یکى از پیامبران حضرت عُزَیر علیهالسلام است که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده، آن جا که در آیه 30 سوره توبه مىخوانیم:
وَ قالَتِ الیَهُودُ عُزَیرٌ ابنُ اللهِ،
یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است.
نیز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روایات متعدد، این شخص همان عُزیر پیامبر بوده که خاطرنشان مىشود.
عزیر که نامش در لغت یهود عزراء است در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصى است. یهودیان معتقدند که با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و کشتار وسیع او، وضع یهود در هم ریخت. او معبدهاى آنان را ویران کرد و توراتشان را سوزانید و مردانشان را به قتل رسانید و زنان و کودکانشان را اسیر کرد. سرانجام کورش پادشاه ایران بابل را فتح کرد و روى کار آمد. عزیر علیهالسلام نزد او آمد و براى یهود شفاعت کرد، کورش موافقت کرد، آن گاه یهودیان به شهرهاى خود بازگشتند. در این هنگام عُزیر طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شایانى در بازسازى جمعیت یهود کرد. از این رو یهودیان براى او احترام شایانى قایلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئین خود مىدانند.
همچنین موضوع باعث شد که گروهى از یهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.
امروز در میان یهود چنین عقیدهاى وجود ندارد، ولى این مطلب (که در قرآن آمده) حاکى است که در عصر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم گروهى از یهود بودند که چنین عقیدهاى داشتند.
مرگ صد ساله عُزَیر، و زنده شدنش پس از صد سال
در قرآن داستان مرگ صد ساله عزیر، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در یک آیه (بقره - 295) آمده است، که بسیار شگفتانگیز است. نظر شما را به شرح آن که در روایات آمده جلب مىکنیم.
پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مىکردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام یکى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسر از او به دنیا آمد.
عزیر علیهالسلام در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.
عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسیده ساکنان آن به چشم مىخورد، هنگامى که این منظره وحشتزا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
اَنِّى یُحیِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
چگونه خداوند این مردگان را زنده مىکند؟
او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجب گفت.
او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشتهاى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیدهاى، او که خیال مىکرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ یک روز یا کمتر.
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اینجا بودهاى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مىکنیم.
عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:
اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على کلِّ شىءٍ قَدیرٍ؛
مىدانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.
یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.
بازگشت عزیر به خانه خود
عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانهاش حرکت کرد. در مسیر راه مىدید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانهها و آدمها تغییر نمودهاند. به اطراف دقت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد، در آنجا پیرزنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟
پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کردهاند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟
عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن که مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاى عزیر خبر داد، آنها به دیدار عزیر شتافتند.عزیر با همان قیافهاى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.
همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانهاى در شانهاش داشت، و با این علامت شناخته مىشد. بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانهاش دیدند.
در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:
ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آنها عزیر علیهالسلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.
عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.
ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است.
شخصى از حضرت على علیهالسلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟
فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.
راهب مسیحى از امام باقر علیهالسلام پرسید: آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آنها صدو پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟
امام باقر علیهالسلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند که هر دو از یک مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.
یکى دیگر از پیامبران الیسع است که نامش دو بار در قرآن در ردیف پیامبران و نیکان و برجستگان آمده است.تعبیر قرآن نشان مىدهد که او از پیامبران بزرگ الهى بود.
طبق روایت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الیاس علیهالسلام بود. پس از مقام پیامبرى به سوى قوم الیاس (مردم بعلبک) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحید دعوت کرد، آنها از او اطاعت کردند و مقدمش را گرامى داشتند.
او از پیامبران بنى اسرائیل بود و در زبان عبرى الیسع بن شافات خوانده مىشد.
الیسع به معنى ناجى (نجاتبخش) است و شافات به معنى قاضى است.
او مردم را به شریعت حضرت موسى علیهالسلام دعوت مىکرد. معجزاتى مانند شفا دادن بیماران، زنده کردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق کار او گردید.
در کتاب حبیب السیر آمده: سلسله نسب الیسع به افرائیم بن یوسف مىرسد. او بعد از غیبت الیاس علیهالسلام به مقام نبوت رسید، و به هدایت قوم بنى اسرائیل پرداخت، و پشتوانه محکمى براى حفظ بنى اسرائیل از گزند دشمنان و طاغوتیان بود. هرگاه کفار قصد حمله به بنى اسرائیل را داشتند، او که از پنهانىها آگاه بود، به بنى اسرائیل خبر مىداد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.
یکى از شاهان جبار آن زمان که با بنى اسرائیل دشمنى داشت و همواره با آنها مىجنگید، دریافت که اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائیل، به آنها مىرسد. به اطرافیان خود گفت: چه کسى اسرار ما را به بنى اسرائیل خبر مىدهد؟ گفتند: شخصى به نام الیسع این اخبار را به بنى اسرائیل مىرساند، شاه نسبت به الیسع خشمگین شد و دستور دستگیرى او را صادر کرد. مأموران خشن او براى دستگیرى الیسع بسیج شدند و او را دستگیر کردند، ولى او در پرتو دعا، به طور معجزهآسایى از دست آنها گریخت و نجات یافت. حتى نفرین او باعث شد که عدهاى از مأموران شاه، بینایى خود را از دست دادند.
الیسع علیهالسلام سرانجام، از گروهى از یهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و همچنان به وظایف پیامبرى ادامه مىداد تا از دنیا رفت، به گفته بعضى او ذوالکفل را وصى و جانشین خود قرار داد
حضرت یونس علیهالسلام یکى از پیامبران و رسولان خداست، که نام مبارکش در قرآن، چهاربار آمده، و یک سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.
یونس علیهالسلام از پیامبران بنى اسرائیل است که بعد از سلیمان ظهور کرد، و بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهیم علیهالسلام دانستهاند، و به خاطر این که در شکم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون (نون به معنى ماهى است) و صاحب الحوت خوانده مىشد.
پدر او متَّى از عالمان و زاهدان وارسته و شاکر الهى بود، به همین جهت خداوند به حضرت داوود علیهالسلام وحى کرد که همسایه تو در بهشت، متى پدر یونس علیهالسلام است.
داوود علیهالسلام و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند (چنان که داستانش در ضمن داستانهاى حضرت داوود علیهالسلام ذکر شد.)
به گفته بعضى، او از ناحیه پدر از نوادههاى حضرت هود علیهالسلام، و از ناحیه مادر از بنىاسرائیل بود.
ماجراى حضرت یونس علیهالسلام غمانگیز و تکاندهنده است، ولى سرانجام شیرینى دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه کرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.
یونس علیهالسلام در میان قوم خود در نَینَوا
به گفته بعضى یونس علیهالسلام در حدود 825 سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور کرد. نینوا شهرى در نزدیک موصل (در عراق کنونى) یا در اطراف کوفه در سمت کربلا بود. هم اکنون در نزدیک کوفه در کنار شط، قبرى به نام مرقد یونس علیهالسلام معروف است.
شهر نینوا داراى جمعیتى بیش از صد هزار نفر بود. چنان که در آیه 147 سوره صافات آمده: و یونس را به سوى جمعیت یکصدهزار نفرى یا بیشتر فرستادیم.
مردم نینوا بتپرست بودند و در همه ابعاد زندگى در میان فساد و تباهىها غوطه مىخوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آنها تمام کند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونس علیهالسلام همان پیامبر راهنما بود که خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.
یونس علیهالسلام به نصیحت قوم پرداخت و با برنامههاى گوناگون آنها را به سوى توحید و پذیرش خداى یکتا، و دورى از هر گونه بتپرستى فراخواند.
یونس همچنان به مبارزات پى گیر خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خیرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حکیمانه و دلسوزانه چیزى جز مغلطه و سفسطه نمىشنید. بت پرستان مىگفتند: ما به چه علت از آیین نیاکان خود دست بکشیم و از دینى که سالها به آن خو گرفتهایم جدا شده و به آیین اختراعى و نو و تازه اعتقاد پیدا کنیم.
یونس علیهالسلام مىگفت: بتها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمىتواند منشأ خیر گردند چرا آنها را مىپرستید؟...
هر چه یونس علیهالسلام آنها را تبلیغ و راهنمایى مىکرد، آنها گوش فرا نمىدادند، و یونس علیهالسلام را از میان خود مىراندند و به او اعتنا نمىکردند.
یونس علیهالسلام در سى سالگى به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچکس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یکى از آن دو نفر دوست قدیمى یونس علیهالسلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبیل بود و دیگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود که از علم بهرهاى نداشت.
کار روبیل دامدارى بود، ولى تنوخا هیزمکن بود، و از این راه هزینه زندگى خود را تأمین مىکرد.
یونس علیهالسلام از هدایت قوم خود مأیوس گردید و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت آنها را به سوى خدا برد و عرض کرد: خدایا! من سى ساله بودم که مرا به سوى قوم براى هدایتشان فرستادى، آنها را دعوت به توحید کردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آنها مرا تکذیب کردند و به من ایمان نیاوردند ، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانتها کردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم که مرا بکشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زیرا آنها قومى هستند که ایمان نمىآورند.
یونس علیهالسلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا کرد، و آنها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونس علیهالسلام وحى کرد که:
عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آنها مىفرستم، و این موضوع را به آنها اعلام کن.
یونس علیهالسلام خوشحال شد و از عاقبت کار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.
سپس گفت: برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم. عابد علیهالسلام که از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: آنها را رها کن که ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آید، یونس گفت: به جاست که نزد روبیل (عالِم) برویم و در این مورد با او مشورت کنیم، زیرا او مردى حکیم از خاندان نبوت است. آنها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند.
روبیل از یونس علیهالسلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد که عذاب را از قوم به جاى دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب کردن آنها بى نیاز و نسبت به بندگانش مهربان است.
ولى تنوخا درست بر ضد روبیل، یونس علیهالسلام را به عذاب رسانى تحریص کرد، روبیل به تنوخا گفت: ساکت باش تو یک عابد جاهل هستى.
سپس روبیل نزد یونس علیهالسلام آمد و تأکید بسیار کرد که از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى یونس علیهالسلام پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آنها را به فرا رسیدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با یونس و تنوخا برخورد کردند، و یونس علیهالسلام را با شدت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه با تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبیل در میان قوم خود ماند.
ترک اولى یونس، و قرار گرفتن او در شکم ماهى
حضرت یونس علیهالسلام حق داشت که ناراحت گردد زیرا 33 سال آنها را دعوت کرد، تنها دو نفر به او ایمان آوردند، از این رو به طور کلى از آنها ناامید شد و بر ایشان نفرین کرد، و از میان آنها بیرون آمد که از عذاب آنها نجات یابد، ولى اگر او در میان قوم میماند و باز آنها را دعوت مىکرد بهتر بود، چرا که شاید در همان روزهاى آخر، ایمان مىآوردند، ولى یونس که کاسه صبرش لبریز شده بود، آن کار بهتر را رها کرد و از میان قوم بیرون آمد، همین ترک اولى باعث شد که دچار غضب سخت الهى گردید.
یونس از نینوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به کنار دریا رسید. در آن جا منتظر ماند، ناگاه یک کشتى مسافربرى فرا رسید. آن کشتى پر از مسافر بود و جا نداشت، اما یونس علیهالسلام از ملوان کشتى تقاضا و التماس کرد که به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار کشتى شد و کشتى حرکت کرد. در وسط دریا ناگاه ماهى بزرگى سر راه کشتى را گرفت، در حالى که دهان باز کرده بود، گویى غذایى مىطلبید، سرنشینان کشتى گفتند به نظر مىرسد گناهکارى در میان ما است که باید طعمه ماهى گردد. بین سرنشینان کشتى قرعه زدند، قرعه به نام یونس علیهالسلام اصابت کرد، حتى سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام یونس علیهالسلام اصابت نمود. یونس را به دریا افکندند، آن ماهى بزرگ او را بلعید در حالى که مستحق ملامت بود.
ماهى یونس علیهالسلام را به دریا برد، طبق روایتى که از امام صادق علیهالسلام نقل شده است:
یونس علیهالسلام چهار هفته (28 روز) از قوم خود غایب گردید، هفت روز هنگام رفتن به سوى دریا، هفت روز در شکم ماهى، هفت روز پس از خروج از دریا زیر درخت کدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نینوا.
در مورد این که: یونس علیهالسلام چند روز در شکم ماهى بود، روایات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز، تا چهل روز گفته شده است، و این موضوع به خوبى روشن نیست.
یونس در درون تاریکىهاى سه گانه: تاریکى درون دریا، تاریکى درون ماهى و تاریکى شب قرار گرفت، ولى همواره به یاد خدا بود، و توبه حقیقى کرد، و مکرر در میان آن تاریکىها مىگفت:
لا اءِلهَ اءِلَّا اَنتَ سُبحانَکَ اءِنِّى کُنتُ مِنَ الظَّالِمینَ؛
اى خداى بزرگ معبودى یکتا جز تو نیست، تو از هر عیب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مىباشم.
سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانید، و توبه او را پذیرفت و به ماهى بزرگ فرمان داد تا یونس علیهالسلام را کنار دریا آورده و او را به بیرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.
آرى یونس حقیقتا توبه کرد و تسبیح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات یافت، و در غیر این صورت، همچنان در شکم ماهى ماند، چنان که در آیه 143 و 144 سوره صافات مىخوانیم:
فَلَو لا اَنَّهُ کانَ مِنَ المُسَبِّحینَ - لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ اِلى یَومِ یُبعَثُونَ؛
و ارگ آاز تسبیح کنندگان نبود تا روز قیامت در شکم ماهى مىماند.
نقش دانشمند حکیم در نجات قوم از بلاى حتمى
یونس علیهالسلام به قوم خود گفته بود که عذاب الهى در روز چهارشنبه نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید نازل مىشود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نیز همراه عابد (تنوخا) از شهر بیرون رفت، ولى روبیل که عالمى حکیم از خاندان نبوت بود در میان قوم باقى ماند. هنگامى که ماه شوال فرا رسید، روبیل بالاى کوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فریاد زد:
اى مردم! موعد عذاب نزدیک شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اکنون تا فرصت دارید استغفار و توبه کنید تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف کند.
مردم تحت تأثیر سخنان روبیل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مىدانیم که تو فردى حکیم و دلسوز هستى، به نظر تو اکنون ما چه کار کنیم تا مشمول عذاب نگردیم؟
روبیل گفت: کودکان را همراه مادرانشان، به بیابان آورید و آنها را از همدیگر جدا سازید، و همچنین حیوانات را بیاورید و بچه هایشان را از آنها جدا کنید، و هنگامى که طوفان زرد را از جانب مشرق دیدید، همه شما از کوچک و بزرگ، صدا به گریه و زارى بلند کنید و با التماس و تضرع، توبه نمایید و از خدا بخواهید تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...
همه قوم سخن روبیل را پذیرفتند هنگام بروز نشانههاى عذاب، همه آنها صدا به گریه و زارى و تضرع بلند کردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه دیدند هنگام طلوع خورشید، طوفان زرد و تاریک و بسیار تندى وزیدن گرفت، ناله و شیون و استغاثه انسانها حیوانات و کودکانشان از کوچک و بزرگ برخاست و انسانها حقیقتاً توبه کردند.روبیل نیز شیون آنها را مىشنید و دعا مىکرد که خداوند عذاب را از آنها دور سازد. خداوند توبه آنها را پذیرفت و به اسرافیل فرمان داد که طوفان عذاب آنها را به کوههاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم دیدند عذاب از سر آنها برطرف گردید به شکر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه یونس و عباد، جریان رفع عذاب را دریافتند، یونس به سوى دریا رفت و از نینوا دور شد و سرانجام سوار بر کشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او را بلعید (که در داستان قبل ذکر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبیل آمد و گفت: من فکر مىکردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اکنون دریافتم که علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس عابد و عالم رفیق شدند و بین قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند
نجات یونس و بازگشت او به سوى قوم خود
آرى، حضرت یونس علیهالسلام وقتى که در شکم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه کرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.
یونس همچون جوجه نوزاد و ضعیف و بى بال و پر، از شکم ماهى بیرون افکنده شد، به طورى که توان حرکت نداشت.
لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، کدوبُنى رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا میگفت و کم کم رشد کرد و سلامتى خود را بازیافت.
در این هنگام خداوند کرمى فرستاد و ریشه آن درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.
خشک شدن آن درخت براى یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى کرد: چرا محزون هستى؟ او عرض کرد: این درخت براى من سایه تشکیل مىداد، کرمى را بر آن مسلط کردى، ریشهاش را خورد و خشک گردید.
خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک ریشه درختى که، نه تو آن را کاشتى و نه به آن آب دادى غمگین شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدى، اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آوردهاند و راه تقوى به پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوى آنها برو.
و به نقل دیگر: پس از خشک شدن درخت، یونس اظهار ناراحتى و رنج کرد، خداوند به او وحى کرد: اى یونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بیشتر، نسوخت ولى براى رنج یک ساعت، طاقت خود را از دست دادى.
یونس متوجه خطاى خود شد و عرض کرد:
یا رَبّ عفوَکَ عَفوَکَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مىکنم.
یونس به سوى نینوا حرکت کرد، وقتى که نزدیک نینوا رسید، خجالت کشید که وارد نینوا شود، چوپانى را دید نزد او رفت و به او فرمود:
برو نزد مردم نینوا و به آنها خبر بده که یونس به سوى شما مىآید.
چوپان به یونس گفت: آیا دروغ مىگویى؟ آیا حیا نمىکنى؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت.
به درخواست یونس، گوسفندى با زبان گویا گواهى داد که او یونس است، چوپان یقین پیدا کرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد. مردم که هرگز چنین خبرى را باور نمىکردند، چوپان را دستگیر کرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى که آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟ جواب داد: برهان من این است که این گوسفند گواهى مىدهد. همان گوسفند با زبان گویا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمینان یافتند، به استقبال حضرت یونس علیهالسلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نینوا نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبى استوار ماندند و سالها تحت رهبرى و راهنمایىهاى حضرت یونس علیهالسلام به زندگى خود ادامه دادند.
ملاقات یونس با قارون در اعماق زمین
از امیرمؤمنان على علیهالسلام نقل شده: هنگامى که حضرت یونس علیهالسلام در شکم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دریا حرکت مىکرد به دریاى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به دریاى مصر رفت، سپس از آن جا به دریاى طبرستان (دریاى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد یونس را به اعماق زمین برد.
قارون که در عصر موسى علیهالسلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمین فرمان داده بود تا او را در کام خود فرو برد) فرشتهاى از سوى خدا مأمور شده بود که او را هر روز به اندازه طول قامت یک انسان، در زمین فرو برد. یونس علیهالسلام در شکم ماهى، ذکر خدا مىگفت و استغفار مىکرد. قارون در اعماق زمین، صداى زمزمه یونس علیهالسلام را شنید، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندکى به من مهلت بده، من در این جا صداى انسانى را مىشنوم!
خداوند به آن فرشته وحى کرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (یونس) نزدیک شد و گفت: تو کیستى؟
یونس: انَا المُذنِبُ الخاطِىءُ یُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهکار خطاکار یونس پسر متى هستم.
قارون احوال خویشان خود را از او پرسید، نخست گفت: از موسى چه خبر؟
یونس: موسى علیهالسلام مدتى است که از دنیا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسى علیهالسلام چه خبر؟
یونس: او نیز از دنیا رفت.
قارون: از کلثُم (خواهر موسى) که نامزد من بود چه خبر؟
یونس: او نیز مرد.
قارون، گریه کرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خویشانش سوخت و براى آنها گریست)
فَشَکَرَ اللهُ لَهُ ذالِک؛ همین دلسوزى او (که یک مرحلهاى از صله رحم است) موجب شد که خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب کرد که عذاب دنیا را از قارون بردار (یعنى همانجا توقف کند و دیگرى روزى به اندازه یک قامت انسان در زمین فرو نرود که عذاب سختى براى او بود)
و در حدیث امام باقر علیهالسلام آمده: هنگامى که آن ماهى به دریاى مسجور رسید، قارون که در آن جا عذاب مىشد زمزمهاى شنید، از فرشته موکلش پرسید: این زمزمه چیست؟ فرشته گفت: زمزمه یونس علیهالسلام است...
آن فرشته به التماس قارون، او را نزد یونس آورد، قارون احوال خویشانش را از یونس علیهالسلام پرسید، وقتى دریافت آنها از دنیا رفتهاند، گریه شدیدى کرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقیةَ الدُّنیا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ
یکى از پیامبران، حضرت یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، نوه حضرت ابراهیم خلیل علیهالسلام است که نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است که گروهى از فرشتگان همراه جبرئیل، نزد ابراهیم علیهالسلام آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق، و پس از او یعقوب، بشارت دادند.
نیز خداوند در ضمن شمارش امتیازاتى که به ابراهیم خلیل علیهالسلام بخشیده، یعقوب را نام مىبرد و مىفرماید:
وَ وَهَبنا لَهُ اِسحاقَ وَ یَعقُوبَ کُلّاً هَدَینا؛
و اسحاق و یعقوب را به ابراهیم علیهالسلام بخشیدیم، و هر دو را هدایت کردیم
در قرآن از حضرت یعقوب علیهالسلام به عنوان یکى از بندگان صالح، و پیامبران برجسته از نسل ابراهیم علیهالسلام و پدر آل یعقوب و داراى امتیازات عالى یاد شده است، و داستانهاى جالب زندگیش در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت یوسف علیهالسلام است، که بعداً در ذکر داستانهاى یوسف علیهالسلام آن را خاطرنشان مىکنیم.
آرى، یعقوب علیهالسلام از خاندان بزرگى در سرزمین فلسطین به دنیا آمد، و در آغوش پر مهر مادرش رُفقه در زیر سایه پدر ارجمندش اسحاق بزرگ شد. او را به عنوان اسرائیل مىخواندند، اسرائیل به معنى پیروز یا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائیل از یعقوب شروع گردید، یعقوب پدربزرگ بنى اسرائیل و دهها پیامبر بنى اسرائیل است، حدود چهارصد سال بعد، بنى اسرائیل تحت شکنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن که حضرت موسى علیهالسلام آنان را نجات داد.
تنها در این جا نظر شما را به چند داستان از یعقوب علیهالسلام که به اصطلاح او قهرمان داستان است و نقش او علیهالسلام در آنها بیشتر است مىپردازیم:
حسادت برادر یعقوب
یعقوب برادرى به نام عیص (یا: عیساد) داشت، این برادر نسبت به یعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مىشد، علت حسادتش این بود که اسحاق علیهالسلام براى یعقوب دعاى برکت نموده بود و به او فرموده بود: تو داراى نسل فراوان پاکى خواهى شد و به یعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.
آزار عیص به یعقوب به حدى بود که یعقوب نزد پدرش اسحاق که در آن وقت پیر شده بود، رفت و شکایت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگین شد، به یعقوب گفت: مىبینى که من پیر شدهام و عمرم به لب دیوار رسیده است، من ترس آن را دارم که پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختیار تو را به دست گیرد، به تو وصیت مىکنم به سرزمین حاران (در خاک عراق کنونى) بروى و در آن جا به خدمت رییس آن جا لابان بن تبوئیل برسى و با دختر او ازدواج کنى، در نتیجه او و بستگان او از تو پشتیبانى کنند و در این صورت برادرت نمىتواند در برابر تو عرض اندام کند. یعقوب از پدر تشکر کرد و به خانهاش برگشت تا در مورد این سفر فکر کند
خواب دیدن عجیب یعقوب علیهالسلام و سفر به حاران
در این ایام که یعقوب سالهاى نوجوانى را مىگذراند، شبى در عالم خواب دید نردبانى از نور نصب شده که یک پلّه آن از طلا و پلّه دیگرش از نقره است و فرشتهاى بر روى آن نشسته است، یعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام کرد، فرشته به یعقوب گفت: برخیز به سوى حاران برو و در آن جا زمامدارى به نام لابان دایى تو زندگى مىکند، دخترى به نام راحله دارد، از او خواستگارى کن، که خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطرههاى باران و برگ درختان در یک بیابان وسیع، به تو عنایت فرماید.
یعقوب وقتى که از خواب بیدار شد، وسایل سفر به سوى حاران را فراهم کرد و به آن دیار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نیز در قصر خود در عالم خواب دیده بود که مردى براى خواستگارى دخترش راحله مىآید، و نشانه او این است که نیروى چهل مرد را دارد، وقتى کنار چاه آب مىآید، سنگ روى چاه را که باید چهل نفر بردارند و کنار بگذارند، او به تنهایى بر مىدارد.
از این ماجرا چندان نگذشت که لابان از ایوان قصرش دید مردى کنار چاه آمد و خدا را به عظمت یاد کرد و به تنهایى سنگ را از روى چاه بلند کرده و کنار گذاشت و دلو چاه را کشید و حوض را پر از آب نمود.
لابان نزد یعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و از او پذیرایى گرمى نمود، و دویست گوسفند و چهل گاو به او اهداء کرد.
طبق بعضى از تواریخ، با یکى از دختران لابان ازدواج کرد، پس از مدتى آن دختر که داراى دو پسر شده بود از دنیا رفت، یعقوب با دختر دیگر لابان ازدواج کرد، او نیز پس از دارا شدن دو پسر از دنیا رفت، به همین ترتیب یعقوب با شش دختر او ازدواج کرد و آخرین آنها راحله (یا: راحیل) بود که او نیز پس از وضع حمل یوسف علیهالسلام از دنیا رفت.
بنابراین، یعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.
ولى طبق بعضى از تواریخ دیگر: یعقوب با راحله ازدواج کرد، سپس با خواهر او الیا ازدواج نمود (و طبق قانون شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر، در یک زمان، اشکال نداشت.)
سپس لابان به هر کدام از دخترانش کنیزى بخشید، و آن دختران کنیزان خود به نامهاى زلفه و بلهه را به یعقوب بخشیدند، در نتیجه یعقوب علیهالسلام داراى چهار همسر شد، و از آنها دوازده پسر گردید
نامهاى دوازده پسران یعقوب چنین بود: راوبین، شمعون، لاوى، یهودا، یساکر، زبولون، یوسف، بنیامین، دان، تفتالى، جاد، اشیر، که هر دو نفر از آنها (بنابر داشتن شش زن) از یک مادر بودند، حضرت یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل (یا: راحله) به دنیا آمدند.
حضرت یعقوب علیهالسلام با پسران خود پس از مدتى، به کنعان که در هفت منزلى مصر واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سالهاى پیرى سکونت در آن جا را برگزید.
یعقوب علیهالسلام مرد کار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعلیمات توحیدى پرورش داد، و آنها را به کار و کوشش فرا خواند، همه آنها با سعى و تلاش، هزینه زندگى خود را تأمین مىکردند، و بیشتر به کار دامدارى، و کشاورزى اشتغال داشتند.
یعقوب علیهالسلام در کنعان به عنوان یک شخصیت ممتاز و برگ زاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مىشد، همواره به مستمندان کمک مىکرد، و سفرهاش براى مهمانان و تهیدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مىکرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مىکرد، و بقیه را غذا درست مىکرد و با اهل و عیالش مىخوردند. به این ترتیب زندگى پرهیجان و خوش و خرم یعقوب علیهالسلام مىگذشت، و یعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسیدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با شکوهمندى مخصوصى به زندگى ادامه مىداد.
مکافات عمل به خاطر ترک اَولى
باید توجه داشت که دنیا همواره فراز و نشیب دارد، چنین نیست که همیشه یکنواخت باشد، در آسایش و رفاه نباید مغرور بود، بلکه باید در چنین حالى همواره به یاد مستمندان بود و به آنها یارى کرد.
حضرت یعقوب علیهالسلام گرچه از بندگان صالح خدا و از پیامبران بزرگ بود، ولى گاهى بر اثر غفلت لغزشى به پیش مىآید که زندگى انسان را واژگون مىسازد، به خصوص لغزش بزرگانى مانند یعقوب گرچه ترک اولى و کوچک باشد، مکافات سختى را به دنبال خواهد داشت، اینک در این جا به داستان زیر که آغاز دگرگونى زندگى خوش یعقوب است و علت آن را بیان کرده توجه نمایید:
با سند صحیح نقل شده ابوحمزه ثمالى مىگوید: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد علیهالسلام در مسجدالنبى در مدینه به جا آوردیم، امام تعقیب نماز را خواند و سپس به خانه رفت، من نیز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به یکى از کنیزان خود فرمود: مواظب باشید هر سائلى که از در خانه ما مىگذرد، به او غذا برسانید زیرا امروز روز جمعه است.
من عرض کردم: چنین نیست که هر که سؤال کند مستحق باشد.
فرمود: مىترسم که بعضى از سائلین مستحق باشند و ما او را اطعام ندهیم و رد کنیم، آنگاه به ما نازل شود آن چه که به یعقوب و آل یعقوب علیهالسلام نازل شد. البته به آنان غذا بدهید.
اى ابوحمزه! حضرت یعقوب علیهالسلام هر روز گوسفندى را ذبح کرده، بعضى از آن را تصدق مىداد و از قسمتى از آن خود و اهل و عیال خود استفاده مىنمودند؛ تا آن که شبى که شب جمعه بود، هنگامى که یعقوب و آلش افطار مىکردند، سائلى که مؤمن و مسافر غریبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه یعقوب آمد، صدا کرد به من غذا بدهید، من مسافرى غریب و درمانده هستم، از زیادى غذاى خود مرا سیر کنید، چند نوبت این را گفت. یعقوب و اهل بیتش صداى او را مىشنیدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نکردند.
آن سائل از درِ خانه یعقوب ناامید شد و همان شب را با کمال گرسنگى به سر برد.
در آن شب شکایت از یعقوب را به خدا عرض کرد و گریهها نمود. روز بعد را نیز روزه گرفت. صبر کرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب یعقوب و آل او سیر خوابیدند. چون صبح شد، زیادى غذایشان مانده بود. خداوند به یعقوب وحى کرد که بنده ما را از در خانه خود راندى و غضب ما را به سوى خود کشیدى و مستحق تأدیب گردیدى. به خاطر این کار ناپسند به حساب شما خواهیم رسید.
اى یعقوب! همانا محبوبترین پیامبران من و گرامىترین ایشان کسى است که به مساکین و بیچارگان از بندگان من رحم کند و ایشان را به نزد خود برده و طعام بدهد.
آیا به بنده من ذمیال رحم نکردى؟ که به اندکى از مال دنیا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمىدانى که عقوبت من به دوستان من زودتر مىرسد و این از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تیرهاى مصائب قرار خواهیم داد، مهیاى بلا باشید، راضى به قضاى من بوده و در مصیبتها صبر و استقامت را از دست ندهید.
در همین شب، یعقوب و فرزندانش سیر خوابیدند، ولى ذمیال گرسنه خوابید.
یوسف در خواب دید، یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مىکنند، وقتى که صبح شد، و یوسف خواب خود را براى پدر نقل کرد، یعقوب با آن درایتى که در تعبیر خواب داشت به ضمیمه وحیى که به او شده بود، از آینده خطیر خود مطلع شد و هر لحظه در میان این افکار بود تا روزگار با او چه بازى کند؟!
از این همین لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران یعقوب علیهالسلام و گرفتاى یعقوب علیهالسلام به فراق یوسف علیهالسلام پیش آمد، که در ذکر داستانهاى یوسف علیهالسلام خاطرنشان خواهد شد.
چو بد کردى مباش ایمن ز آفات | که واجب شد طبیعت را مکافات | |
سراى آفرینش سرسرى نیست | زمین و آسمان بىداورى نیست |
پایان عمر یعقوب علیهالسلام
یعقوب علیهالسلام 147 (و به قولى 170) سال عمر کرد، در دنیا سرد و گرم زیاد دید، چندین سال بر کنعان، سپس در حاران (سرزمین عراق) به سر برد، و بعد به کنعان بازگشت، در قسمت پایان عمر، هنگامى که 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى یوسف علیهالسلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سکونت در مصر، از دنیا رحلت کرد.
او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبید و آنها را به دین دارى و صداقت و یاد خدا، وصیت نمود، سپس از دنیا رفت.
او وصیت کرده بود جنازهاش را در مقبره خانوادگیش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمین فلسطین (شهر مقدس خلیل) به خاک بسپارند.
یوسف علیهالسلام به طبیبان دستور داد تا پیکر یعقوب علیهالسلام را مومیایى کنند، سپس به فلسطین ببرند، و در مقبره پدرانش به خاک بسپارند.
عبدالوهاب نجار نویسنده قصص الانبیاء مىنویسد: من در حرم حضرت ابراهیم خلیل علیهالسلام در شهر حبرون در نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب) تابوتى دیدم که مردم شهر مىگفتند آن تابوت یوسف علیهالسلام است
روایت شده: یکى از پیامبران به نام الیسع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصى را در زندگیم جانشین خود سازم تا ببینم با مردم چگونه رفتار مىکند (که اگر خوش رفتار بود، او را جانشین خودم بعد از مرگم نمایم.
براى این کار، مردم را جمع کرد و به آنها گفت: هرکس که انجام سه خصلت را متکفل و متهد شود، او را جانشین خود بعد از مرگم مىکنم، و آن سه خصلت عبارت است از: 1 - روزها را روزه بگیرد 2 - شبها را به عبادت به سر آورد 3 - و خشم ننماید (یعنى رعایت اخلاق نیک را کند و بر اعصابش کنترل داشته باشد).
از میان جمعیت، جوانى برخاست و گفت: من متکفل و متعهد انجام این سه کار مىشوم.
الیسع به او توجه ننمود، و بار دیگر سخن خود را تکرار کرد، باز کسى جز همان جوان پاسخ نداد، الیسع این بار نیز به او توجه نکرد، و سخن خود را تکرار نمود، باز در میان آن همه جمعیت، تنها همین جوان پاسخ مثبت داد.
الیسع آن جوان را جانشین خود قرار داد، و خداوند او را از پیامبران نمود، آن جوان همین ذى الکفل است که به خاطر متکفل شدن سه خصلت مذکور به این نام نامیده شد.
نعمت بودن مرگ
محدث معروف، ثَعْلبى در کتاب العرائس نقل مىکند: نام ذى الکفل، بشر بن ایوب بود، خداوند بعد از پدرش ایوب علیهالسلام، او را براى هدایت مردم روم، به پیامبرى مبعوث کرد، مردم روم به او ایمان آوردند و او را تصدیق نمودند و از او پیروى کردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الکفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ کرد.
مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى کردند، و نزد ذى الکفل آمده و گفتند:
ما زندگى را دوست، و مرگ را اکراه داریم، در عین حال دوست نداریم که از خدا و رسولش نافرمانى کنیم، اگر از درگاه خدا بخواهى که به ما طول عمر بدهد، و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه که خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت مىکنیم و با دشمنانش جهاد مىنماییم.
ذى الکفل گفت: درخواست بسیار بزرگى کردید و مرا به زحمتهاى گوناگون افکندید.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد کنم، تو مىدانى که من تنها اختیار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند که به آن آگاه هستى، به خاطر گناه دیگران مرا مجازات نکن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مىبرم.
خداوند به ذى الکفل علیهالسلام چنین وحى کرد: اى ذى الکفل! من سخن قوم تو را شنیدم و درخواست آنها را اجابت مىکنم... ذى الکفل وحى الهى را به قوم ابلاغ کرد.
اجابت خداوند باعث شد که قوم ذى الکفل عمرهاى طولانى کردند، و مرگ به سوى آنها نیامد، مگر آنها که مرگ را مىخواستند، جمعیت آنها بر اثر افزایش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زیاد شد که زندگى آنها در فشار و تنگناى بسیار سختى قرار گرفت، و این موضوع به قدرى آنها را به رنج و زحمت افکند که از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذى الکفل آمده گفتند: از خدا بخواه که هر کسى طبق اجل تعیین شده خودش بمیرد.
خداوند به ذى الکفل وحى کرد: آیا قوم تو نمىدانند که آن چه من برایشان برگزیدهام بهتر از آن است که خودشان براى خود برگزینند. آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجلهایشان قرار داد
و همه فهمیدند که مرگ در حقیقت نعمت است.
محروم شدن شیطان از خشمگین نمودن ذىالکفل
قبلاً ذکر شد که ذى الکفل داراى سه خصلت بود و تعهد کرده بود که همواره این سه خصلت را رعایت کند که عبارت بودند از: 1 - عبادت شب 2 - روزه روز 3 - خشمگین نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتى است که موجب بداخلاقى و پیامدهاى شوم آن مىشود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوتها - موجب انحراف از قضاوت صحیح مىگردد. مطابق روایات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مىسازد که سرکه، عسل را ضایع میکند، اینک به داستان زیر توجه کنید:
ابلیس به پیروان خود گفت: کیست که برود و ذى الکفل را خشمگین کند؟
یکى از آنها به نام ابیض گفت: من مىروم.
ابلیس به او گفت: برو شاید او را خشمگین کنى.
حضرت ذى الکفل شبها را به عبادت به سر میبرد و نمىخوابید، صبحها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم مىپرداخت و تنها بعد از ظهر، اندکى مىخوابید.
ذى الکفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابیض به در خانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام به داد من برس.
ذى الکفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: برو آن شخص را که به تو لم کرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.
ابیض گفت: او نمىآید من از این جا نمىروم تا به حقم برسم.
ذى الکفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود: نزد آن کس که به تو ظلم کرده برو، با نشان دادن این انگشتر، او را به این جا بیاور.
ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام، به فریادم برس، و آن کس که به من ظلم کرده به انگشتر تو اعتنا نمیکند و به این جا نمىآید.
خادم خانه ذى الکفل به ابیض گفت: واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الکفل اندکى بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.
ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمىگذارم بخوابد.
خادم نزد ذى الکفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الکفل این بار نامهاى براى آن شخص که به ابیض ظلم کرده بود نوشت، پایین آن را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد که به ابیض بدهد، خادم آن را به ابیض داد، ابیض نامه را گرفت و رفت.
او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الکفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شدهام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نکرد. او همچنان فریاد مىکشید تا این که ذىالکفل خسته و کوفته از بستر برخاست و نزد ابیض آمد و با کمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.
در این وقت هوا به قدرى گرم بود که اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشید مىنهادند، پخته مىشد. چند قدم که برداشتند، ابیض دریافت که نمىتواند ذى الکفل را خشمگین کند مأیوس شد و دستش را کشید و از ذى الکفل جدا گردید و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل کند، همانگونه که پیامبران گذشته در بلاها صبر مىکردند.
سه خصلت در زندگى ذى الکفل