قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

قرآن,تنها کتاب آسمانی که به عنوان معجزه است

وَ إِنْ کُنْتُمْ فی‏ رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى‏ عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَکُمْ مِنْ دُونِ

سخنان لقمان

تدبر در آیات قرآن، به ما می‌آموزد که اگر بخواهیم رفتاری خداپسندانه و سلوکی مورد رضای پروردگار و پیامبر خدا و اولیای دین داشته باشیم، باید برای هر اندیشه و عمل خویش، «حجت قرآنی» داشته باشیم و بتوانیم امضای قرآن را پای هر عمل خویش قرار دهیم .
برای هر چیزی، معیار و میزانی است. میزان مسلمانی، «قرآنی زیستن» است؛ یعنی قرآن را «امام» و «هادی» خود قرار دادن و تلاش برای تطبیق رفتار و خصال و اعمال خود با «الگوهای قرآنی».
تدبر در آیات قرآن، به ما می‌آموزد که اگر بخواهیم رفتاری خداپسندانه و سلوکی مورد رضای پروردگار و پیامبر خدا و اولیای دین داشته باشیم، باید برای هر اندیشه و عمل خویش، «حجت قرآنی» داشته باشیم و بتوانیم امضای قرآن را پای هر عمل خویش قرار دهیم و برای این سؤال که «ایا کتاب خدا، رفتار ما را تایید می‌کند؟» پاسخ مثبت داشته باشیم.

این هدف و خواسته، از ما می‌طلبد که روی اسوه‌ها و الگوهایی که قرآن معرفی کرده است، تدبر بیشتری داشته باشیم. ازاین‌رو، به آموزه‌های کلام الهی می‌نگریم و «چگونه بودن» و «چگونه زیستن» را از این کتاب جاودان می‌آموزیم و به کار می‌بندیم.

حضرت لقمان، یکی از چهره‌های دوست‌داشتنی قرآن و مورد ستایش خداوند است. لقمان را با صفت «حکیم» یاد می‌کنند و این ریشه در این آیه دارد که می‌فرماید: «وَلَقَدْ آتَینَا لُقْمَانَ الْحِکْمَةَ ...» لقمان/12؛ ما به لقمان حکمت عطا کردیم.
بی‌شک، درک و دریافت و خرد لقمان حکیم، فراتر از مردم عادی بود و دلش روشن و عقلش فعال و نگاهش بصیر بود. حقایقی از عالم را می‌دانست و دانسته‌های ژرف و حکیمانه‌اش را به دیگران هم می‌آموخت و می‌کوشید از هر حادثه و پدیده‌ای نکته‌ای و تجربه‌ای بیاموزد و آن را به کار بندد.

سعدی در گلستان می‌گوید:

«لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی‌ادبان، که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهیز کردم».
از حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله نقل است که: لقمان پیامبر نبود، لیکن بنده‌ای فکور و اندیشمند بود، یقینی نیکو داشت، خدا را دوست می‌داشت، خدا هم دوستدارش شد و به او حکمت آموخت.در روایات، پندهای بسیاری از لقمان نقل شده که یکی بهتر از دیگری است. قرآن کریم هم از نصایح و حکمتها و پندهای لقمان حکیم نمونه‌هایی را آورده است که هر یک از آنها برای «خودسازی» و تهذیب نفس و الگوگیری اخلاقی مفید و ضروری است. خود لقمان که صاحب این مواعظ و پندهاست، انسانی خودساخته بود که با صالحان و حکیمان همنشینی می‌کرد، از دانش آنان می‌آموخت، به دیدار حضرت داود علیه‌السلام بسیار می‌رفت و از معارف او نیز بهره می‌گرفت و مدتی هم چوپانی می‌کرد.
روزی به او گفتند: تو که گوسفندچران بودی، حکمت را از کجا به دست آوردی؟ گفت: از راه امانتداری، راستگویی و سکوت از گفتن آنچه به دردم نمی‌خورد.
این است الگوی قرآنی که خوب است گوش جان به پندها و مواعظش بسپاریم.
به نقل خدای کریم در قرآن، حضرت لقمان فرزند خویش را نصیحت و موعظه می‌کرد. پندهای او از یک سو دعوت به توحید و عبادت و توحید در اطاعت بود، از سویی فراخوانی به ایمان و اعتقاد به جزای الهی و محاسبه دقیق پروردگار به اعمال انسان و توجه دادن به حساب روز قیامت بود، از طرفی دعوت به ارتباط با خداوند در قالب «نماز» و احیای ارزشها به صورت امر به معروف و نهی از منکر بود، از طرفی هم به صبر و ثبات و استقامت در این راه مقدس دعوت می‌کرد و از توصیه‌های او، آراسته شدن به کمالات اخلاقی همچون: تواضع، نداشتن غرور، اعتدال در زندگی، ادب در گفتار و رعایت وقار در سخن و آهنگ کلام بود. اینها نکاتی است که همه ما به آنها نیازمندیم و بیشتر اشکالات اخلاقی و رفتاری ما از افراط و تفریط و خروج از حد و مرز «اعتدال» است و غفلت از محاسبه الهی و روز جزا. مخاطب مواعظ حکیمانه لقمان، پسرش بود. با خطاب «یا بُنَی» که در آیات الهی آمده، او را مورد عطوفت و مهرورزی قرار می‌داد و نصایح مشفقانه‌اش را به او می‌فرمود. اما در واقع، مخاطب اصلی او، همه دلهای خاشع و پندآموز و گوشهایی است که شنوای «حکمتهای لقمانی» اند. ما نیز خودمان را جای فرزند لقمان می‌گذاریم و لحظاتی پای مواعظ و پندهای او می‌نشینیم:
«پسرم! برای خداوند، شریک قرار مده، که شرک، ظلمی بزرگ است ....
پسرم! اگر عمل انسان (چه نیک و چه بد) به اندازه دانه خردل و ارزنی باشد، در دل سنگی، یا در آسمانها، یا در زمین، خداوند آن را می‌آورد (و پاداش یا کیفر می‌دهد). پسرم! نماز را برپا دار،
امر به معروف و نهی از منکر کن، و بر آنچه در این راه به تو می‌رسد، صبور و مقاوم باش که این نشانه عزم استوار است.
پسرم! صورتت را از روی بی‌اعتنایی و تکبر، از مردم برنگردان،
در روی زمین، مغرورانه و متکبرانه راه نرو، خداوند هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد.
در راه رفتنت، میانه‌رو و معتدل باش،
از صدایت بکاه (و داد و فریاد مزن)، همانا زشت‌ترین صداها، صدای الاغهاست.» لقمان/13ـ19.
و اما از مواعظ او در روایات: «پسرم! از تنبلی و بی‌حالی بپرهیز که اگر کسل باشی، حقی را ادا نمی‌کنی و اگر ملول باشی، بر حق صبر نخواهی کرد.
پسرم! من از سخن پشیمان شده‌ام، ولی هرگز از سکوت پشیمان نشده‌ام.
پسرم! حلیم و بردبار هنگام غضب شناخته می‌شود، و شجاع را در جنگ می‌توان شناخت، و دوست را هنگام نیاز به او.
پسرم! دو زانو نزد عالمان بنشین و از آنان بیاموز، اما با ایشان جدل مکن که تو را دشمن بدارند. از دنیا به اندازه‌ای بگیر که تو را به مقصد برساند. اضافه درآمدت را خرج آخرتت کن، همه دارایی خودت را انفاق نکن که فقیر شوی و سربار دیگران گردی.
پسرم! برای یتیمان همچون پدر باش،
با سفیه همنشینی نکن و از مجالست با دورو و منافق بپرهیز.
پسرم! سه خصلت است که در هر که باشد ایمانش کامل است:
اول آنکه چون راضی شود، رضایتش او را به باطل نکشاند.
دوم آنکه چون خشمگین شود، غضب او را از حق بیرون نکند.
سوم آنکه چون قدرت یابد، در پی آنچه حق او نیست، نرود.
پسرم! یا دانا باش، یا دانش‌آموز، یا شنونده باش، یا دوستدار اهل علم، و جز اینها نباش که هلاک شوی.
پسرم! در مجالس دانشمندان حاضر شو؛ چرا که خداوند، دلهای مرده را با دانش حیات می‌بخشد3».

داستان اصحاب کهف‏

ماجراى اصحاب کهف در قرآن همانگونه که در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آیه 9تا 27 سوره کهف) آمده است، و در روایات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و یا بعضى بخشى از داستان را ذکر کرده‏اند و بخش دیگر را ذکر نکرده‏اند، ما در این جا بهتر دیدیم که چکیده مطلب را از مجموع روایات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بیاوریم.

از سال 249 تا 251 میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، به عنوان امپراطور روم در کشور پهناور روم سلطنت مى‏کرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیکى اِزمیر واقع در ترکیه فعلى یا در نزدیک عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى‏دانست، و آن‏ها را به بت‏پرستى و پرستش خود دعوت مى‏نمود و هر کس نمى‏پذیرفت او را اعدام مى‏کرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حکمفرما بود.

او شش وزیر داشت که سه نفر آن‏ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن‏ها که در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مکسلمینا و میشیلینا بود، و آن‏ها که در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، که دقیانوس در امور کشور با آن‏ها مشورت مى‏کرد

دقیانوس در سال، یک روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى‏گرفتند.

در یکى از سال‏ها، در همان روز عید در کاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یکى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.

دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت کرد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یکى از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دل دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مى‏کند که خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یک خبر، این گونه دگرگون و ماتم‏زده مى‏شود؟!

این وزیران ششگانه هر روز در خانه یکى از خودشان، محرمانه جمع مى‏شدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم کرد، ولى با این حال پریشان به نظر مى‏رسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در کنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مى‏رسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.

تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.

آن‏ها گفتند: آن مطلب چیست؟

تملیخا گفت: این آسمان بلند که بى‏ستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتى‏هاى آن، همه و همه بیانگر آن است که آفریننده‏اى توانا دارند، من در این فکر فرو رفته‏ام که چه کسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه کسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در کودکى علاقمند کرد؟ چه کسى مرا پروراند؟ چه کسى چه کسى؟... از همه این‏ها چنین نتیجه گرفته‏ام که این‏ها سازنده و آفریدگار دارند.

گفتار تملیخا که از دل برمى‏خاست در اعماق روح و جان آن‏ها نشست و آن چنان آن‏ها را که آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد که برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد، حق با توست، اکنون بگو چه کنیم؟

تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و کوه بزنند، بلکه از زیر یوغ بت‏پرستى و طاغوت‏پرستى نجات یابند. آن‏ها بر اسب‏ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى که بیش از یک فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آن‏ها گفت: ما اکنون دل از دنیا بریده‏ایم و دل به خدا داده‏ایم و راه به آخرت سپرده‏ایم، بنابراین چنین راه را با این اسب‏هاى گران قیمت نمى‏توان پیمود. شایسته است اسب‏ها را رها کرده و پیاده این راه را طى کنیم تا خداوند گشایشى در کار ما ایجاد کند.

آن‏ها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى که پاهایشان مجروح و خون‏آلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب کردند، چوپان از آن‏ها پذیرایى کرد، و گفت: از چهره شما چنین مى‏یابم که از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کرده‏اید.

آن‏ها حقیقت را براى چوپان بازگو کردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز که همواره در بیابان هستم و کوه و دشت و آسمان و زمین را مى‏نگرم همین فکر پیدا شده که این‏ها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آن‏ها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.

آنها مدتى توقف کردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آن‏ها رسانید در حلى که سگش نیز همراهش بود.

آن‏ها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممکن است صداى او، راز آن‏ها را فاش کند، هر چه کردند که سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها کنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.

آن‏ها سگ را آزاد گذاشتند، و به حرکت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، کنار کوهى رسیدند. از کوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.

در کنار غار چشمه‏ها و درختان و میوه دیدند، از آن‏ها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دست‏هاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.

رد این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آن‏ها را قبض کند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آن‏ها مسلط شد.

و از این رو که در عربى به غار، کهف مى‏گویند، آن‏ها به اصحاب کهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن کوهى که غار در آن قرار داشت انجلُس بود

عکس العمل دقیانوس‏

دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را که از هشتاد هزار جنگجو تشکیل مى‏شد مجهّز کرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آن‏ها را یافتند و آن را دنبال کردند تا بالاى کوه رفتند و به کنار غار رسیدند، به درون غار نگاه کردند، وزیران را پیدا کردند و دیدند همه آن‏ها در درون غار خوابیده‏اند.

دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آن‏ها داشتم، بیش از این که آن‏ها خودشان خود را مجازات کرده‏اند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهک بگیرند. (تا همین غار قبر آن‏ها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اکنون به آن‏ها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.

زنده شدن و بیدارى پس از 309 سال‏

سیصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حکومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.

اصحاب کهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال کردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یک روز یا بخشى از یک روز را خوابیده‏اند.

سپس بر اثر احساس گرسنگى، یک نفر از خودشان را (که همان تملیخا بود) مأمور کردند و به او سکه نقره‏اى دادند که به صورت ناشناس، با کمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه کند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا کسى او را نشناسد.

او با کمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همه چیز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده کرده، جمعیت و شیوه لباس‏ها و حرف زدن‏ها همه تغییر کرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید که در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِیسى رَسُولُ الله تملیخا حیران شده بود و با خود مى‏گفت گویا خواب مى‏بینم تا این که به بازار آمد، در آن جا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟

نانوا گفت: افسوس.

تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟

نانوا گفت: عبدالرحمن.

آن گاه تملیخا گفت: این سکه را بگیر و به من نان بده.

نانوا سکه را گرفت، دریافت که سکه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب کرد، پس از اندکى درنگ گفت: تو گنجى پیدا کرده‏اى؟

تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است که سه روز قبل خرما فروخته‏ام و آن را در عوض خرما گرفته‏ام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى که که مردمش دقیانوس را مى‏پرستیدند.

نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟

نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.

پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسى علیه‏السلام فرموده کسى که گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.

تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافته‏ام، من اهل همین شهر هستم.

شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟

تملیخا: آرى.

شاه: نامت چیست؟

تملیخا: نام من تملیخا است.

شاه: این نام‏ها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟

تملیخا: آرى، سوار بر مرکب شو بروم تا خانه‏ام را به تو نشان دهم.

شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند ، تملیخا اشاره به خانه خود کرد و گفت: این خانه من است و کوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چه کار دارید؟

شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد که این خانه مال اوست؟

آن پیرمرد به او گفت: تو کیستى؟

او گفت: من تملیخا هستم.

آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى کعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار کردند.

در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تملیخا را مى‏بوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت کجایند.

تملیخا گفت: آن‏ها در میان غار هستند...

شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حرکت کردند، در نزدیک غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مى‏روم و اخبار را به آن‏ها گزارش مى‏دهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بى خبر با این همه سر وصدا حرکت کنیم و آن‏ها این صداها را بشنوند، تصور مى‏کنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آن‏ها آمده‏اند و ترسناک مى‏شوند.

شاه و مردم همان جا توقف کردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را که تو را از گزند دقیانوس حفظ کرد و به سلامتى آمدى.تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیده‏اید؟

گفتند: یکروز یا بخشى از یک روز. 

تملیخا گفت: بلکه 309 سال خوابیده‏اید دقیانوس مدتها است که مرده است، پادشاه دیندارى که پیرو دین حضرت مسیح علیه‏السلام است با مردم براى دیدار شما تا نزدیک غار آمده‏اند.

دوستان گفتند: آیا مى‏خواهى ما را باعث فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهى؟

تملیخا گفت: نظر شما چیست؟

آن‏ها گفتند: نظر ما این است که دعا کنیم خداوند ارواح ما را قبض کند، همه دست به دعا بلند کردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آن‏ها را در خواب عمیقى فرو برد.

و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیک غار آمدند، هرچه جستجو کردند کسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نکردند، و به احترام آن‏ها، در کنار غار مسجدى ساختند

کشتن 43 پیامبر، و 112 حامى پیامبران در یک روز

تاریخ یهود پر از جنایات و کشتار و بى‏رحمى است، آن‏ها حتى در کشتن پیامبران و منادیان حق و عدالت، جسور بودند و باکى نداشتند، از جمله این که آن‏ها براى حفظ منافع نامشروع خود، در آغاز یک روز، آشوب کردند، و 43 نفر از پیامبران بنى اسرائیل را که همه شریعت موسى علیه‏السلام را براى مردم بیان مى‏کردند کشتند.

در همان روز 112 نفر از عابدان و صالحان به دفاع از پیامبران شهید برخاستند و به امر به معروف و نهى از منکر پرداختند.

عجیب این که یهودیان سنگدل، همه آن 112 نفر را در همان روز کشتند، و در نتیجه در یک روز 115 نفر را قتل عام کردند.

خداوند در آیه 21 و 22 آل عمران از آدم‏کشانى بى رحم یاد کرده، و به سه سرنوشت و عذاب شوم آن‏ها اشاره مى‏کند و مى‏فرماید:

إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیَاتِ اللّهِ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَیَقْتُلُونَ الِّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ - أُولَئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَ مَا لَهُم مِّن نَّاصِرِینَ؛

همانا کسانى که نسبت به آیات خدا کفران مى‏ورزند، و پیامبران را به ناحق مى‏کشند، و (نیز) مردمى را که امر به عدالت مى‏کنند به قتل مى‏رسانند، آنان را به کیفر و عذاب دردناک مژده بده - آنها کسانى هستند که اعمال نیکشان، به خاطر این گناهان بزرگ در دنیا و آخرت تباه شده و پوچ شده، و مددکار و شفاعت کننده‏اى ندارند.

به این ترتیب سه کیفر سخت در کمین آن‏ها است: 1 - عذاب دردناک 2 - پوچى اعمال نیک 3 - نداشتن شفاعت.

ماجراى اصحاب اخدود، و مکافات عمل آن‏ها

در قرآن در سوره بروج، پنج آیه (از آیه 4 تا 8) پیرامون ماجراى دردناک شهادت مسیحیان با ایمان، در نجران، که قبل از ظهور پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد آمده است که به داستان اصحاب اخدود معروف است، نظر شما را به این سرگذشت، که از سویى درس ایثار و فداکارى به ما مى‏آموزد، و از سوى دیگر تابلو واژگونى و مکافات عمل ستمگران شکنجه‏گر را به ما نشان مى‏دهد جلب مى‏کنیم:

قبلاً گفتیم تاریخ یهود عنود، پر از جنایات وحشتبار است، یکى از آن جنایات هولناک، سوزاندن حدود بیست هزار نفر از مؤمنان مسیحى نجران در کوره‏هاى آدم‏سوزى است که به وجود آورده بودند. توضیح این که:

ذونواس آخرین طاغوت از سلسله قبیله حِمیَر بود که بر سرزمین یمن سلطنت مى‏کرد و خود را یوسف مى‏نامید، او یهودى بود، و افراد قبیله حِمیَر و سایر مردم یمن را به این آیین دعوت کرد، و همه از او پیروى کردند و سراسر کشور پهناور یمن پیرو آیین یهود شدند.

ولى در قسمت مرزى بین حجاز و یمن منطقه وسیعى به نام نجران، داراى هفتاد دهکده، وجود داشت که جزء کشور یمن بود، اما تبلیغات مسیحیان به آن جا راه یافت، و مردم آن جا به آیین مسیحیت گرویدند.

ذونواس که یک طاغوت گردنفراز بود و اگر مى‏توانست مى‏خواست همه دنیا را تحت تسخیر خود در آورد، تصمیم داشت که همه مردم یمن، پیرو همان آیین یهود باشند که خود طرفدار آن بود.

در این شرایط، مردى مسافر از نجران به صنعاء آمد و یک راست به طرف قصر ذونواس حرکت کرد، وقتى به قصر رسید، به دربانان گفت: من از نجران به اینجا آمده‏ام و حامل پیام مخصوص براى شاه هستم.

وزیر دربار گفت: ملاقات با اعلى‏حضرت ممنوع است، ولى تو که این گونه اصرار دارى، صبر کن تا وقتیکه شاه از قصر خارج مى‏شود، ترتیب ملاقات تو را با او خواهم داد.

وزیر دربار ماجرا را به ذونواس گزارش داد، سرانجام مرد مسافر به حضور او رسید، ذونواس از او پرسید: چه خبر؟

مرد مسافر: من از نجران مى‏آیم، در آن جا حادثه ناگوارى رخ داده که اگر به طور جدى وسریع از آن جلوگیرى نشود، ترس آن است که به سایر شهرهاى یمن سرایت کند، و سراسر یمن، بلکه جهان را بگیرد.

ذونواس: آن چه حادثه‏اى است؟!

مرد مسافر: مدتى است دین تازه‏اى به نام نصرانیت وارد نجران شده، بت‏پرستان نجران آن را با آغوشى باز پذیرفته‏اند، و گروه گروه به آن گرویده‏اند، جمعى از یهودیان نیز آن را پذیرفته‏اند، و آن جماعت از یهود که بر یهودیت باقى مانده‏اند، به انواع شکنجه‏ها گرفتارند، هرگاه اعلیحضرت ذونواس به فریاد ما و مردم نجران نرسد، نجران از دست رفته است.

ذونواس، پس از بررسى علل نفوذ مسیحیت به نجران، در حالى که آتش خشم از درونش شعله مى‏کشید، تصمیم گرفت مردم نجران را که به مسیحیت گرویده‏اند با سخت‏ترین شکنجه‏ها سرکوب و نابود کند، تا به آیین یهود برگردند. به دنبال این تصمیم با لشگرى مجهز و انبوه به طرف نجران حرکت کرد و شهر را محاصره کرد و به زودى بر آن مسلط شد. ذونواس در آغاز علما و بزرگان نجران را جمع نموده و با آن‏ها به مذاکره پرداخت، و به آن‏ها گفت: به ما چنین خبرى رسیده است. تا تیغ در میان شما نینداخته‏ام، به آیین یهود بازگردید.

علماء و بزرگان گفتند: آیین نصرانیت در اعماق دل و جان ما نفوذ کرده، به طورى که محال است از آن دست برداریم.

ذونواس وقتى که سرسختى و استقامت آن‏ها را دید، دستور داد خندق‏ها و گودال‏هاى بزرگى را حفر کنند، و درون آن‏ها را پر از هیزم نموده، و آتش‏هاى شعله ور به وجود آوردند.

کوره‏هاى آدم سوزى طاغوت یمن‏

فرمان ذونواس اجرا شد، مأموران جلاد او مسیحیان با ایمان را دستگیر کرده و در کام آتش مى‏افکندند، به طورى که سرزمین نجران از همه مسیحیان تهى شد، و جز یهود کسى در آن جا باقى نماند

در تفسیر على بن ابراهیم نقل شده: ذونواس و مأمورانش، مسیحیان را مى‏گرفتند و آن‏ها را بین پذیرش آیین یهود، و آتش، مخیر مى‏ساختند، ولى آن‏ها مقاومت کرده و آیین خود را رها نمى‏نمودند، در نتیجه بعضى از آن‏ها را با شمشیر، بعضى را با مُثلِه کردن (بریدن اعضاء) و بعضى را با آتش، کشتند و سوزاندند، به طورى که بیست هزار نفر از آن‏ها به شهادت رسیدند.

خداوند در قرآن ماجراى قساوت و بى‏رحمى یهود، و مقاومت مسیحیان مؤمن را پس از پنج سوگند چنین بیان کرده است:

قُتِلَ أَصْحَابُ الاُْخْدُودِ النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ - إِذْ هُمْ عَلَیْهَا قُعُودٌ - وَ هُمْ عَلَى مَا یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ - وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَن یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ؛

مرگ و عذاب بر شکنجه‏گران صاحب گودال (آتش) باد،گودال هایى پر از آتش شعله‏ور، هنگامى که در کنار آن نشسته بودند، و آنچه را نسبت به مؤمنان انجام مى‏دادند (با خونسردى) تماشا مى‏کردند، هیچ ایرادى بر آنان (مسیحیان مؤمن) نداشتند جز اینکه آن‏ها به خداوند عزیز و حمید، ایمان آورده بودند.

به این ترتیب خداوند، مسیحیان با ایمان را که در آیین خود (قبل از ظهور اسلام) ایستادگى کردند و کشته شدند و راه خدا را بر تسلیم در برابر طاغوت یهود، ترجیح دادند ستوده، و دشمنان خونخوار آن‏ها را سرزنش نموده، و به عذاب دردناک دنیوى و اخروى، هشدار داده است. و این درسِ تاریخى را به مسلمانان داده که در برابر زورمندان بایستند، و دیکتاتورى دشمن، آن‏ها را مرعوب و تسلیم نکند.

قابل توجه این که بعضى مى‏نویسند: یهودیان نخستین کسانى بودند که کوره‏هاى آدم‏سوزى را بدعت نهادند، و سرانجام همین بدعت دامان آن‏ها را گرفت، و گروه زیادى از یهود در قرن حاضر، در ماجراى آلمان هیتلرى، در کوره‏هاى آدم‏سوزى به آتش کشیده شدند و به مکافات دنیوى اعمالشان رسیدند.

شهادت رهبر مسیحیان با ایمان نجران، و تازه بودن بدن او پس از قرن‏ها

از گفتنى‏ها این که: عبدالله بن ثامر که از اهالى نجران بود، موجب گرایش مردم نجران به آیین مسیحیت شده بود. ذونواس پس از مسلط شدن بر نجران، دستور داد عبدالله را احضار کردند، پس از بگو مگوى شدید، ذونواس با عصاى خود بر سر عبدالله کوبید، سر او شکست و به شهادت رسید.

از عجایب این که: در عصر خلافت عمر، شخصى در نجران، خرابه‏اى را حفر مى‏کرد، ناگاه در زیر خاک‏ها مردى را دید نشسته و دستش را روى زخم سرش نهاده است، معلوم شد او همان عبدالله بن ثامر است، وقتى که دست او را مى‏کشیدند، خون تازه از سرش جارى مى‏شد، وقتى که دستش را رها مى‏کردند، بر روى زخم سرش قرار مى‏گرفت، و خون بند مى‏آمد. در انگشت دستش انگشترى بود که در آن نوشته شده بود: اللهُ رَبِّى، خداوند، پروردگار من است.

این حادثه را در ضمن نامه‏اى به عمر بن خطاب گزارش دادند، عمر در جواب نامه نوشت: او را به همان حالتى که بود بگذارید و دفن کنید. این حادثه نیز بیانگر مقام ارجمند شهید است که بدنش پس از صدها سال نپوسیده است.

متلاشى شدن سلطنت ذونُواس‏

طاغوت بى‏رحم، ذونواس آن گونه مسیحیان را در خندق‏هاى آتش سوزانید، ولى اینک ببینید چگونه ظالم دیگرى بر او مسلط شد و تاج و تخت و لشگرش را واژگون نموده و همه تشکیلاتش را نابود ساخت.

در گیر و دار سوزاندن مسیحیان مؤمن، یک نفر از مسیحیان نجران به نام دَوس از منطقه گریخت و به سوى روم رفت، و ماجرا را به قیصر روم که مسیحى بود گزارش داد، قیصر ضمن اظهار تاسف گفت: سرزمین من به یمن دور است، من نامه‏اى را به پادشاه حبشه که سرزمینش نزدیک یمن است، مى‏فرستم و از او مى‏خواهم به شما در سرکوبى دشمن کمک کند.

او نامه‏اى نوشت و همان مسافر مسیحى نامه را به حبشه رساند و نامه قیصر را به نجاشى پادشاه حبشه داد، نجاشى پس از خواندن نامه سخت ناراحت شد، و از خاموشى چراغ مسیحیت در نجران، افسوس خورد، و تصمیم گرفت از ذونُواس انتقام بگیرد، لشگر انبوه و مجهزى را که از هفتاد هزار نفر تشکیل مى‏شد به فرماندهى اریاط و اَبرهه، به جنگ با سپاه ذونواس به سوى یمن فرستاد، لشگر حبشه وارد یمن شدند و به جنگ با سپاه ذونواس پرداختند. ذونواس با اسبش به طرف دریا گریخت و خود را به دریا افکند و هلاک شد، طولى نکشید که شکست سختى به لشگر ذونواس وارد شد، و کشور یمن به دست لشگر نجاشى فتح گردید، در نتیجه کشور یمن به عنوان یکى از استان‏هاى حبشه در آمد، نجاشى اریاط را حاکم استان یمن کرد. به این ترتیب ذونواس و لشگرش تار و مار شدند

داستان قوم تُبَّع‏

پادشاهان یمن را به عنوان تُبَّع که جمع آن تبایعه است مى‏خواندند، چنان که پادشاهان روم را قیصر، و پادشاهان مصر را فرعون، و پادشاهان ترک را خاقان، و پادشاهان ایران را کسرى‏ مى‏نامیدند.

تبایعه یک سلسله از شاهانى بودند که در یمن داراى تمدن عظیم و تشکیلات کشورى و لشگرى بودند، و با قدرت عظیمى زندگى مى‏کردند، بعضى از آنها از خوبان بودند و بعضى از آن‏ها روش طاغوت‏ها را داشتند.

نام یکى از آن‏ها اسعد ابوکرب بود که مطابق پاره‏اى از روایات، خودش خوب بود، ولى قومش در گمراهى به سر مى‏بردند و به هلاکت رسیدند.

اسعد پادشاه مقتدرى بود و با لشگر مجهز خود، بسیارى از شهرها و بلاد را فتح کرده و تحت پرچم خود در آورده بود.

در مورد فتح مدینه و مکه، سرگذشت شیرینى دارد که نظر شما را به آن جلب مى‏کنیم:

تُبع (اسعد ابوکرب) در یکى از سفرهاى کشورگشایى خود، براى فتح مدینه، نزدیک مدینه آمد، و مدینه را محاصره کرد، براى علماى یهود پیام فرستاد که من سرزمین مدینه را ویران مى‏کنم، تا هیچ یهودى در آن نماند و فقط آیین عرب در آن‏جا حاکم گردد.

اعلم علماى یهود به نام شامول در آن جا بود گفت: اى پادشاه! اینجا شهرى است که هجرتگاه پیامبرى از دودمان اسماعیل است که در مکه متولد مى‏شود. سپس بخشى از اوصاف پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم را بر شمرد، تُبع گویا سابقه ذهنى در این باره داشت، گفت: بنابر این من از تخریب این شهر صرف نظر مى‏کنم.

اسعد به بعضى از قبیله اوس و خزرج که در کنارش بودند فرمان داد که در این شهر بمانید و هنگامى که پیامبر موعود، خروج کرد او را یارى کنید، و فرزندان خود را به این موضوع سفارش نمایید، و حتى در ضمن نامه‏اى به آن‏ها، ایمان خود نسبت به آن پیامبر موعود را اعلام نمود

روایت شده: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: لا تَسُبّوا تُبَّعاً فانَّهُ کانَ قَد اَس‏لَمَ سى به تُبع ناسزا نگویید، او مسلمان شده است.

اسعد براى تصرف مکه به سوى مکه لشگر کشید در این هنگام چهارهزار نفر از دانشمندان همراهش بودند، مکه را فتح کرد، خواست کعبه را ویران کند، بیمارى سخت زکام بر او عارض شد، بر اثر این بیمارى از گوش‏ها و چشمان و بینى‏اش آب بدبویى ریزش مى‏کرد، طبیب‏ها از درمان آن عاجز ماندند و گفتند: این دردِ آسمانى است و درمان آن از عهده ما ساقط است.

روز بعد یکى از دانشمندان محرمانه نزد وزیرِ اسعد آمد و گفت: اگر اسعد نیت خود را پاک و راست سازد، من او را درمان مى‏کنم، وزیر از اسعد براى او اجازه طلبید، آن عالم نزد اسعد آمد و به اسعد گفت: تو مى‏خواهى این کعبه را ویران کنى... او گفت: آرى.

دانشمند گفت: از این کار توبه کن، که به خیر دنیا و آخرت خواهى رسید. اسعد توبه کرد، اتفاقا از آن بیمارى شفا یافت، از این رو به خدا و رسالت ابراهیم خلیل علیه‏السلام ایمان آورد، نه تنها به کعبه بى احترامى نکرد، بلکه هفت گونه پارچه بلند براى پوشاندن کعبه تهیه کرد، و کعبه را با آن‏ها پوشانید، از این رو او نخستین کسى بود که براى کعبه پرده درست کرد.

این لشگرکشى به مکه، و درست کردن پیراهن براى کعبه، در سال پنجم میلادى، قبل از تولد پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد.

به هر حال تبع (اسعد) خودش خوب بود، و به مقدسات دینى احترام مى‏گذاشت. ولى قوم او، بر اثر غرور فتوحات و کسبِ قدرت، افرادى گمراه و ستمگر و مغرور شدند، از این رو خداوند آن‏ها را به کیفر کردارشان رسانید و قدرت و شوکت آن‏ها را در هم شکست.

چنان که در آیه 37 دخان مى‏فرماید:

أَهُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَکْنَاهُمْ إِنَّهُمْ کَانُوا مُجْرِمِینَ؛

آیا مشرکان مکه برتر و قوى‏ترند یا قوم تبّع و اقوامى که قبل از آنها (از قوم عاد و ثمود) ما آنها را به خاطر جرم و گناهشان به هلاکت رساندیم.

در آیه 14 سوره ق نیز، خداوند قوم تبع را از تکذیب کنندگان رسولان در ردیف اصحاب ایکه (بخشى از قوم شعیب) معرفى کرده که به عذاب سختى هلاک و نابود شدند.

این بود داستان عبرت‏انگیز قوم تبع، که روزى براى خود شوکت و اقتدار و کشور گشایى داشتند، ولى بر اثر غرور و گناه، مشمول غضب الهى شده، و زندگیشان از هم پاشید، و قدرت و شوکتشان در هم شکست، بنابراین ضعیفتر از آن‏ها مشرکان قریش، خیال نکنند که مى‏توانند در برابر اسلام، قدرت نمایى و کارشکنى کنند، و گرنه آن‏ها نیز به سرنوشت قوم تبع گرفتار خواهند شد.

به هر حال این از امور نادر است، که رئیس قومى، نیک باشد، ولى قومش بد باشند و خداوند قوم او را سرزنش کرده و جزءِ هلاک شدگان معرفى نماید.