روایت شده: یکى از پیامبران به نام الیسع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصى را در زندگیم جانشین خود سازم تا ببینم با مردم چگونه رفتار مىکند (که اگر خوش رفتار بود، او را جانشین خودم بعد از مرگم نمایم.
براى این کار، مردم را جمع کرد و به آنها گفت: هرکس که انجام سه خصلت را متکفل و متهد شود، او را جانشین خود بعد از مرگم مىکنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1 - روزها را روزه بگیرد 2 - شبها را به عبادت به سر آورد 3 - و خشم ننماید (یعنى رعایت اخلاق نیک را کند و بر اعصابش کنترل داشته باشد).
از میان جمعیت، جوانى برخاست و گفت: من متکفل و متعهد انجام این سه کار مىشوم.
الیسع به او توجه ننمود، و بار دیگر سخن خود را تکرار کرد، باز کسى جز همان جوان پاسخ نداد، الیسع این بار نیز به او توجه نکرد، و سخن خود را تکرار نمود، باز در میان آن همه جمعیت، تنها همین جوان پاسخ مثبت داد.
الیسع آن جوان را جانشین خود قرار داد، و خداوند او را از پیامبران نمود، آن جوان همین ذى الکفل است که به خاطر متکفل شدن سه خصلت مذکور به این نام نامیده شد.
نعمت بودن مرگ
محدث معروف، ثَعْلبى در کتاب العرائس نقل مىکند: نام ذى الکفل، بشر بن ایوب بود، خداوند بعد از پدرش ایوب علیهالسلام، او را براى هدایت مردم روم، به پیامبرى مبعوث کرد، مردم روم به او ایمان آوردند و او را تصدیق نمودند و از او پیروى کردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الکفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ کرد.
مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى کردند، و نزد ذى الکفل آمده و گفتند:
ما زندگى را دوست، و مرگ را اکراه داریم، در عین حال دوست نداریم که از خدا و رسولش نافرمانى کنیم، اگر از درگاه خدا بخواهى که به ما طول عمر بدهد، و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه که خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت مىکنیم و با دشمنانش جهاد مىنماییم.
ذى الکفل گفت: درخواست بسیار بزرگى کردید و مرا به زحمتهاى گوناگون افکندید.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد کنم، تو مىدانى که من تنها اختیار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند که به آن آگاه هستى، به خاطر گناه دیگران مرا مجازات نکن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مىبرم.
خداوند به ذى الکفل علیهالسلام چنین وحى کرد: اى ذى الکفل! من سخن قوم تو را شنیدم و درخواست آنها را اجابت مىکنم... ذى الکفل وحى الهى را به قوم ابلاغ کرد.
اجابت خداوند باعث شد که قوم ذى الکفل عمرهاى طولانى کردند، و مرگ به سوى آنها نیامد، مگر آنها که مرگ را مىخواستند، جمعیت آنها بر اثر افزایش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زیاد شد که زندگى آنها در فشار و تنگناى بسیار سختى قرار گرفت، و این موضوع به قدرى آنها را به رنج و زحمت افکند که از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذى الکفل آمده گفتند: از خدا بخواه که هر کسى طبق اجل تعیین شده خودش بمیرد.
خداوند به ذى الکفل وحى کرد: آیا قوم تو نمىدانند که آن چه من برایشان برگزیدهام بهتر از آن است که خودشان براى خود برگزینند. آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجلهایشان قرار داد
و همه فهمیدند که مرگ در حقیقت نعمت است.
محروم شدن شیطان از خشمگین نمودن ذىالکفل
قبلاً ذکر شد که ذى الکفل داراى سه خصلت بود و تعهد کرده بود که همواره این سه خصلت را رعایت کند که عبارت بودند از: 1 - عبادت شب 2 - روزه روز 3 - خشمگین نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتى است که موجب بداخلاقى و پیامدهاى شوم آن مىشود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوتها - موجب انحراف از قضاوت صحیح مىگردد. مطابق روایات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مىسازد که سرکه، عسل را ضایع میکند، اینک به داستان زیر توجه کنید:
ابلیس به پیروان خود گفت: کیست که برود و ذى الکفل را خشمگین کند؟
یکى از آنها به نام ابیض گفت: من مىروم.
ابلیس به او گفت: برو شاید او را خشمگین کنى.
حضرت ذى الکفل شبها را به عبادت به سر میبرد و نمىخوابید، صبحها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم مىپرداخت و تنها بعد از ظهر، اندکى مىخوابید.
ذى الکفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابیض به در خانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام به داد من برس.
ذى الکفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: برو آن شخص را که به تو لم کرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.
ابیض گفت: او نمىآید من از این جا نمىروم تا به حقم برسم.
ذى الکفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود: نزد آن کس که به تو ظلم کرده برو، با نشان دادن این انگشتر، او را به این جا بیاور.
ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام، به فریادم برس، و آن کس که به من ظلم کرده به انگشتر تو اعتنا نمیکند و به این جا نمىآید.
خادم خانه ذى الکفل به ابیض گفت: واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الکفل اندکى بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.
ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمىگذارم بخوابد.
خادم نزد ذى الکفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الکفل این بار نامهاى براى آن شخص که به ابیض ظلم کرده بود نوشت، پایین آن را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد که به ابیض بدهد، خادم آن را به ابیض داد، ابیض نامه را گرفت و رفت.
او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نکرد. او همچنان فریاد مىکشید تا این که ذىالکفل خسته و کوفته از بستر برخاست و نزد ابیض آمد و با کمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.
در این وقت هوا به قدرى گرم بود که اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشید مىنهادند، پخته مىشد. چند قدم که برداشتند، ابیض دریافت که نمىتواند ذى الکفل را خشمگین کند مأیوس شد و دستش را کشید و از ذى الکفل جدا گردید و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل کند، همانگونه که پیامبران گذشته در بلاها صبر مىکردند.
سه خصلت در زندگى ذى الکفل