قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

حضرت یعقوب علیه‏السلام‏

یکى از پیامبران، حضرت یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، نوه حضرت ابراهیم خلیل علیه‏السلام است که نام او شانزده بار در قرآن آمده است، او همان است که گروهى از فرشتگان همراه جبرئیل، نزد ابراهیم علیه‏السلام آمدند، همسرش ساره را به فرزندى به نام اسحاق، و پس از او یعقوب، بشارت دادند.

نیز خداوند در ضمن شمارش امتیازاتى که به ابراهیم خلیل علیه‏السلام بخشیده، یعقوب را نام مى‏برد و مى‏فرماید:

وَ وَهَبنا لَهُ اِسحاقَ وَ یَعقُوبَ کُلّاً هَدَینا؛

و اسحاق و یعقوب را به ابراهیم علیه‏السلام بخشیدیم، و هر دو را هدایت کردیم

در قرآن از حضرت یعقوب علیه‏السلام به عنوان یکى از بندگان صالح، و پیامبران برجسته از نسل ابراهیم علیه‏السلام و پدر آل یعقوب و داراى امتیازات عالى یاد شده است، و داستان‏هاى جالب زندگیش در رابطه با دوازده پسرش، به خصوص حضرت یوسف علیه‏السلام است، که بعداً در ذکر داستان‏هاى یوسف علیه‏السلام آن را خاطرنشان مى‏کنیم.

آرى، یعقوب علیه‏السلام از خاندان بزرگى در سرزمین فلسطین به دنیا آمد، و در آغوش پر مهر مادرش رُفقه در زیر سایه پدر ارجمندش اسحاق بزرگ شد. او را به عنوان اسرائیل مى‏خواندند، اسرائیل به معنى پیروز یا خالص است. دودمان بزرگ بنى اسرائیل از یعقوب شروع گردید، یعقوب پدربزرگ بنى اسرائیل و ده‏ها پیامبر بنى اسرائیل است، حدود چهارصد سال بعد، بنى اسرائیل تحت شکنجه طاغوتى به نام فرعون قرار گرفتند، تا آن که حضرت موسى علیه‏السلام آنان را نجات داد.

تنها در این جا نظر شما را به چند داستان از یعقوب علیه‏السلام که به اصطلاح او قهرمان داستان است و نقش او علیه‏السلام در آن‏ها بیشتر است مى‏پردازیم:

حسادت برادر یعقوب‏

یعقوب برادرى به نام عیص (یا: عیساد) داشت، این برادر نسبت به یعقوب حسادت داشت و باعث رنجش خاطر او مى‏شد، علت حسادتش این بود که اسحاق علیه‏السلام براى یعقوب دعاى برکت نموده بود و به او فرموده بود: تو داراى نسل فراوان پاکى خواهى شد و به یعقوب ابراز دوستى مخصوصى نموده بود.

آزار عیص به یعقوب به حدى بود که یعقوب نزد پدرش اسحاق که در آن وقت پیر شده بود، رفت و شکایت او را نمود، اسحاق از اختلاف دو فرزندش ناراحت و اندوهگین شد، به یعقوب گفت: مى‏بینى که من پیر شده‏ام و عمرم به لب دیوار رسیده است، من ترس آن را دارم که پس از من، برادرت بر تو غالب شود و زمام اختیار تو را به دست گیرد، به تو وصیت مى‏کنم به سرزمین حاران (در خاک عراق کنونى) بروى و در آن جا به خدمت رییس آن جا لابان بن تبوئیل برسى و با دختر او ازدواج کنى، در نتیجه او و بستگان او از تو پشتیبانى کنند و در این صورت برادرت نمى‏تواند در برابر تو عرض اندام کند. یعقوب از پدر تشکر کرد و به خانه‏اش برگشت تا در مورد این سفر فکر کند

خواب دیدن عجیب یعقوب علیه‏السلام و سفر به حاران‏

در این ایام که یعقوب سال‏هاى نوجوانى را مى‏گذراند، شبى در عالم خواب دید نردبانى از نور نصب شده که یک پلّه آن از طلا و پلّه دیگرش از نقره است و فرشته‏اى بر روى آن نشسته است، یعقوب بر آن فرشته وارد شد و سلام کرد، فرشته به یعقوب گفت: برخیز به سوى حاران‏ برو و در آن جا زمامدارى به نام لابان دایى تو زندگى مى‏کند، دخترى به نام راحله دارد، از او خواستگارى کن، که خداوند از نسل او فرزندان فراوانى مثل فراوانى قطره‏هاى باران و برگ درختان در یک بیابان وسیع، به تو عنایت فرماید.

یعقوب وقتى که از خواب بیدار شد، وسایل سفر به سوى حاران را فراهم کرد و به آن دیار مسافرت نمود. از قضاى روزگار، لابان نیز در قصر خود در عالم خواب دیده بود که مردى براى خواستگارى دخترش راحله مى‏آید، و نشانه او این است که نیروى چهل مرد را دارد، وقتى کنار چاه آب مى‏آید، سنگ روى چاه را که باید چهل نفر بردارند و کنار بگذارند، او به تنهایى بر مى‏دارد.

از این ماجرا چندان نگذشت که لابان از ایوان قصرش دید مردى کنار چاه آمد و خدا را به عظمت یاد کرد و به تنهایى سنگ را از روى چاه بلند کرده و کنار گذاشت و دلو چاه را کشید و حوض را پر از آب نمود.

لابان نزد یعقوب رفت و مقدم او را گرامى داشت و او را به قصر خود برد و از او پذیرایى گرمى نمود، و دویست گوسفند و چهل گاو به او اهداء کرد.

طبق بعضى از تواریخ، با یکى از دختران لابان ازدواج کرد، پس از مدتى آن دختر که داراى دو پسر شده بود از دنیا رفت، یعقوب با دختر دیگر لابان ازدواج کرد، او نیز پس از دارا شدن دو پسر از دنیا رفت، به همین ترتیب یعقوب با شش دختر او ازدواج کرد و آخرین آن‏ها راحله (یا: راحیل) بود که او نیز پس از وضع حمل یوسف علیه‏السلام از دنیا رفت.

بنابراین، یعقوب داراى دوازده پسر از شش زن شد.

ولى طبق بعضى از تواریخ دیگر: یعقوب با راحله ازدواج کرد، سپس با خواهر او الیا ازدواج نمود (و طبق قانون شرع آن عصر، ازدواج با دو خواهر، در یک زمان، اشکال نداشت.)

سپس لابان به هر کدام از دخترانش کنیزى بخشید، و آن دختران کنیزان خود به نام‏هاى زلفه و بلهه را به یعقوب بخشیدند، در نتیجه یعقوب علیه‏السلام داراى چهار همسر شد، و از آن‏ها دوازده پسر گردید

نام‏هاى دوازده پسران یعقوب چنین بود: راوبین، شمعون، لاوى، یهودا، یساکر، زبولون، یوسف، بنیامین، دان، تفتالى، جاد، اشیر، که هر دو نفر از آن‏ها (بنابر داشتن شش زن) از یک مادر بودند، حضرت یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل (یا: راحله) به دنیا آمدند.

حضرت یعقوب علیه‏السلام با پسران خود پس از مدتى، به کنعان که در هفت منزلى مصر واقع بود بازگشت، و زندگى خود را در همان جا آغاز نمود، و تا سال‏هاى پیرى سکونت در آن جا را برگزید.

یعقوب علیه‏السلام مرد کار و تلاش بود، فرزندان خود را با تعلیمات توحیدى پرورش داد، و آن‏ها را به کار و کوشش فرا خواند، همه آن‏ها با سعى و تلاش، هزینه زندگى خود را تأمین مى‏کردند، و بیشتر به کار دامدارى، و کشاورزى اشتغال داشتند.

یعقوب علیه‏السلام در کنعان به عنوان یک شخصیت ممتاز و برگ زاده و بزرگوار و داراى فرزندان برومند شناخته مى‏شد، همواره به مستمندان کمک مى‏کرد، و سفره‏اش براى مهمانان و تهیدستان گسترده بود. او هر روز گوسفندى ذبح مى‏کرد، قسمتى از آن را به مستمندان انفاق مى‏کرد، و بقیه را غذا درست مى‏کرد و با اهل و عیالش مى‏خوردند. به این ترتیب زندگى پرهیجان و خوش و خرم یعقوب علیه‏السلام مى‏گذشت، و یعقوب به خاطر عبادت و بزرگوارى و رسیدگى به امور مردم، همواره مورد احترام مردم بود، و با شکوهمندى مخصوصى به زندگى ادامه مى‏داد.

مکافات عمل به خاطر ترک اَولى‏

باید توجه داشت که دنیا همواره فراز و نشیب دارد، چنین نیست که همیشه یکنواخت باشد، در آسایش و رفاه نباید مغرور بود، بلکه باید در چنین حالى همواره به یاد مستمندان بود و به آن‏ها یارى کرد.

حضرت یعقوب علیه‏السلام گرچه از بندگان صالح خدا و از پیامبران بزرگ بود، ولى گاهى بر اثر غفلت لغزشى به پیش مى‏آید که زندگى انسان را واژگون مى‏سازد، به خصوص لغزش بزرگانى مانند یعقوب گرچه ترک اولى و کوچک باشد، مکافات سختى را به دنبال خواهد داشت، اینک در این جا به داستان زیر که آغاز دگرگونى زندگى خوش یعقوب است و علت آن را بیان کرده توجه نمایید:

با سند صحیح نقل شده ابوحمزه ثمالى مى‏گوید: روز جمعه نماز صبح را به امامت امام سجاد علیه‏السلام در مسجدالنبى در مدینه به جا آوردیم، امام تعقیب نماز را خواند و سپس به خانه رفت، من نیز در خدمت آن حضرت بودم، آن حضرت در خانه به یکى از کنیزان خود فرمود: مواظب باشید هر سائلى که از در خانه ما مى‏گذرد، به او غذا برسانید زیرا امروز روز جمعه است.

من عرض کردم: چنین نیست که هر که سؤال کند مستحق باشد.

فرمود: مى‏ترسم که بعضى از سائلین مستحق باشند و ما او را اطعام ندهیم و رد کنیم، آنگاه به ما نازل شود آن چه که به یعقوب و آل یعقوب علیه‏السلام نازل شد. البته به آنان غذا بدهید.

اى ابوحمزه! حضرت یعقوب علیه‏السلام هر روز گوسفندى را ذبح کرده، بعضى از آن را تصدق مى‏داد و از قسمتى از آن خود و اهل و عیال خود استفاده مى‏نمودند؛ تا آن که شبى که شب جمعه بود، هنگامى که یعقوب و آلش افطار مى‏کردند، سائلى که مؤمن و مسافر غریبى بود و آن روز، روزه هم گرفته بود به در خانه یعقوب آمد، صدا کرد به من غذا بدهید، من مسافرى غریب و درمانده هستم، از زیادى غذاى خود مرا سیر کنید، چند نوبت این را گفت. یعقوب و اهل بیتش صداى او را مى‏شنیدند، ولى او را نشناختند و به او اعتماد نکردند.

آن سائل از درِ خانه یعقوب ناامید شد و همان شب را با کمال گرسنگى به سر برد.

در آن شب شکایت از یعقوب را به خدا عرض کرد و گریه‏ها نمود. روز بعد را نیز روزه گرفت. صبر کرد و حمد خدا را به جا آورد. آن شب یعقوب و آل او سیر خوابیدند. چون صبح شد، زیادى غذایشان مانده بود. خداوند به یعقوب وحى کرد که بنده ما را از در خانه خود راندى و غضب ما را به سوى خود کشیدى و مستحق تأدیب گردیدى. به خاطر این کار ناپسند به حساب شما خواهیم رسید.

اى یعقوب! همانا محبوب‏ترین پیامبران من و گرامى‏ترین ایشان کسى است که به مساکین و بیچارگان از بندگان من رحم کند و ایشان را به نزد خود برده و طعام بدهد.

آیا به بنده من ذمیال رحم نکردى؟ که به اندکى از مال دنیا قانع است و همواره به عبادت اشتغال دارد. مگر نمى‏دانى که عقوبت من به دوستان من زودتر مى‏رسد و این از لطف و احسان من است، نسبت به دوستانم. به عزت خود قسم، تو و فرزندان تو را هدف تیرهاى مصائب قرار خواهیم داد، مهیاى بلا باشید، راضى به قضاى من بوده و در مصیبت‏ها صبر و استقامت را از دست ندهید.

در همین شب، یعقوب و فرزندانش سیر خوابیدند، ولى ذمیال گرسنه خوابید.

یوسف در خواب دید، یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده مى‏کنند، وقتى که صبح شد، و یوسف خواب خود را براى پدر نقل کرد، یعقوب با آن درایتى که در تعبیر خواب داشت به ضمیمه وحیى که به او شده بود، از آینده خطیر خود مطلع شد و هر لحظه در میان این افکار بود تا روزگار با او چه بازى کند؟!

از این همین لحظه به بعد ماجراى اختلاف براى پسران یعقوب علیه‏السلام و گرفتاى یعقوب علیه‏السلام به فراق یوسف علیه‏السلام پیش آمد، که در ذکر داستان‏هاى یوسف علیه‏السلام خاطرنشان خواهد شد.

چو بد کردى مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات
سراى آفرینش سرسرى نیست زمین و آسمان بى‏داورى نیست

پایان عمر یعقوب علیه‏السلام‏

یعقوب علیه‏السلام 147 (و به قولى 170) سال عمر کرد، در دنیا سرد و گرم زیاد دید، چندین سال بر کنعان، سپس در حاران (سرزمین عراق) به سر برد، و بعد به کنعان بازگشت، در قسمت پایان عمر، هنگامى که 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى یوسف علیه‏السلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سکونت در مصر، از دنیا رحلت کرد.

او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبید و آن‏ها را به دین دارى و صداقت و یاد خدا، وصیت نمود، سپس از دنیا رفت.

او وصیت کرده بود جنازه‏اش را در مقبره خانوادگیش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمین فلسطین (شهر مقدس خلیل) به خاک بسپارند.

یوسف علیه‏السلام به طبیبان دستور داد تا پیکر یعقوب علیه‏السلام را مومیایى کنند، سپس به فلسطین ببرند، و در مقبره پدرانش به خاک بسپارند.

عبدالوهاب نجار نویسنده قصص الانبیاء مى‏نویسد: من در حرم حضرت ابراهیم خلیل علیه‏السلام در شهر حبرون در نزدیک مکفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب) تابوتى دیدم که مردم شهر مى‏گفتند آن تابوت یوسف علیه‏السلام است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد