قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

حضرت عُزَیر علیه‏السلام‏

یکى از پیامبران حضرت عُزَیر علیه‏السلام است که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده، آن جا که در آیه 30 سوره توبه مى‏خوانیم:

وَ قالَتِ الیَهُودُ عُزَیرٌ ابنُ اللهِ،

یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است.

نیز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روایات متعدد، این شخص همان عُزیر پیامبر بوده که خاطرنشان مى‏شود.

عزیر که نامش در لغت یهود عزراء است در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصى است. یهودیان معتقدند که با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و کشتار وسیع او، وضع یهود در هم ریخت. او معبدهاى آنان را ویران کرد و توراتشان را سوزانید و مردانشان را به قتل رسانید و زنان و کودکانشان را اسیر کرد. سرانجام کورش پادشاه ایران بابل را فتح کرد و روى کار آمد. عزیر علیه‏السلام نزد او آمد و براى یهود شفاعت کرد، کورش موافقت کرد، آن گاه یهودیان به شهرهاى خود بازگشتند. در این هنگام عُزیر طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شایانى در بازسازى جمعیت یهود کرد. از این رو یهودیان براى او احترام شایانى قایلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئین خود مى‏دانند.

همچنین موضوع باعث شد که گروهى از یهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.

امروز در میان یهود چنین عقیده‏اى وجود ندارد، ولى این مطلب (که در قرآن آمده) حاکى است که در عصر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم گروهى از یهود بودند که چنین عقیده‏اى داشتند.

مرگ صد ساله عُزَیر، و زنده شدنش پس از صد سال‏

در قرآن داستان مرگ صد ساله عزیر، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در یک آیه (بقره - 295) آمده است، که بسیار شگفت‏انگیز است. نظر شما را به شرح آن که در روایات آمده جلب مى‏کنیم.

پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مى‏کردند، خداوند دو پسر دوقلو به آن‏ها داد و آن‏ها نام یکى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.

عزیر علیه‏السلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.

عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوان‏هاى پوسیده ساکنان آن به چشم مى‏خورد، هنگامى که این منظره وحشت‏زا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:

اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛

چگونه خداوند این مردگان را زنده مى‏کند؟

او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.

او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشته‏اى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده‏اى، او که خیال مى‏کرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:

لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.

فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در این‏جا بوده‏اى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.

نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مى‏کنیم.

عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:

اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شى‏ءٍ قَدیرٍ؛

مى‏دانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.

یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.

بازگشت عزیر به خانه خود

عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانه‏اش حرکت کرد. در مسیر راه مى‏دید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانه‏ها و آدم‏ها تغییر نموده‏اند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آن‏جا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟

پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: ده‏ها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده‏اند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟

عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.

آن پیرزن که مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه‏هاى عزیر خبر داد، آن‏ها به دیدار عزیر شتافتند.عزیر با همان قیافه‏اى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.

همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانه‏اى در شانه‏اش داشت، و با این علامت شناخته مى‏شد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانه‏اش دیدند.

در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:

ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آن‏ها عزیر علیه‏السلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.

عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.

ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است.

شخصى از حضرت على علیه‏السلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟

فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.

راهب مسیحى از امام باقر علیه‏السلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آن‏ها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟

امام باقر علیه‏السلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آن‏ها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.

حضرت الیسع علیه‏السلام‏

یکى دیگر از پیامبران الیسع است که نامش دو بار در قرآن در ردیف پیامبران و نیکان و برجستگان آمده است.تعبیر قرآن نشان مى‏دهد که او از پیامبران بزرگ الهى بود.

طبق روایت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الیاس علیه‏السلام بود. پس از مقام پیامبرى به سوى قوم الیاس (مردم بعلبک) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحید دعوت کرد، آن‏ها از او اطاعت کردند و مقدمش را گرامى داشتند.

او از پیامبران بنى اسرائیل بود و در زبان عبرى الیسع بن شافات خوانده مى‏شد.

الیسع به معنى ناجى (نجاتبخش) است و شافات به معنى قاضى است.

او مردم را به شریعت حضرت موسى علیه‏السلام دعوت مى‏کرد. معجزاتى مانند شفا دادن بیماران، زنده کردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق کار او گردید.

در کتاب حبیب السیر آمده: سلسله نسب الیسع به افرائیم بن یوسف مى‏رسد. او بعد از غیبت الیاس علیه‏السلام به مقام نبوت رسید، و به هدایت قوم بنى اسرائیل پرداخت، و پشتوانه محکمى براى حفظ بنى اسرائیل از گزند دشمنان و طاغوتیان بود. هرگاه کفار قصد حمله به بنى اسرائیل را داشتند، او که از پنهانى‏ها آگاه بود، به بنى اسرائیل خبر مى‏داد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.

یکى از شاهان جبار آن زمان که با بنى اسرائیل دشمنى داشت و همواره با آن‏ها مى‏جنگید، دریافت که اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائیل، به آن‏ها مى‏رسد. به اطرافیان خود گفت: چه کسى اسرار ما را به بنى اسرائیل خبر مى‏دهد؟ گفتند: شخصى به نام الیسع این اخبار را به بنى اسرائیل مى‏رساند، شاه نسبت به الیسع خشمگین شد و دستور دستگیرى او را صادر کرد. مأموران خشن او براى دستگیرى الیسع بسیج شدند و او را دستگیر کردند، ولى او در پرتو دعا، به طور معجزه‏آسایى از دست آن‏ها گریخت و نجات یافت. حتى نفرین او باعث شد که عده‏اى از مأموران شاه، بینایى خود را از دست دادند.

الیسع علیه‏السلام سرانجام، از گروهى از یهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و همچنان به وظایف پیامبرى ادامه مى‏داد تا از دنیا رفت، به گفته بعضى او ذوالکفل را وصى و جانشین خود قرار داد

حضرت یونس علیه‏السلام‏

حضرت یونس علیه‏السلام یکى از پیامبران و رسولان خداست، که نام مبارکش در قرآن، چهاربار آمده، و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.

یونس علیه‏السلام از پیامبران بنى اسرائیل است که بعد از سلیمان ظهور کرد، و بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهیم علیه‏السلام دانسته‏اند، و به خاطر این که در شکم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون (نون به معنى ماهى است) و صاحب الحوت خوانده مى‏شد.

پدر او متَّى از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهى بود، به همین جهت خداوند به حضرت داوود علیه‏السلام وحى کرد که همسایه تو در بهشت، متى پدر یونس علیه‏السلام است.

داوود علیه‏السلام و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند (چنان که داستانش در ضمن داستان‏هاى حضرت داوود علیه‏السلام ذکر شد.)

به گفته بعضى، او از ناحیه پدر از نواده‏هاى حضرت هود علیه‏السلام، و از ناحیه مادر از بنى‏اسرائیل بود.

ماجراى حضرت یونس علیه‏السلام غم‏انگیز و تکاندهنده است، ولى سرانجام شیرینى دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه کرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.

یونس علیه‏السلام در میان قوم خود در نَینَوا

به گفته بعضى یونس علیه‏السلام در حدود 825 سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور کرد. نینوا شهرى در نزدیک موصل (در عراق کنونى) یا در اطراف کوفه در سمت کربلا بود. هم اکنون در نزدیک کوفه در کنار شط، قبرى به نام مرقد یونس علیه‏السلام معروف است.

شهر نینوا داراى جمعیتى بیش از صد هزار نفر بود. چنان که در آیه 147 سوره صافات آمده: و یونس را به سوى جمعیت یکصدهزار نفرى یا بیشتر فرستادیم.

مردم نینوا بت‏پرست بودند و در همه ابعاد زندگى در میان فساد و تباهى‏ها غوطه مى‏خوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آن‏ها تمام کند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونس علیه‏السلام همان پیامبر راهنما بود که خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.

یونس علیه‏السلام به نصیحت قوم پرداخت و با برنامه‏هاى گوناگون آن‏ها را به سوى توحید و پذیرش خداى یکتا، و دورى از هر گونه بت‏پرستى فراخواند.

یونس همچنان به مبارزات پى گیر خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خیرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حکیمانه و دلسوزانه چیزى جز مغلطه و سفسطه نمى‏شنید. بت پرستان مى‏گفتند: ما به چه علت از آیین نیاکان خود دست بکشیم و از دینى که سال‏ها به آن خو گرفته‏ایم جدا شده و به آیین اختراعى و نو و تازه اعتقاد پیدا کنیم.

یونس علیه‏السلام مى‏گفت: بت‏ها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمى‏تواند منشأ خیر گردند چرا آن‏ها را مى‏پرستید؟...

هر چه یونس علیه‏السلام آن‏ها را تبلیغ و راهنمایى مى‏کرد، آن‏ها گوش فرا نمى‏دادند، و یونس علیه‏السلام را از میان خود مى‏راندند و به او اعتنا نمى‏کردند.

یونس علیه‏السلام در سى سالگى به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچکس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکى از آن دو نفر دوست قدیمى یونس علیه‏السلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبیل بود و دیگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود که از علم بهره‏اى نداشت.

کار روبیل دامدارى بود، ولى تنوخا هیزم‏کن بود، و از این راه هزینه زندگى خود را تأمین مى‏کرد.

یونس علیه‏السلام از هدایت قوم خود مأیوس گردید و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت آن‏ها را به سوى خدا برد و عرض کرد: خدایا! من سى ساله بودم که مرا به سوى قوم براى هدایتشان فرستادى، آن‏ها را دعوت به توحید کردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آن‏ها مرا تکذیب کردند و به من ایمان نیاوردند ، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانت‏ها کردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم که مرا بکشند، عذابت را بر آن‏ها فرو فرست، زیرا آن‏ها قومى هستند که ایمان نمى‏آورند.

یونس علیه‏السلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا کرد، و آن‏ها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونس علیه‏السلام وحى کرد که:

عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آن‏ها مى‏فرستم، و این موضوع را به آن‏ها اعلام کن.

یونس علیه‏السلام خوشحال شد و از عاقبت کار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.

سپس گفت: برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم. عابد علیه‏السلام که از دست آن‏ها به ستوه آمده بود، گفت: آن‏ها را رها کن که ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آید، یونس گفت: به جاست که نزد روبیل (عالِم) برویم و در این مورد با او مشورت کنیم، زیرا او مردى حکیم از خاندان نبوت است. آن‏ها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند.

روبیل از یونس علیه‏السلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد که عذاب را از قوم به جاى دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب کردن آن‏ها بى نیاز و نسبت به بندگانش مهربان است.

ولى تنوخا درست بر ضد روبیل، یونس علیه‏السلام را به عذاب رسانى تحریص کرد، روبیل به تنوخا گفت: ساکت باش تو یک عابد جاهل هستى.

سپس روبیل نزد یونس علیه‏السلام آمد و تأکید بسیار کرد که از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى یونس علیه‏السلام پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آن‏ها را به فرا رسیدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با یونس و تنوخا برخورد کردند، و یونس علیه‏السلام را با شدت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه با تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبیل در میان قوم خود ماند.

ترک اولى یونس، و قرار گرفتن او در شکم ماهى‏

حضرت یونس علیه‏السلام حق داشت که ناراحت گردد زیرا 33 سال آن‏ها را دعوت کرد، تنها دو نفر به او ایمان آوردند، از این رو به طور کلى از آن‏ها ناامید شد و بر ایشان نفرین کرد، و از میان آن‏ها بیرون آمد که از عذاب آنها نجات یابد، ولى اگر او در میان قوم میماند و باز آن‏ها را دعوت مى‏کرد بهتر بود، چرا که شاید در همان روزهاى آخر، ایمان مى‏آوردند، ولى یونس که کاسه صبرش لبریز شده بود، آن کار بهتر را رها کرد و از میان قوم بیرون آمد، همین ترک اولى باعث شد که دچار غضب سخت الهى گردید.

یونس از نینوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به کنار دریا رسید. در آن جا منتظر ماند، ناگاه یک کشتى مسافربرى فرا رسید. آن کشتى پر از مسافر بود و جا نداشت، اما یونس علیه‏السلام از ملوان کشتى تقاضا و التماس کرد که به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار کشتى شد و کشتى حرکت کرد. در وسط دریا ناگاه ماهى بزرگى‏ سر راه کشتى را گرفت، در حالى که دهان باز کرده بود، گویى غذایى مى‏طلبید، سرنشینان کشتى گفتند به نظر مى‏رسد گناهکارى در میان ما است که باید طعمه ماهى گردد. بین سرنشینان کشتى قرعه زدند، قرعه به نام یونس علیه‏السلام اصابت کرد، حتى سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام یونس علیه‏السلام اصابت نمود. یونس را به دریا افکندند، آن ماهى بزرگ او را بلعید در حالى که مستحق ملامت بود.

ماهى یونس علیه‏السلام را به دریا برد، طبق روایتى که از امام صادق علیه‏السلام نقل شده است:

یونس علیه‏السلام چهار هفته (28 روز) از قوم خود غایب گردید، هفت روز هنگام رفتن به سوى دریا، هفت روز در شکم ماهى، هفت روز پس از خروج از دریا زیر درخت کدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نینوا.

در مورد این که: یونس علیه‏السلام چند روز در شکم ماهى بود، روایات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز، تا چهل روز گفته شده است، و این موضوع به خوبى روشن نیست.

یونس در درون تاریکى‏هاى سه گانه: تاریکى درون دریا، تاریکى درون ماهى و تاریکى شب قرار گرفت، ولى همواره به یاد خدا بود، و توبه حقیقى کرد، و مکرر در میان آن تاریکى‏ها مى‏گفت:

لا اءِلهَ اءِلَّا اَنتَ سُبحانَکَ اءِنِّى کُنتُ مِنَ الظَّالِمینَ؛

اى خداى بزرگ معبودى یکتا جز تو نیست، تو از هر عیب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مى‏باشم.

سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانید، و توبه او را پذیرفت و به ماهى بزرگ فرمان داد تا یونس علیه‏السلام را کنار دریا آورده و او را به بیرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.

آرى یونس حقیقتا توبه کرد و تسبیح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات یافت، و در غیر این صورت، همچنان در شکم ماهى ماند، چنان که در آیه 143 و 144 سوره صافات مى‏خوانیم:

فَلَو لا اَنَّهُ کانَ مِنَ المُسَبِّحینَ - لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ اِلى یَومِ یُبعَثُونَ؛

و ارگ آاز تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهى مى‏ماند.

نقش دانشمند حکیم در نجات قوم از بلاى حتمى‏

یونس علیه‏السلام به قوم خود گفته بود که عذاب الهى در روز چهارشنبه نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید نازل مى‏شود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نیز همراه عابد (تنوخا) از شهر بیرون رفت، ولى روبیل که عالمى حکیم از خاندان نبوت بود در میان قوم باقى ماند. هنگامى که ماه شوال فرا رسید، روبیل بالاى کوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فریاد زد:

اى مردم! موعد عذاب نزدیک شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اکنون تا فرصت دارید استغفار و توبه کنید تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف کند.

مردم تحت تأثیر سخنان روبیل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مى‏دانیم که تو فردى حکیم و دلسوز هستى، به نظر تو اکنون ما چه کار کنیم تا مشمول عذاب نگردیم؟

روبیل گفت: کودکان را همراه مادرانشان، به بیابان آورید و آن‏ها را از همدیگر جدا سازید، و همچنین حیوانات را بیاورید و بچه هایشان را از آن‏ها جدا کنید، و هنگامى که طوفان زرد را از جانب مشرق دیدید، همه شما از کوچک و بزرگ، صدا به گریه و زارى بلند کنید و با التماس و تضرع، توبه نمایید و از خدا بخواهید تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...

همه قوم سخن روبیل را پذیرفتند هنگام بروز نشانه‏هاى عذاب، همه آن‏ها صدا به گریه و زارى و تضرع بلند کردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه دیدند هنگام طلوع خورشید، طوفان زرد و تاریک و بسیار تندى وزیدن گرفت، ناله و شیون و استغاثه انسان‏ها حیوانات و کودکانشان از کوچک و بزرگ برخاست و انسان‏ها حقیقتاً توبه کردند.روبیل نیز شیون آن‏ها را مى‏شنید و دعا مى‏کرد که خداوند عذاب را از آن‏ها دور سازد. خداوند توبه آن‏ها را پذیرفت و به اسرافیل فرمان داد که طوفان عذاب آن‏ها را به کوه‏هاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم دیدند عذاب از سر آن‏ها برطرف گردید به شکر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه یونس و عباد، جریان رفع عذاب را دریافتند، یونس به سوى دریا رفت و از نینوا دور شد و سرانجام سوار بر کشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او را بلعید (که در داستان قبل ذکر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبیل آمد و گفت: من فکر مى‏کردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اکنون دریافتم که علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس عابد و عالم رفیق شدند و بین قوم خود ماندند و آن‏ها را ارشاد نمودند

نجات یونس و بازگشت او به سوى قوم خود

آرى، حضرت یونس علیه‏السلام وقتى که در شکم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه کرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.

یونس همچون جوجه نوزاد و ضعیف و بى بال و پر، از شکم ماهى بیرون افکنده شد، به طورى که توان حرکت نداشت.

لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، کدوبُنى رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا میگفت و کم کم رشد کرد و سلامتى خود را بازیافت.

در این هنگام خداوند کرمى فرستاد و ریشه آن درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.

خشک شدن آن درخت براى یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى کرد: چرا محزون هستى؟ او عرض کرد: این درخت براى من سایه تشکیل مى‏داد، کرمى را بر آن مسلط کردى، ریشه‏اش را خورد و خشک گردید.

خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک ریشه درختى که، نه تو آن را کاشتى و نه به آن آب دادى غمگین شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدى، اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آورده‏اند و راه تقوى به پیش گرفتند و عذاب از آن‏ها رفع گردید، به سوى آن‏ها برو.

و به نقل دیگر: پس از خشک شدن درخت، یونس اظهار ناراحتى و رنج کرد، خداوند به او وحى کرد: اى یونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بیشتر، نسوخت ولى براى رنج یک ساعت، طاقت خود را از دست دادى.

یونس متوجه خطاى خود شد و عرض کرد:

یا رَبّ عفوَکَ عَفوَکَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مى‏کنم.

یونس به سوى نینوا حرکت کرد، وقتى که نزدیک نینوا رسید، خجالت کشید که وارد نینوا شود، چوپانى را دید نزد او رفت و به او فرمود:

برو نزد مردم نینوا و به آن‏ها خبر بده که یونس به سوى شما مى‏آید.

چوپان به یونس گفت: آیا دروغ مى‏گویى؟ آیا حیا نمى‏کنى؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت.

به درخواست یونس، گوسفندى با زبان گویا گواهى داد که او یونس است، چوپان یقین پیدا کرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد. مردم که هرگز چنین خبرى را باور نمى‏کردند، چوپان را دستگیر کرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى که آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟ جواب داد: برهان من این است که این گوسفند گواهى مى‏دهد. همان گوسفند با زبان گویا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمینان یافتند، به استقبال حضرت یونس علیه‏السلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نینوا نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبى استوار ماندند و سال‏ها تحت رهبرى و راهنمایى‏هاى حضرت یونس علیه‏السلام به زندگى خود ادامه دادند.

ملاقات یونس با قارون در اعماق زمین‏

از امیرمؤمنان على علیه‏السلام نقل شده: هنگامى که حضرت یونس علیه‏السلام در شکم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دریا حرکت مى‏کرد به دریاى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به دریاى مصر رفت، سپس از آن جا به دریاى طبرستان (دریاى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد یونس را به اعماق زمین برد.

قارون که در عصر موسى علیه‏السلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمین فرمان داده بود تا او را در کام خود فرو برد) فرشته‏اى از سوى خدا مأمور شده بود که او را هر روز به اندازه طول قامت یک انسان، در زمین فرو برد. یونس علیه‏السلام در شکم ماهى، ذکر خدا مى‏گفت و استغفار مى‏کرد. قارون در اعماق زمین، صداى زمزمه یونس علیه‏السلام را شنید، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندکى به من مهلت بده، من در این جا صداى انسانى را مى‏شنوم!

خداوند به آن فرشته وحى کرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (یونس) نزدیک شد و گفت: تو کیستى؟

یونس: انَا المُذنِبُ الخاطِى‏ءُ یُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهکار خطاکار یونس پسر متى هستم.

قارون احوال خویشان خود را از او پرسید، نخست گفت: از موسى چه خبر؟

یونس: موسى علیه‏السلام مدتى است که از دنیا رفته است.

قارون: از هارون برادر موسى علیه‏السلام چه خبر؟

یونس: او نیز از دنیا رفت.

قارون: از کلثُم (خواهر موسى) که نامزد من بود چه خبر؟

یونس: او نیز مرد.

قارون، گریه کرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خویشانش سوخت و براى آن‏ها گریست)

فَشَکَرَ اللهُ لَهُ ذالِک؛ همین دلسوزى او (که یک مرحله‏اى از صله رحم است) موجب شد که خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب کرد که عذاب دنیا را از قارون بردار (یعنى همانجا توقف کند و دیگرى روزى به اندازه یک قامت انسان در زمین فرو نرود که عذاب سختى براى او بود)

و در حدیث امام باقر علیه‏السلام آمده: هنگامى که آن ماهى به دریاى مسجور رسید، قارون که در آن جا عذاب مى‏شد زمزمه‏اى شنید، از فرشته موکلش پرسید: این زمزمه چیست؟ فرشته گفت: زمزمه یونس علیه‏السلام است...

آن فرشته به التماس قارون، او را نزد یونس آورد، قارون احوال خویشانش را از یونس علیه‏السلام پرسید، وقتى دریافت آن‏ها از دنیا رفته‏اند، گریه شدیدى کرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقیةَ الدُّنیا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ

حضرت یعقوب علیه‏السلام‏

یکى از پیامبران، حضرت یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، نوه حضرت ابراهیم خلیل علیه‏السلام است که نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است که گروهى از فرشتگان همراه جبرئیل، نزد ابراهیم علیه‏السلام آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق، و پس از او یعقوب، بشارت دادند.

نیز خداوند در ضمن شمارش امتیازاتى که به ابراهیم خلیل علیه‏السلام بخشیده، یعقوب را نام مى‏برد و مى‏فرماید:

وَ وَهَبنا لَهُ اِسحاقَ وَ یَعقُوبَ کُلّاً هَدَینا؛

و اسحاق و یعقوب را به ابراهیم علیه‏السلام بخشیدیم، و هر دو را هدایت کردیم

در قرآن از حضرت یعقوب علیه‏السلام به عنوان یکى از بندگان صالح، و پیامبران برجسته از نسل ابراهیم علیه‏السلام و پدر آل یعقوب و داراى امتیازات عالى یاد شده است، و داستان‏هاى جالب زندگیش در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت یوسف علیه‏السلام است، که بعداً در ذکر داستان‏هاى یوسف علیه‏السلام آن را خاطرنشان مى‏کنیم.

آرى، یعقوب علیه‏السلام از خاندان بزرگى در سرزمین فلسطین به دنیا آمد، و در آغوش پر مهر مادرش رُفقه در زیر سایه پدر ارجمندش اسحاق بزرگ شد. او را به عنوان اسرائیل مى‏خواندند، اسرائیل به معنى پیروز یا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائیل از یعقوب شروع گردید، یعقوب پدربزرگ بنى اسرائیل و ده‏ها پیامبر بنى اسرائیل است، حدود چهارصد سال بعد، بنى اسرائیل تحت شکنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن که حضرت موسى علیه‏السلام آنان را نجات داد.

تنها در این جا نظر شما را به چند داستان از یعقوب علیه‏السلام که به اصطلاح او قهرمان داستان است و نقش او علیه‏السلام در آن‏ها بیشتر است مى‏پردازیم:

حسادت برادر یعقوب‏

یعقوب برادرى به نام عیص (یا: عیساد) داشت، این برادر نسبت به یعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مى‏شد، علت حسادتش این بود که اسحاق علیه‏السلام براى یعقوب دعاى برکت نموده بود و به او فرموده بود: تو داراى نسل فراوان پاکى خواهى شد و به یعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.

آزار عیص به یعقوب به حدى بود که یعقوب نزد پدرش اسحاق که در آن وقت پیر شده بود، رفت و شکایت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگین شد، به یعقوب گفت: مى‏بینى که من پیر شده‏ام و عمرم به لب دیوار رسیده است، من ترس آن را دارم که پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختیار تو را به دست گیرد، به تو وصیت مى‏کنم به سرزمین حاران (در خاک عراق کنونى) بروى و در آن جا به خدمت رییس آن جا لابان بن تبوئیل برسى و با دختر او ازدواج کنى، در نتیجه او و بستگان او از تو پشتیبانى کنند و در این صورت برادرت نمى‏تواند در برابر تو عرض اندام کند. یعقوب از پدر تشکر کرد و به خانه‏اش برگشت تا در مورد این سفر فکر کند

خواب دیدن عجیب یعقوب علیه‏السلام و سفر به حاران‏

در این ایام که یعقوب سال‏هاى نوجوانى را مى‏گذراند، شبى در عالم خواب دید نردبانى از نور نصب شده که یک پلّه آن از طلا و پلّه دیگرش از نقره است و فرشته‏اى بر روى آن نشسته است، یعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام کرد، فرشته به یعقوب گفت: برخیز به سوى حاران‏ برو و در آن جا زمامدارى به نام لابان دایى تو زندگى مى‏کند، دخترى به نام راحله دارد، از او خواستگارى کن، که خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطره‏هاى باران و برگ درختان در یک بیابان وسیع، به تو عنایت فرماید.

یعقوب وقتى که از خواب بیدار شد، وسایل سفر به سوى حاران را فراهم کرد و به آن دیار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نیز در قصر خود در عالم خواب دیده بود که مردى براى خواستگارى دخترش راحله مى‏آید، و نشانه او این است که نیروى چهل مرد را دارد، وقتى کنار چاه آب مى‏آید، سنگ روى چاه را که باید چهل نفر بردارند و کنار بگذارند، او به تنهایى بر مى‏دارد.

از این ماجرا چندان نگذشت که لابان از ایوان قصرش دید مردى کنار چاه آمد و خدا را به عظمت یاد کرد و به تنهایى سنگ را از روى چاه بلند کرده و کنار گذاشت و دلو چاه را کشید و حوض را پر از آب نمود.

لابان نزد یعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و از او پذیرایى گرمى نمود، و دویست گوسفند و چهل گاو به او اهداء کرد.

طبق بعضى از تواریخ، با یکى از دختران لابان ازدواج کرد، پس از مدتى آن دختر که داراى دو پسر شده بود از دنیا رفت، یعقوب با دختر دیگر لابان ازدواج کرد، او نیز پس از دارا شدن دو پسر از دنیا رفت، به همین ترتیب یعقوب با شش دختر او ازدواج کرد و آخرین آن‏ها راحله (یا: راحیل) بود که او نیز پس از وضع حمل یوسف علیه‏السلام از دنیا رفت.

بنابراین، یعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.

ولى طبق بعضى از تواریخ دیگر: یعقوب با راحله ازدواج کرد، سپس با خواهر او الیا ازدواج نمود (و طبق قانون شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر، در یک زمان، اشکال نداشت.)

سپس لابان به هر کدام از دخترانش کنیزى بخشید، و آن دختران کنیزان خود به نام‏هاى زلفه و بلهه را به یعقوب بخشیدند، در نتیجه یعقوب علیه‏السلام داراى چهار همسر شد، و از آن‏ها دوازده پسر گردید

نام‏هاى دوازده پسران یعقوب چنین بود: راوبین، شمعون، لاوى، یهودا، یساکر، زبولون، یوسف، بنیامین، دان، تفتالى، جاد، اشیر، که هر دو نفر از آن‏ها (بنابر داشتن شش زن) از یک مادر بودند، حضرت یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل (یا: راحله) به دنیا آمدند.

حضرت یعقوب علیه‏السلام با پسران خود پس از مدتى، به کنعان که در هفت منزلى مصر واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سال‏هاى پیرى سکونت در آن جا را برگزید.

یعقوب علیه‏السلام مرد کار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعلیمات توحیدى پرورش داد، و آن‏ها را به کار و کوشش فرا خواند، همه آن‏ها با سعى و تلاش، هزینه زندگى خود را تأمین مى‏کردند، و بیشتر به کار دامدارى، و کشاورزى اشتغال داشتند.

یعقوب علیه‏السلام در کنعان به عنوان یک شخصیت ممتاز و برگ زاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مى‏شد، همواره به مستمندان کمک مى‏کرد، و سفره‏اش براى مهمانان و تهیدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مى‏کرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مى‏کرد، و بقیه را غذا درست مى‏کرد و با اهل و عیالش مى‏خوردند. به این ترتیب زندگى پرهیجان و خوش و خرم یعقوب علیه‏السلام مى‏گذشت، و یعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسیدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با شکوهمندى مخصوصى به زندگى ادامه مى‏داد.

مکافات عمل به خاطر ترک اَولى‏

باید توجه داشت که دنیا همواره فراز و نشیب دارد، چنین نیست که همیشه یکنواخت باشد، در آسایش و رفاه نباید مغرور بود، بلکه باید در چنین حالى همواره به یاد مستمندان بود و به آن‏ها یارى کرد.

حضرت یعقوب علیه‏السلام گرچه از بندگان صالح خدا و از پیامبران بزرگ بود، ولى گاهى بر اثر غفلت لغزشى به پیش مى‏آید که زندگى انسان را واژگون مى‏سازد، به خصوص لغزش بزرگانى مانند یعقوب گرچه ترک اولى و کوچک باشد، مکافات سختى را به دنبال خواهد داشت، اینک در این جا به داستان زیر که آغاز دگرگونى زندگى خوش یعقوب است و علت آن را بیان کرده توجه نمایید:

با سند صحیح نقل شده ابوحمزه ثمالى مى‏گوید: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد علیه‏السلام در مسجدالنبى در مدینه به جا آوردیم، امام تعقیب نماز را خواند و سپس به خانه رفت، من نیز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به یکى از کنیزان خود فرمود: مواظب باشید هر سائلى که از در خانه ما مى‏گذرد، به او غذا برسانید زیرا امروز روز جمعه است.

من عرض کردم: چنین نیست که هر که سؤال کند مستحق باشد.

فرمود: مى‏ترسم که بعضى از سائلین مستحق باشند و ما او را اطعام ندهیم و رد کنیم، آنگاه به ما نازل شود آن چه که به یعقوب و آل یعقوب علیه‏السلام نازل شد. البته به آنان غذا بدهید.

اى ابوحمزه! حضرت یعقوب علیه‏السلام هر روز گوسفندى را ذبح کرده، بعضى از آن را تصدق مى‏داد و از قسمتى از آن خود و اهل و عیال خود استفاده مى‏نمودند؛ تا آن که شبى که شب جمعه بود، هنگامى که یعقوب و آلش افطار مى‏کردند، سائلى که مؤمن و مسافر غریبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه یعقوب آمد، صدا کرد به من غذا بدهید، من مسافرى غریب و درمانده هستم، از زیادى غذاى خود مرا سیر کنید، چند نوبت این را گفت. یعقوب و اهل بیتش صداى او را مى‏شنیدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نکردند.

آن سائل از درِ خانه یعقوب ناامید شد و همان شب را با کمال گرسنگى به سر برد.

در آن شب شکایت از یعقوب را به خدا عرض کرد و گریه‏ها نمود. روز بعد را نیز روزه گرفت. صبر کرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب یعقوب و آل او سیر خوابیدند. چون صبح شد، زیادى غذایشان مانده بود. خداوند به یعقوب وحى کرد که بنده ما را از در خانه خود راندى و غضب ما را به سوى خود کشیدى و مستحق تأدیب گردیدى. به خاطر این کار ناپسند به حساب شما خواهیم رسید.

اى یعقوب! همانا محبوب‏ترین پیامبران من و گرامى‏ترین ایشان کسى است که به مساکین و بیچارگان از بندگان من رحم کند و ایشان را به نزد خود برده و طعام بدهد.

آیا به بنده من ذمیال رحم نکردى؟ که به اندکى از مال دنیا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمى‏دانى که عقوبت من به دوستان من زودتر مى‏رسد و این از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تیرهاى مصائب قرار خواهیم داد، مهیاى بلا باشید، راضى به قضاى من بوده و در مصیبت‏ها صبر و استقامت را از دست ندهید.

در همین شب، یعقوب و فرزندانش سیر خوابیدند، ولى ذمیال گرسنه خوابید.

یوسف در خواب دید، یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مى‏کنند، وقتى که صبح شد، و یوسف خواب خود را براى پدر نقل کرد، یعقوب با آن درایتى که در تعبیر خواب داشت به ضمیمه وحیى که به او شده بود، از آینده خطیر خود مطلع شد و هر لحظه در میان این افکار بود تا روزگار با او چه بازى کند؟!

از این همین لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران یعقوب علیه‏السلام و گرفتاى یعقوب علیه‏السلام به فراق یوسف علیه‏السلام پیش آمد، که در ذکر داستان‏هاى یوسف علیه‏السلام خاطرنشان خواهد شد.

چو بد کردى مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات
سراى آفرینش سرسرى نیست زمین و آسمان بى‏داورى نیست

پایان عمر یعقوب علیه‏السلام‏

یعقوب علیه‏السلام 147 (و به قولى 170) سال عمر کرد، در دنیا سرد و گرم زیاد دید، چندین سال بر کنعان، سپس در حاران (سرزمین عراق) به سر برد، و بعد به کنعان بازگشت، در قسمت پایان عمر، هنگامى که 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى یوسف علیه‏السلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سکونت در مصر، از دنیا رحلت کرد.

او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبید و آن‏ها را به دین دارى و صداقت و یاد خدا، وصیت نمود، سپس از دنیا رفت.

او وصیت کرده بود جنازه‏اش را در مقبره خانوادگیش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمین فلسطین (شهر مقدس خلیل) به خاک بسپارند.

یوسف علیه‏السلام به طبیبان دستور داد تا پیکر یعقوب علیه‏السلام را مومیایى کنند، سپس به فلسطین ببرند، و در مقبره پدرانش به خاک بسپارند.

عبدالوهاب نجار نویسنده قصص الانبیاء مى‏نویسد: من در حرم حضرت ابراهیم خلیل علیه‏السلام در شهر حبرون در نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب) تابوتى دیدم که مردم شهر مى‏گفتند آن تابوت یوسف علیه‏السلام است

ذى الکفل

روایت شده: یکى از پیامبران به نام الیسع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصى را در زندگیم جانشین خود سازم تا ببینم با مردم چگونه رفتار مى‏کند (که اگر خوش رفتار بود، او را جانشین خودم بعد از مرگم نمایم.

براى این کار، مردم را جمع کرد و به آن‏ها گفت: هرکس که انجام سه خصلت را متکفل و متهد شود، او را جانشین خود بعد از مرگم مى‏کنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1 - روزها را روزه بگیرد 2 - شبها را به عبادت به سر آورد 3 - و خشم ننماید (یعنى رعایت اخلاق نیک را کند و بر اعصابش کنترل داشته باشد).

از میان جمعیت، جوانى برخاست و گفت: من متکفل و متعهد انجام این سه کار مى‏شوم.

الیسع به او توجه ننمود، و بار دیگر سخن خود را تکرار کرد، باز کسى جز همان جوان پاسخ نداد، الیسع این بار نیز به او توجه نکرد، و سخن خود را تکرار نمود، باز در میان آن همه جمعیت، تنها همین جوان پاسخ مثبت داد.

الیسع آن جوان را جانشین خود قرار داد، و خداوند او را از پیامبران نمود، آن جوان همین ذى الکفل است که به خاطر متکفل شدن سه خصلت مذکور به این نام نامیده شد.

نعمت بودن مرگ‏

محدث معروف، ثَعْلبى در کتاب العرائس نقل مى‏کند: نام ذى الکفل، بشر بن ایوب بود، خداوند بعد از پدرش ایوب علیه‏السلام، او را براى هدایت مردم روم، به پیامبرى مبعوث کرد، مردم روم به او ایمان آوردند و او را تصدیق نمودند و از او پیروى کردند.

سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الکفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ کرد.

مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى کردند، و نزد ذى الکفل آمده و گفتند:

ما زندگى را دوست، و مرگ را اکراه داریم، در عین حال دوست نداریم که از خدا و رسولش نافرمانى کنیم، اگر از درگاه خدا بخواهى که به ما طول عمر بدهد، و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه که خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت مى‏کنیم و با دشمنانش جهاد مى‏نماییم.

ذى الکفل گفت: درخواست بسیار بزرگى کردید و مرا به زحمت‏هاى گوناگون افکندید.

سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد کنم، تو مى‏دانى که من تنها اختیار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند که به آن آگاه هستى، به خاطر گناه دیگران مرا مجازات نکن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مى‏برم.

خداوند به ذى الکفل علیه‏السلام چنین وحى کرد: اى ذى الکفل! من سخن قوم تو را شنیدم و درخواست آن‏ها را اجابت مى‏کنم... ذى الکفل وحى الهى را به قوم ابلاغ کرد.

اجابت خداوند باعث شد که قوم ذى الکفل عمرهاى طولانى کردند، و مرگ به سوى آن‏ها نیامد، مگر آن‏ها که مرگ را مى‏خواستند، جمعیت آن‏ها بر اثر افزایش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زیاد شد که زندگى آن‏ها در فشار و تنگناى بسیار سختى قرار گرفت، و این موضوع به قدرى آن‏ها را به رنج و زحمت افکند که از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذى الکفل آمده گفتند: از خدا بخواه که هر کسى طبق اجل تعیین شده خودش بمیرد.

خداوند به ذى الکفل وحى کرد: آیا قوم تو نمى‏دانند که آن چه من برایشان برگزیده‏ام بهتر از آن است که خودشان براى خود برگزینند. آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجل‏هایشان قرار داد

و همه فهمیدند که مرگ در حقیقت نعمت است.

محروم شدن شیطان از خشمگین نمودن ذى‏الکفل‏

قبلاً ذکر شد که ذى الکفل داراى سه خصلت بود و تعهد کرده بود که همواره این سه خصلت را رعایت کند که عبارت بودند از: 1 - عبادت شب 2 - روزه روز 3 - خشمگین نشدن.

خشم و غضب از خصال زشتى است که موجب بداخلاقى و پیامدهاى شوم آن مى‏شود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوت‏ها - موجب انحراف از قضاوت صحیح مى‏گردد. مطابق روایات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مى‏سازد که سرکه، عسل را ضایع میکند، اینک به داستان زیر توجه کنید:

ابلیس به پیروان خود گفت: کیست که برود و ذى الکفل را خشمگین کند؟

یکى از آن‏ها به نام ابیض گفت: من مى‏روم.

ابلیس به او گفت: برو شاید او را خشمگین کنى.

حضرت ذى الکفل شبها را به عبادت به سر میبرد و نمى‏خوابید، صبح‏ها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم مى‏پرداخت و تن‏ها بعد از ظهر، اندکى مى‏خوابید.

ذى الکفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابیض به در خانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده‏ام به داد من برس.

ذى الکفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: برو آن شخص را که به تو لم کرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.

ابیض گفت: او نمى‏آید من از این جا نمى‏روم تا به حقم برسم.

ذى الکفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود: نزد آن کس که به تو ظلم کرده برو، با نشان دادن این انگشتر، او را به این جا بیاور.

ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده‏ام، به فریادم برس، و آن کس که به من ظلم کرده به انگشتر تو اعتنا نمیکند و به این جا نمى‏آید.

خادم خانه ذى الکفل به ابیض گفت: واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الکفل اندکى بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.

ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمى‏گذارم بخوابد.

خادم نزد ذى الکفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الکفل این بار نامه‏اى براى آن شخص که به ابیض ظلم کرده بود نوشت، پایین آن را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد که به ابیض بدهد، خادم آن را به ابیض داد، ابیض نامه را گرفت و رفت.

او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده‏ام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نکرد. او همچنان فریاد مى‏کشید تا این که ذى‏الکفل خسته و کوفته از بستر برخاست و نزد ابیض آمد و با کمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.

در این وقت هوا به قدرى گرم بود که اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشید مى‏نهادند، پخته مى‏شد. چند قدم که برداشتند، ابیض دریافت که نمى‏تواند ذى الکفل را خشمگین کند مأیوس شد و دستش را کشید و از ذى الکفل جدا گردید و رفت.

خداوند متعال داستان فوق را براى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل کند، همانگونه که پیامبران گذشته در بلاها صبر مى‏کردند.

سه خصلت در زندگى ذى الکفل