قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

ذى الکفل

روایت شده: یکى از پیامبران به نام الیسع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصى را در زندگیم جانشین خود سازم تا ببینم با مردم چگونه رفتار مى‏کند (که اگر خوش رفتار بود، او را جانشین خودم بعد از مرگم نمایم.

براى این کار، مردم را جمع کرد و به آن‏ها گفت: هرکس که انجام سه خصلت را متکفل و متهد شود، او را جانشین خود بعد از مرگم مى‏کنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1 - روزها را روزه بگیرد 2 - شبها را به عبادت به سر آورد 3 - و خشم ننماید (یعنى رعایت اخلاق نیک را کند و بر اعصابش کنترل داشته باشد).

از میان جمعیت، جوانى برخاست و گفت: من متکفل و متعهد انجام این سه کار مى‏شوم.

الیسع به او توجه ننمود، و بار دیگر سخن خود را تکرار کرد، باز کسى جز همان جوان پاسخ نداد، الیسع این بار نیز به او توجه نکرد، و سخن خود را تکرار نمود، باز در میان آن همه جمعیت، تنها همین جوان پاسخ مثبت داد.

الیسع آن جوان را جانشین خود قرار داد، و خداوند او را از پیامبران نمود، آن جوان همین ذى الکفل است که به خاطر متکفل شدن سه خصلت مذکور به این نام نامیده شد.

نعمت بودن مرگ‏

محدث معروف، ثَعْلبى در کتاب العرائس نقل مى‏کند: نام ذى الکفل، بشر بن ایوب بود، خداوند بعد از پدرش ایوب علیه‏السلام، او را براى هدایت مردم روم، به پیامبرى مبعوث کرد، مردم روم به او ایمان آوردند و او را تصدیق نمودند و از او پیروى کردند.

سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الکفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ کرد.

مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى کردند، و نزد ذى الکفل آمده و گفتند:

ما زندگى را دوست، و مرگ را اکراه داریم، در عین حال دوست نداریم که از خدا و رسولش نافرمانى کنیم، اگر از درگاه خدا بخواهى که به ما طول عمر بدهد، و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه که خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت مى‏کنیم و با دشمنانش جهاد مى‏نماییم.

ذى الکفل گفت: درخواست بسیار بزرگى کردید و مرا به زحمت‏هاى گوناگون افکندید.

سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد کنم، تو مى‏دانى که من تنها اختیار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند که به آن آگاه هستى، به خاطر گناه دیگران مرا مجازات نکن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مى‏برم.

خداوند به ذى الکفل علیه‏السلام چنین وحى کرد: اى ذى الکفل! من سخن قوم تو را شنیدم و درخواست آن‏ها را اجابت مى‏کنم... ذى الکفل وحى الهى را به قوم ابلاغ کرد.

اجابت خداوند باعث شد که قوم ذى الکفل عمرهاى طولانى کردند، و مرگ به سوى آن‏ها نیامد، مگر آن‏ها که مرگ را مى‏خواستند، جمعیت آن‏ها بر اثر افزایش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زیاد شد که زندگى آن‏ها در فشار و تنگناى بسیار سختى قرار گرفت، و این موضوع به قدرى آن‏ها را به رنج و زحمت افکند که از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذى الکفل آمده گفتند: از خدا بخواه که هر کسى طبق اجل تعیین شده خودش بمیرد.

خداوند به ذى الکفل وحى کرد: آیا قوم تو نمى‏دانند که آن چه من برایشان برگزیده‏ام بهتر از آن است که خودشان براى خود برگزینند. آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجل‏هایشان قرار داد

و همه فهمیدند که مرگ در حقیقت نعمت است.

محروم شدن شیطان از خشمگین نمودن ذى‏الکفل‏

قبلاً ذکر شد که ذى الکفل داراى سه خصلت بود و تعهد کرده بود که همواره این سه خصلت را رعایت کند که عبارت بودند از: 1 - عبادت شب 2 - روزه روز 3 - خشمگین نشدن.

خشم و غضب از خصال زشتى است که موجب بداخلاقى و پیامدهاى شوم آن مى‏شود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوت‏ها - موجب انحراف از قضاوت صحیح مى‏گردد. مطابق روایات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مى‏سازد که سرکه، عسل را ضایع میکند، اینک به داستان زیر توجه کنید:

ابلیس به پیروان خود گفت: کیست که برود و ذى الکفل را خشمگین کند؟

یکى از آن‏ها به نام ابیض گفت: من مى‏روم.

ابلیس به او گفت: برو شاید او را خشمگین کنى.

حضرت ذى الکفل شبها را به عبادت به سر میبرد و نمى‏خوابید، صبح‏ها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم مى‏پرداخت و تن‏ها بعد از ظهر، اندکى مى‏خوابید.

ذى الکفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابیض به در خانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده‏ام به داد من برس.

ذى الکفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: برو آن شخص را که به تو لم کرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.

ابیض گفت: او نمى‏آید من از این جا نمى‏روم تا به حقم برسم.

ذى الکفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود: نزد آن کس که به تو ظلم کرده برو، با نشان دادن این انگشتر، او را به این جا بیاور.

ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده‏ام، به فریادم برس، و آن کس که به من ظلم کرده به انگشتر تو اعتنا نمیکند و به این جا نمى‏آید.

خادم خانه ذى الکفل به ابیض گفت: واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الکفل اندکى بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.

ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمى‏گذارم بخوابد.

خادم نزد ذى الکفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الکفل این بار نامه‏اى براى آن شخص که به ابیض ظلم کرده بود نوشت، پایین آن را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد که به ابیض بدهد، خادم آن را به ابیض داد، ابیض نامه را گرفت و رفت.

او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده‏ام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نکرد. او همچنان فریاد مى‏کشید تا این که ذى‏الکفل خسته و کوفته از بستر برخاست و نزد ابیض آمد و با کمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.

در این وقت هوا به قدرى گرم بود که اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشید مى‏نهادند، پخته مى‏شد. چند قدم که برداشتند، ابیض دریافت که نمى‏تواند ذى الکفل را خشمگین کند مأیوس شد و دستش را کشید و از ذى الکفل جدا گردید و رفت.

خداوند متعال داستان فوق را براى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل کند، همانگونه که پیامبران گذشته در بلاها صبر مى‏کردند.

سه خصلت در زندگى ذى الکفل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد