذشته بود، فغان و افسوس او بى فایده بود، چرا که فرصت از دستش رفته بود، و دیگر ثروت امکانات نداشت تا آن را پلى براى آخرت قرار دهد، و با بهره بردارى صحیح از آن به نفع نیازهاى جامعه و نیازمندان، گامهاى استوارى بردارد.
آرى، این بود، سرنوشت و سرانجام فلاکت بار آدم مغرورى که از خدا و حساب و کتاب خدا فاصله گرفته، و جز هوسهاى نفسانى به چیز دیگر نمىاندیشد، ولى برادر دیگرش به خاطر هشیارى و توجه به خدا و قیامت، روسفید دو جهان گردید.
در آیه کهف چنین آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛
آیا گمان کردى داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانههاى بزرگ ما است.
در این که اصحاب رقیم کیانند، بین مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى بعضى گفتهاند: رقیم کوهى است که غار اصحاب کهف در آن جا است، بعضى گفتهاند: رقیم نام قریهاى بوده که اصحاب کهف از آن خارج شدند، به عقیده بعضى رقیم نام لوح سنگى است که قصه اصحاب کهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب کهف نصب کردهاند و یا در موزه شاهان نهادهاند، و به عقیده بعضى رقیم نام کتاب است، و به عقیده بعضى دیگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار استکه داستانش چنین مىباشد.
در کتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در کوه ودشت پرداختند، تا به غارى که در بالاى کوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از کوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى که درِ غار را به طور کامل پوشانید، آن سه نفر در درون غار تاریک ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید که حتى روزنهاى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آنها بر اثر تاریکى، همدیگر را نمىدیدند.
آنها وقتى که خود را در چنان بن بست هولناکى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یکى از آنها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این که اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در اینجا محبوس شدهایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.
اولى گفت: خدایا! مىدانى که من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال کردم وقتى که بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن کار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى که دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تکانى خورد، و اندکى عقب رفت به طورى که روزنهاى به داخل غار پیدا شد.
دومى گفت: خدایا! تو مىدانى که گروهى کارگر را براى امور کشاورزى اجیر کردم، تا هر روز نیم درهم به هرکدام از آنها بدهم، پس از پایان کار، مزد آنها را دادم، یکى از آنها گفت: من به اندازه دو نفر کار کردهام، سوگند به خدا کمتر از یک درهم نمىگیرم، نیم درهم را قبول نکرد و رفت. من با نیم درهم او کشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن کارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب کردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى کردم این کار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این کار را از من مىدانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تکان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت که درون غار روشن شد، به طورى که آنها همدیگر را مىدیدند، ولى نمىتوانستند از غار خارج شوند.
سومى گفت: خدایا! تو مىدانى که روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آنها بردم، ترسیدم که اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشرهاى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آنها را از خواب شیرین بیدار کنم و موجب ناراحتى آنها شوم، از این رو همان جا صبر کردم تا آنها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مىدانى که این کار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.
وقتى که دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تکان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت که آنها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.
سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛
کسى که به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار کند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مىیابد
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.