تدبر در آیات قرآن، به ما میآموزد که اگر بخواهیم رفتاری خداپسندانه و سلوکی مورد رضای پروردگار و پیامبر خدا و اولیای دین داشته باشیم، باید برای هر اندیشه و عمل خویش، «حجت قرآنی» داشته باشیم و بتوانیم امضای قرآن را پای هر عمل خویش قرار دهیم .
برای هر چیزی، معیار و میزانی است. میزان مسلمانی، «قرآنی زیستن» است؛ یعنی قرآن را «امام» و «هادی» خود قرار دادن و تلاش برای تطبیق رفتار و خصال و اعمال خود با «الگوهای قرآنی».
تدبر در آیات قرآن، به ما میآموزد که اگر بخواهیم رفتاری خداپسندانه و سلوکی مورد رضای پروردگار و پیامبر خدا و اولیای دین داشته باشیم، باید برای هر اندیشه و عمل خویش، «حجت قرآنی» داشته باشیم و بتوانیم امضای قرآن را پای هر عمل خویش قرار دهیم و برای این سؤال که «ایا کتاب خدا، رفتار ما را تایید میکند؟» پاسخ مثبت داشته باشیم.
این هدف و خواسته، از ما میطلبد که روی اسوهها و الگوهایی که قرآن معرفی کرده است، تدبر بیشتری داشته باشیم. ازاینرو، به آموزههای کلام الهی مینگریم و «چگونه بودن» و «چگونه زیستن» را از این کتاب جاودان میآموزیم و به کار میبندیم.
حضرت لقمان، یکی از چهرههای دوستداشتنی قرآن و مورد ستایش خداوند است. لقمان را با صفت «حکیم» یاد میکنند و این ریشه در این آیه دارد که میفرماید: «وَلَقَدْ آتَینَا لُقْمَانَ الْحِکْمَةَ ...» لقمان/12؛ ما به لقمان حکمت عطا کردیم.
بیشک، درک و دریافت و خرد لقمان حکیم، فراتر از مردم عادی بود و دلش روشن و عقلش فعال و نگاهش بصیر بود. حقایقی از عالم را میدانست و دانستههای ژرف و حکیمانهاش را به دیگران هم میآموخت و میکوشید از هر حادثه و پدیدهای نکتهای و تجربهای بیاموزد و آن را به کار بندد.
سعدی در گلستان میگوید:
«لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بیادبان، که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهیز کردم».
از حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله نقل است که: لقمان پیامبر نبود، لیکن بندهای فکور و اندیشمند بود، یقینی نیکو داشت، خدا را دوست میداشت، خدا هم دوستدارش شد و به او حکمت آموخت.در روایات، پندهای بسیاری از لقمان نقل شده که یکی بهتر از دیگری است. قرآن کریم هم از نصایح و حکمتها و پندهای لقمان حکیم نمونههایی را آورده است که هر یک از آنها برای «خودسازی» و تهذیب نفس و الگوگیری اخلاقی مفید و ضروری است. خود لقمان که صاحب این مواعظ و پندهاست، انسانی خودساخته بود که با صالحان و حکیمان همنشینی میکرد، از دانش آنان میآموخت، به دیدار حضرت داود علیهالسلام بسیار میرفت و از معارف او نیز بهره میگرفت و مدتی هم چوپانی میکرد.
روزی به او گفتند: تو که گوسفندچران بودی، حکمت را از کجا به دست آوردی؟ گفت: از راه امانتداری، راستگویی و سکوت از گفتن آنچه به دردم نمیخورد.
این است الگوی قرآنی که خوب است گوش جان به پندها و مواعظش بسپاریم.
به نقل خدای کریم در قرآن، حضرت لقمان فرزند خویش را نصیحت و موعظه میکرد. پندهای او از یک سو دعوت به توحید و عبادت و توحید در اطاعت بود، از سویی فراخوانی به ایمان و اعتقاد به جزای الهی و محاسبه دقیق پروردگار به اعمال انسان و توجه دادن به حساب روز قیامت بود، از طرفی دعوت به ارتباط با خداوند در قالب «نماز» و احیای ارزشها به صورت امر به معروف و نهی از منکر بود، از طرفی هم به صبر و ثبات و استقامت در این راه مقدس دعوت میکرد و از توصیههای او، آراسته شدن به کمالات اخلاقی همچون: تواضع، نداشتن غرور، اعتدال در زندگی، ادب در گفتار و رعایت وقار در سخن و آهنگ کلام بود. اینها نکاتی است که همه ما به آنها نیازمندیم و بیشتر اشکالات اخلاقی و رفتاری ما از افراط و تفریط و خروج از حد و مرز «اعتدال» است و غفلت از محاسبه الهی و روز جزا. مخاطب مواعظ حکیمانه لقمان، پسرش بود. با خطاب «یا بُنَی» که در آیات الهی آمده، او را مورد عطوفت و مهرورزی قرار میداد و نصایح مشفقانهاش را به او میفرمود. اما در واقع، مخاطب اصلی او، همه دلهای خاشع و پندآموز و گوشهایی است که شنوای «حکمتهای لقمانی» اند. ما نیز خودمان را جای فرزند لقمان میگذاریم و لحظاتی پای مواعظ و پندهای او مینشینیم:
«پسرم! برای خداوند، شریک قرار مده، که شرک، ظلمی بزرگ است ....
پسرم! اگر عمل انسان (چه نیک و چه بد) به اندازه دانه خردل و ارزنی باشد، در دل سنگی، یا در آسمانها، یا در زمین، خداوند آن را میآورد (و پاداش یا کیفر میدهد). پسرم! نماز را برپا دار،
امر به معروف و نهی از منکر کن، و بر آنچه در این راه به تو میرسد، صبور و مقاوم باش که این نشانه عزم استوار است.
پسرم! صورتت را از روی بیاعتنایی و تکبر، از مردم برنگردان،
در روی زمین، مغرورانه و متکبرانه راه نرو، خداوند هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد.
در راه رفتنت، میانهرو و معتدل باش،
از صدایت بکاه (و داد و فریاد مزن)، همانا زشتترین صداها، صدای الاغهاست.» لقمان/13ـ19.
و اما از مواعظ او در روایات: «پسرم! از تنبلی و بیحالی بپرهیز که اگر کسل باشی، حقی را ادا نمیکنی و اگر ملول باشی، بر حق صبر نخواهی کرد.
پسرم! من از سخن پشیمان شدهام، ولی هرگز از سکوت پشیمان نشدهام.
پسرم! حلیم و بردبار هنگام غضب شناخته میشود، و شجاع را در جنگ میتوان شناخت، و دوست را هنگام نیاز به او.
پسرم! دو زانو نزد عالمان بنشین و از آنان بیاموز، اما با ایشان جدل مکن که تو را دشمن بدارند. از دنیا به اندازهای بگیر که تو را به مقصد برساند. اضافه درآمدت را خرج آخرتت کن، همه دارایی خودت را انفاق نکن که فقیر شوی و سربار دیگران گردی.
پسرم! برای یتیمان همچون پدر باش،
با سفیه همنشینی نکن و از مجالست با دورو و منافق بپرهیز.
پسرم! سه خصلت است که در هر که باشد ایمانش کامل است:
اول آنکه چون راضی شود، رضایتش او را به باطل نکشاند.
دوم آنکه چون خشمگین شود، غضب او را از حق بیرون نکند.
سوم آنکه چون قدرت یابد، در پی آنچه حق او نیست، نرود.
پسرم! یا دانا باش، یا دانشآموز، یا شنونده باش، یا دوستدار اهل علم، و جز اینها نباش که هلاک شوی.
پسرم! در مجالس دانشمندان حاضر شو؛ چرا که خداوند، دلهای مرده را با دانش حیات میبخشد3».
ماجراى اصحاب کهف در قرآن همانگونه که در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آیه 9تا 27 سوره کهف) آمده است، و در روایات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و یا بعضى بخشى از داستان را ذکر کردهاند و بخش دیگر را ذکر نکردهاند، ما در این جا بهتر دیدیم که چکیده مطلب را از مجموع روایات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بیاوریم.
از سال 249 تا 251 میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، به عنوان امپراطور روم در کشور پهناور روم سلطنت مىکرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیکى اِزمیر واقع در ترکیه فعلى یا در نزدیک عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر کس نمىپذیرفت او را اعدام مىکرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حکمفرما بود.
او شش وزیر داشت که سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها که در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مکسلمینا و میشیلینا بود، و آنها که در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، که دقیانوس در امور کشور با آنها مشورت مىکرد
دقیانوس در سال، یک روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
در یکى از سالها، در همان روز عید در کاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یکى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.
دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت کرد که بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یکى از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دل دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مىکند که خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یک خبر، این گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
این وزیران ششگانه هر روز در خانه یکى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم کرد، ولى با این حال پریشان به نظر مىرسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در کنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مىرسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.
تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده که مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چیست؟
تملیخا گفت: این آسمان بلند که بىستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتىهاى آن، همه و همه بیانگر آن است که آفرینندهاى توانا دارند، من در این فکر فرو رفتهام که چه کسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه کسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در کودکى علاقمند کرد؟ چه کسى مرا پروراند؟ چه کسى چه کسى؟... از همه اینها چنین نتیجه گرفتهام که اینها سازنده و آفریدگار دارند.
گفتار تملیخا که از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را که آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد که برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت کرد، حق با توست، اکنون بگو چه کنیم؟
تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و کوه بزنند، بلکه از زیر یوغ بتپرستى و طاغوتپرستى نجات یابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى که بیش از یک فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آنها گفت: ما اکنون دل از دنیا بریدهایم و دل به خدا دادهایم و راه به آخرت سپردهایم، بنابراین چنین راه را با این اسبهاى گران قیمت نمىتوان پیمود. شایسته است اسبها را رها کرده و پیاده این راه را طى کنیم تا خداوند گشایشى در کار ما ایجاد کند.
آنها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى که پاهایشان مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب کردند، چوپان از آنها پذیرایى کرد، و گفت: از چهره شما چنین مىیابم که از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار کردهاید.
آنها حقیقت را براى چوپان بازگو کردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز که همواره در بیابان هستم و کوه و دشت و آسمان و زمین را مىنگرم همین فکر پیدا شده که اینها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.
آنها مدتى توقف کردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانید در حلى که سگش نیز همراهش بود.
آنها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممکن است صداى او، راز آنها را فاش کند، هر چه کردند که سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها کنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حرکت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، کنار کوهى رسیدند. از کوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
در کنار غار چشمهها و درختان و میوه دیدند، از آنها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
رد این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض کند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آنها مسلط شد.
و از این رو که در عربى به غار، کهف مىگویند، آنها به اصحاب کهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن کوهى که غار در آن قرار داشت انجلُس بود
عکس العمل دقیانوس
دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را که از هشتاد هزار جنگجو تشکیل مىشد مجهّز کرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آنها را یافتند و آن را دنبال کردند تا بالاى کوه رفتند و به کنار غار رسیدند، به درون غار نگاه کردند، وزیران را پیدا کردند و دیدند همه آنها در درون غار خوابیدهاند.
دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آنها داشتم، بیش از این که آنها خودشان خود را مجازات کردهاند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهک بگیرند. (تا همین غار قبر آنها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اکنون به آنها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.
زنده شدن و بیدارى پس از 309 سال
سیصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حکومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.
اصحاب کهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یکدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال کردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یک روز یا بخشى از یک روز را خوابیدهاند.
سپس بر اثر احساس گرسنگى، یک نفر از خودشان را (که همان تملیخا بود) مأمور کردند و به او سکه نقرهاى دادند که به صورت ناشناس، با کمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه کند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا کسى او را نشناسد.
او با کمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همه چیز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده کرده، جمعیت و شیوه لباسها و حرف زدنها همه تغییر کرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید که در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِیسى رَسُولُ الله تملیخا حیران شده بود و با خود مىگفت گویا خواب مىبینم تا این که به بازار آمد، در آن جا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟
نانوا گفت: افسوس.
تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
آن گاه تملیخا گفت: این سکه را بگیر و به من نان بده.
نانوا سکه را گرفت، دریافت که سکه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب کرد، پس از اندکى درنگ گفت: تو گنجى پیدا کردهاى؟
تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است که سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض خرما گرفتهام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى که که مردمش دقیانوس را مىپرستیدند.
نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟
نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.
پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسى علیهالسلام فرموده کسى که گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.
تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافتهام، من اهل همین شهر هستم.
شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟
تملیخا: آرى.
شاه: نامت چیست؟
تملیخا: نام من تملیخا است.
شاه: این نامها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟
تملیخا: آرى، سوار بر مرکب شو بروم تا خانهام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند ، تملیخا اشاره به خانه خود کرد و گفت: این خانه من است و کوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چه کار دارید؟
شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد که این خانه مال اوست؟
آن پیرمرد به او گفت: تو کیستى؟
او گفت: من تملیخا هستم.
آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى کعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار کردند.
در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تملیخا را مىبوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت کجایند.
تملیخا گفت: آنها در میان غار هستند...
شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حرکت کردند، در نزدیک غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بى خبر با این همه سر وصدا حرکت کنیم و آنها این صداها را بشنوند، تصور مىکنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آنها آمدهاند و ترسناک مىشوند.
شاه و مردم همان جا توقف کردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را که تو را از گزند دقیانوس حفظ کرد و به سلامتى آمدى.تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیدهاید؟
گفتند: یکروز یا بخشى از یک روز.
تملیخا گفت: بلکه 309 سال خوابیدهاید دقیانوس مدتها است که مرده است، پادشاه دیندارى که پیرو دین حضرت مسیح علیهالسلام است با مردم براى دیدار شما تا نزدیک غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آیا مىخواهى ما را باعث فتنه و کشمکش جهانیان قرار دهى؟
تملیخا گفت: نظر شما چیست؟
آنها گفتند: نظر ما این است که دعا کنیم خداوند ارواح ما را قبض کند، همه دست به دعا بلند کردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آنها را در خواب عمیقى فرو برد.
و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیک غار آمدند، هرچه جستجو کردند کسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نکردند، و به احترام آنها، در کنار غار مسجدى ساختند
تاریخ یهود پر از جنایات و کشتار و بىرحمى است، آنها حتى در کشتن پیامبران و منادیان حق و عدالت، جسور بودند و باکى نداشتند، از جمله این که آنها براى حفظ منافع نامشروع خود، در آغاز یک روز، آشوب کردند، و 43 نفر از پیامبران بنى اسرائیل را که همه شریعت موسى علیهالسلام را براى مردم بیان مىکردند کشتند.
در همان روز 112 نفر از عابدان و صالحان به دفاع از پیامبران شهید برخاستند و به امر به معروف و نهى از منکر پرداختند.
عجیب این که یهودیان سنگدل، همه آن 112 نفر را در همان روز کشتند، و در نتیجه در یک روز 115 نفر را قتل عام کردند.
خداوند در آیه 21 و 22 آل عمران از آدمکشانى بى رحم یاد کرده، و به سه سرنوشت و عذاب شوم آنها اشاره مىکند و مىفرماید:
إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِآیَاتِ اللّهِ وَیَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ حَقٍّ وَیَقْتُلُونَ الِّذِینَ یَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ - أُولَئِکَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ وَ مَا لَهُم مِّن نَّاصِرِینَ؛
همانا کسانى که نسبت به آیات خدا کفران مىورزند، و پیامبران را به ناحق مىکشند، و (نیز) مردمى را که امر به عدالت مىکنند به قتل مىرسانند، آنان را به کیفر و عذاب دردناک مژده بده - آنها کسانى هستند که اعمال نیکشان، به خاطر این گناهان بزرگ در دنیا و آخرت تباه شده و پوچ شده، و مددکار و شفاعت کنندهاى ندارند.
به این ترتیب سه کیفر سخت در کمین آنها است: 1 - عذاب دردناک 2 - پوچى اعمال نیک 3 - نداشتن شفاعت.
در قرآن در سوره بروج، پنج آیه (از آیه 4 تا 8) پیرامون ماجراى دردناک شهادت مسیحیان با ایمان، در نجران، که قبل از ظهور پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد آمده است که به داستان اصحاب اخدود معروف است، نظر شما را به این سرگذشت، که از سویى درس ایثار و فداکارى به ما مىآموزد، و از سوى دیگر تابلو واژگونى و مکافات عمل ستمگران شکنجهگر را به ما نشان مىدهد جلب مىکنیم:
قبلاً گفتیم تاریخ یهود عنود، پر از جنایات وحشتبار است، یکى از آن جنایات هولناک، سوزاندن حدود بیست هزار نفر از مؤمنان مسیحى نجران در کورههاى آدمسوزى است که به وجود آورده بودند. توضیح این که:
ذونواس آخرین طاغوت از سلسله قبیله حِمیَر بود که بر سرزمین یمن سلطنت مىکرد و خود را یوسف مىنامید، او یهودى بود، و افراد قبیله حِمیَر و سایر مردم یمن را به این آیین دعوت کرد، و همه از او پیروى کردند و سراسر کشور پهناور یمن پیرو آیین یهود شدند.
ولى در قسمت مرزى بین حجاز و یمن منطقه وسیعى به نام نجران، داراى هفتاد دهکده، وجود داشت که جزء کشور یمن بود، اما تبلیغات مسیحیان به آن جا راه یافت، و مردم آن جا به آیین مسیحیت گرویدند.
ذونواس که یک طاغوت گردنفراز بود و اگر مىتوانست مىخواست همه دنیا را تحت تسخیر خود در آورد، تصمیم داشت که همه مردم یمن، پیرو همان آیین یهود باشند که خود طرفدار آن بود.
در این شرایط، مردى مسافر از نجران به صنعاء آمد و یک راست به طرف قصر ذونواس حرکت کرد، وقتى به قصر رسید، به دربانان گفت: من از نجران به اینجا آمدهام و حامل پیام مخصوص براى شاه هستم.
وزیر دربار گفت: ملاقات با اعلىحضرت ممنوع است، ولى تو که این گونه اصرار دارى، صبر کن تا وقتیکه شاه از قصر خارج مىشود، ترتیب ملاقات تو را با او خواهم داد.
وزیر دربار ماجرا را به ذونواس گزارش داد، سرانجام مرد مسافر به حضور او رسید، ذونواس از او پرسید: چه خبر؟
مرد مسافر: من از نجران مىآیم، در آن جا حادثه ناگوارى رخ داده که اگر به طور جدى وسریع از آن جلوگیرى نشود، ترس آن است که به سایر شهرهاى یمن سرایت کند، و سراسر یمن، بلکه جهان را بگیرد.
ذونواس: آن چه حادثهاى است؟!
مرد مسافر: مدتى است دین تازهاى به نام نصرانیت وارد نجران شده، بتپرستان نجران آن را با آغوشى باز پذیرفتهاند، و گروه گروه به آن گرویدهاند، جمعى از یهودیان نیز آن را پذیرفتهاند، و آن جماعت از یهود که بر یهودیت باقى ماندهاند، به انواع شکنجهها گرفتارند، هرگاه اعلیحضرت ذونواس به فریاد ما و مردم نجران نرسد، نجران از دست رفته است.
ذونواس، پس از بررسى علل نفوذ مسیحیت به نجران، در حالى که آتش خشم از درونش شعله مىکشید، تصمیم گرفت مردم نجران را که به مسیحیت گرویدهاند با سختترین شکنجهها سرکوب و نابود کند، تا به آیین یهود برگردند. به دنبال این تصمیم با لشگرى مجهز و انبوه به طرف نجران حرکت کرد و شهر را محاصره کرد و به زودى بر آن مسلط شد. ذونواس در آغاز علما و بزرگان نجران را جمع نموده و با آنها به مذاکره پرداخت، و به آنها گفت: به ما چنین خبرى رسیده است. تا تیغ در میان شما نینداختهام، به آیین یهود بازگردید.
علماء و بزرگان گفتند: آیین نصرانیت در اعماق دل و جان ما نفوذ کرده، به طورى که محال است از آن دست برداریم.
ذونواس وقتى که سرسختى و استقامت آنها را دید، دستور داد خندقها و گودالهاى بزرگى را حفر کنند، و درون آنها را پر از هیزم نموده، و آتشهاى شعله ور به وجود آوردند.
کورههاى آدم سوزى طاغوت یمن
فرمان ذونواس اجرا شد، مأموران جلاد او مسیحیان با ایمان را دستگیر کرده و در کام آتش مىافکندند، به طورى که سرزمین نجران از همه مسیحیان تهى شد، و جز یهود کسى در آن جا باقى نماند
در تفسیر على بن ابراهیم نقل شده: ذونواس و مأمورانش، مسیحیان را مىگرفتند و آنها را بین پذیرش آیین یهود، و آتش، مخیر مىساختند، ولى آنها مقاومت کرده و آیین خود را رها نمىنمودند، در نتیجه بعضى از آنها را با شمشیر، بعضى را با مُثلِه کردن (بریدن اعضاء) و بعضى را با آتش، کشتند و سوزاندند، به طورى که بیست هزار نفر از آنها به شهادت رسیدند.
خداوند در قرآن ماجراى قساوت و بىرحمى یهود، و مقاومت مسیحیان مؤمن را پس از پنج سوگند چنین بیان کرده است:
قُتِلَ أَصْحَابُ الاُْخْدُودِ النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ - إِذْ هُمْ عَلَیْهَا قُعُودٌ - وَ هُمْ عَلَى مَا یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ - وَ مَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلَّا أَن یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ؛
مرگ و عذاب بر شکنجهگران صاحب گودال (آتش) باد،گودال هایى پر از آتش شعلهور، هنگامى که در کنار آن نشسته بودند، و آنچه را نسبت به مؤمنان انجام مىدادند (با خونسردى) تماشا مىکردند، هیچ ایرادى بر آنان (مسیحیان مؤمن) نداشتند جز اینکه آنها به خداوند عزیز و حمید، ایمان آورده بودند.
به این ترتیب خداوند، مسیحیان با ایمان را که در آیین خود (قبل از ظهور اسلام) ایستادگى کردند و کشته شدند و راه خدا را بر تسلیم در برابر طاغوت یهود، ترجیح دادند ستوده، و دشمنان خونخوار آنها را سرزنش نموده، و به عذاب دردناک دنیوى و اخروى، هشدار داده است. و این درسِ تاریخى را به مسلمانان داده که در برابر زورمندان بایستند، و دیکتاتورى دشمن، آنها را مرعوب و تسلیم نکند.
قابل توجه این که بعضى مىنویسند: یهودیان نخستین کسانى بودند که کورههاى آدمسوزى را بدعت نهادند، و سرانجام همین بدعت دامان آنها را گرفت، و گروه زیادى از یهود در قرن حاضر، در ماجراى آلمان هیتلرى، در کورههاى آدمسوزى به آتش کشیده شدند و به مکافات دنیوى اعمالشان رسیدند.
شهادت رهبر مسیحیان با ایمان نجران، و تازه بودن بدن او پس از قرنها
از گفتنىها این که: عبدالله بن ثامر که از اهالى نجران بود، موجب گرایش مردم نجران به آیین مسیحیت شده بود. ذونواس پس از مسلط شدن بر نجران، دستور داد عبدالله را احضار کردند، پس از بگو مگوى شدید، ذونواس با عصاى خود بر سر عبدالله کوبید، سر او شکست و به شهادت رسید.
از عجایب این که: در عصر خلافت عمر، شخصى در نجران، خرابهاى را حفر مىکرد، ناگاه در زیر خاکها مردى را دید نشسته و دستش را روى زخم سرش نهاده است، معلوم شد او همان عبدالله بن ثامر است، وقتى که دست او را مىکشیدند، خون تازه از سرش جارى مىشد، وقتى که دستش را رها مىکردند، بر روى زخم سرش قرار مىگرفت، و خون بند مىآمد. در انگشت دستش انگشترى بود که در آن نوشته شده بود: اللهُ رَبِّى، خداوند، پروردگار من است.
این حادثه را در ضمن نامهاى به عمر بن خطاب گزارش دادند، عمر در جواب نامه نوشت: او را به همان حالتى که بود بگذارید و دفن کنید. این حادثه نیز بیانگر مقام ارجمند شهید است که بدنش پس از صدها سال نپوسیده است.
متلاشى شدن سلطنت ذونُواس
طاغوت بىرحم، ذونواس آن گونه مسیحیان را در خندقهاى آتش سوزانید، ولى اینک ببینید چگونه ظالم دیگرى بر او مسلط شد و تاج و تخت و لشگرش را واژگون نموده و همه تشکیلاتش را نابود ساخت.
در گیر و دار سوزاندن مسیحیان مؤمن، یک نفر از مسیحیان نجران به نام دَوس از منطقه گریخت و به سوى روم رفت، و ماجرا را به قیصر روم که مسیحى بود گزارش داد، قیصر ضمن اظهار تاسف گفت: سرزمین من به یمن دور است، من نامهاى را به پادشاه حبشه که سرزمینش نزدیک یمن است، مىفرستم و از او مىخواهم به شما در سرکوبى دشمن کمک کند.
او نامهاى نوشت و همان مسافر مسیحى نامه را به حبشه رساند و نامه قیصر را به نجاشى پادشاه حبشه داد، نجاشى پس از خواندن نامه سخت ناراحت شد، و از خاموشى چراغ مسیحیت در نجران، افسوس خورد، و تصمیم گرفت از ذونُواس انتقام بگیرد، لشگر انبوه و مجهزى را که از هفتاد هزار نفر تشکیل مىشد به فرماندهى اریاط و اَبرهه، به جنگ با سپاه ذونواس به سوى یمن فرستاد، لشگر حبشه وارد یمن شدند و به جنگ با سپاه ذونواس پرداختند. ذونواس با اسبش به طرف دریا گریخت و خود را به دریا افکند و هلاک شد، طولى نکشید که شکست سختى به لشگر ذونواس وارد شد، و کشور یمن به دست لشگر نجاشى فتح گردید، در نتیجه کشور یمن به عنوان یکى از استانهاى حبشه در آمد، نجاشى اریاط را حاکم استان یمن کرد. به این ترتیب ذونواس و لشگرش تار و مار شدند
پادشاهان یمن را به عنوان تُبَّع که جمع آن تبایعه است مىخواندند، چنان که پادشاهان روم را قیصر، و پادشاهان مصر را فرعون، و پادشاهان ترک را خاقان، و پادشاهان ایران را کسرى مىنامیدند.
تبایعه یک سلسله از شاهانى بودند که در یمن داراى تمدن عظیم و تشکیلات کشورى و لشگرى بودند، و با قدرت عظیمى زندگى مىکردند، بعضى از آنها از خوبان بودند و بعضى از آنها روش طاغوتها را داشتند.
نام یکى از آنها اسعد ابوکرب بود که مطابق پارهاى از روایات، خودش خوب بود، ولى قومش در گمراهى به سر مىبردند و به هلاکت رسیدند.
اسعد پادشاه مقتدرى بود و با لشگر مجهز خود، بسیارى از شهرها و بلاد را فتح کرده و تحت پرچم خود در آورده بود.
در مورد فتح مدینه و مکه، سرگذشت شیرینى دارد که نظر شما را به آن جلب مىکنیم:
تُبع (اسعد ابوکرب) در یکى از سفرهاى کشورگشایى خود، براى فتح مدینه، نزدیک مدینه آمد، و مدینه را محاصره کرد، براى علماى یهود پیام فرستاد که من سرزمین مدینه را ویران مىکنم، تا هیچ یهودى در آن نماند و فقط آیین عرب در آنجا حاکم گردد.
اعلم علماى یهود به نام شامول در آن جا بود گفت: اى پادشاه! اینجا شهرى است که هجرتگاه پیامبرى از دودمان اسماعیل است که در مکه متولد مىشود. سپس بخشى از اوصاف پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم را بر شمرد، تُبع گویا سابقه ذهنى در این باره داشت، گفت: بنابر این من از تخریب این شهر صرف نظر مىکنم.
اسعد به بعضى از قبیله اوس و خزرج که در کنارش بودند فرمان داد که در این شهر بمانید و هنگامى که پیامبر موعود، خروج کرد او را یارى کنید، و فرزندان خود را به این موضوع سفارش نمایید، و حتى در ضمن نامهاى به آنها، ایمان خود نسبت به آن پیامبر موعود را اعلام نمود
روایت شده: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: لا تَسُبّوا تُبَّعاً فانَّهُ کانَ قَد اَسلَمَ سى به تُبع ناسزا نگویید، او مسلمان شده است.
اسعد براى تصرف مکه به سوى مکه لشگر کشید در این هنگام چهارهزار نفر از دانشمندان همراهش بودند، مکه را فتح کرد، خواست کعبه را ویران کند، بیمارى سخت زکام بر او عارض شد، بر اثر این بیمارى از گوشها و چشمان و بینىاش آب بدبویى ریزش مىکرد، طبیبها از درمان آن عاجز ماندند و گفتند: این دردِ آسمانى است و درمان آن از عهده ما ساقط است.
روز بعد یکى از دانشمندان محرمانه نزد وزیرِ اسعد آمد و گفت: اگر اسعد نیت خود را پاک و راست سازد، من او را درمان مىکنم، وزیر از اسعد براى او اجازه طلبید، آن عالم نزد اسعد آمد و به اسعد گفت: تو مىخواهى این کعبه را ویران کنى... او گفت: آرى.
دانشمند گفت: از این کار توبه کن، که به خیر دنیا و آخرت خواهى رسید. اسعد توبه کرد، اتفاقا از آن بیمارى شفا یافت، از این رو به خدا و رسالت ابراهیم خلیل علیهالسلام ایمان آورد، نه تنها به کعبه بى احترامى نکرد، بلکه هفت گونه پارچه بلند براى پوشاندن کعبه تهیه کرد، و کعبه را با آنها پوشانید، از این رو او نخستین کسى بود که براى کعبه پرده درست کرد.
این لشگرکشى به مکه، و درست کردن پیراهن براى کعبه، در سال پنجم میلادى، قبل از تولد پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم رخ داد.
به هر حال تبع (اسعد) خودش خوب بود، و به مقدسات دینى احترام مىگذاشت. ولى قوم او، بر اثر غرور فتوحات و کسبِ قدرت، افرادى گمراه و ستمگر و مغرور شدند، از این رو خداوند آنها را به کیفر کردارشان رسانید و قدرت و شوکت آنها را در هم شکست.
چنان که در آیه 37 دخان مىفرماید:
أَهُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَکْنَاهُمْ إِنَّهُمْ کَانُوا مُجْرِمِینَ؛
آیا مشرکان مکه برتر و قوىترند یا قوم تبّع و اقوامى که قبل از آنها (از قوم عاد و ثمود) ما آنها را به خاطر جرم و گناهشان به هلاکت رساندیم.
در آیه 14 سوره ق نیز، خداوند قوم تبع را از تکذیب کنندگان رسولان در ردیف اصحاب ایکه (بخشى از قوم شعیب) معرفى کرده که به عذاب سختى هلاک و نابود شدند.
این بود داستان عبرتانگیز قوم تبع، که روزى براى خود شوکت و اقتدار و کشور گشایى داشتند، ولى بر اثر غرور و گناه، مشمول غضب الهى شده، و زندگیشان از هم پاشید، و قدرت و شوکتشان در هم شکست، بنابراین ضعیفتر از آنها مشرکان قریش، خیال نکنند که مىتوانند در برابر اسلام، قدرت نمایى و کارشکنى کنند، و گرنه آنها نیز به سرنوشت قوم تبع گرفتار خواهند شد.
به هر حال این از امور نادر است، که رئیس قومى، نیک باشد، ولى قومش بد باشند و خداوند قوم او را سرزنش کرده و جزءِ هلاک شدگان معرفى نماید.